کاظم مصطفوی
و تمام زناني كه خود را يافتهاند.
... و من زنم، آري، زن.
با ديروز آتش هاي سفيد و آتشفشان هاي سرد
راويت بي برگ پائيزهاي بي راز
و افسانة خاموش مهرباني هاي فراموش شده.
* * *
خميده پشت در مزارع شالي،
لرزان در صف گرسنگان بي نام،
و بغض چكيده در قالي هاي خوش نقش تماشا.
من آن زنم، مطرود
در پستوهاي انكار و كارگاه هاي تحقير.
در خاكدان دلتنگي
آوازي حزينم
مدفون بي شكوه در گورها
بي باور به زيبايي گياه؛
و ميوه اي خشكيده بر شاخه هاي نوجواني.
با عمري به درازاي عمر ستاره اي كور،
تعريفي پيوسته از رنج و راهبندهاي مستمر
و يقين سياه به اين كه هيچ ساعتي ساعت من نيست
و هيچ لحظه اي نيست
كه آلودة نگاه تاجران نباشد.
كنيز درهم شكستة بردگان بودم؛
فروخته شده
به پشيزي در نخاس خانه هاي رنگارنگ جهان
كه در بزم خليفگان
با تازيانه اي رقصانده شد.
مرگ متوالي هر شيخ و سلطان
جشن شيخ و سلطاني ديگر بود
و نصيب من
دربه دري خيابانهاي ستم
عريان،
تن فروش كوچه هاي بيداد.
من زنم
نشانده بر عرش كاذب هياهو
و نشسته بر سكوي درد در برزن هاي پر عابر
مقتول بر سفره هاي عقد
با فتواي شيخي تعويذ نويس،
به آتش كشيده در خيابانهاي نفرت.
با شرم و بي هراس بنگريدم!
در عبور سنگين روزها و روزها
همان عروسك مغازه هاي نئون بوده ام
بزك شده در غوغاي حراج ها
به هنگام تقسيم غنائم.
* * *
خواب زمستاني من سنگين تر از تمام فصول شب بود.
اما در بزنگاه بيداري سرخي كه در رگهايم دويد
از زير انبوه برف و يخ ناباوري
بذري از عمق مهرباني خاك سركشيد
و من آن ستارة شمال را ديدم.
عاصي به تاريخ تزوير و انجماد
بعد از تف به تمناي تن
من زنم، آري، زنم، آن زن...
گذشته از وادي هاي حيرت و بهت
و گريخته از دالان هايي به درازاي عمر موميائيان
اكنون بنگريد!
اكنون زني را
عبور كردة هزار باره از هزار توي ترديد.
برخاسته از تل داغ خاكسترها
و يابندة خود در تكرار آينه هاي فردا.
من زنم، آري زنم،
افتاده، برخاسته، ايستاده،
و اينك غولي خوديافته
زيباتر از تمام ستارگان
و شجاع تر از شهاب هاي بي واهمه
برآمده از دل شكوه پنهان صحراها
وجنگاوري بي هراس از ستيغ طعنهها و قلّة ترسها.
زني آمده از بامداد آوازها
كه در طلوع خود
هر روز پنجرة چشم انداز را مي گشايد
و نگاهش تا دورترين آبي آسمان ادامه دارد.
زني كه با دستي تمام مهرباني ها را تقسيم مي كند
و راهي ميدان ها و خيابان ها است
هنگام كه لبختد معناي شليك مي يابد.
زني فاتح فرداي در پيش
نشسته بر تارك شهر
با نقش پيروزي انسان.
فروردين94
کاظم مصطفوی
و تمام زناني كه خود را يافتهاند.
... و من زنم، آري، زن.
با ديروز آتش هاي سفيد و آتشفشان هاي سرد
راويت بي برگ پائيزهاي بي راز
و افسانة خاموش مهرباني هاي فراموش شده.
* * *
خميده پشت در مزارع شالي،
لرزان در صف گرسنگان بي نام،
و بغض چكيده در قالي هاي خوش نقش تماشا.
من آن زنم، مطرود
در پستوهاي انكار و كارگاه هاي تحقير.
در خاكدان دلتنگي
آوازي حزينم
مدفون بي شكوه در گورها
بي باور به زيبايي گياه؛
و ميوه اي خشكيده بر شاخه هاي نوجواني.
با عمري به درازاي عمر ستاره اي كور،
تعريفي پيوسته از رنج و راهبندهاي مستمر
و يقين سياه به اين كه هيچ ساعتي ساعت من نيست
و هيچ لحظه اي نيست
كه آلودة نگاه تاجران نباشد.
كنيز درهم شكستة بردگان بودم؛
فروخته شده
به پشيزي در نخاس خانه هاي رنگارنگ جهان
كه در بزم خليفگان
با تازيانه اي رقصانده شد.
مرگ متوالي هر شيخ و سلطان
جشن شيخ و سلطاني ديگر بود
و نصيب من
دربه دري خيابانهاي ستم
عريان،
تن فروش كوچه هاي بيداد.
من زنم
نشانده بر عرش كاذب هياهو
و نشسته بر سكوي درد در برزن هاي پر عابر
مقتول بر سفره هاي عقد
با فتواي شيخي تعويذ نويس،
به آتش كشيده در خيابانهاي نفرت.
با شرم و بي هراس بنگريدم!
در عبور سنگين روزها و روزها
همان عروسك مغازه هاي نئون بوده ام
بزك شده در غوغاي حراج ها
به هنگام تقسيم غنائم.
* * *
خواب زمستاني من سنگين تر از تمام فصول شب بود.
اما در بزنگاه بيداري سرخي كه در رگهايم دويد
از زير انبوه برف و يخ ناباوري
بذري از عمق مهرباني خاك سركشيد
و من آن ستارة شمال را ديدم.
عاصي به تاريخ تزوير و انجماد
بعد از تف به تمناي تن
من زنم، آري، زنم، آن زن...
گذشته از وادي هاي حيرت و بهت
و گريخته از دالان هايي به درازاي عمر موميائيان
اكنون بنگريد!
اكنون زني را
عبور كردة هزار باره از هزار توي ترديد.
برخاسته از تل داغ خاكسترها
و يابندة خود در تكرار آينه هاي فردا.
من زنم، آري زنم،
افتاده، برخاسته، ايستاده،
و اينك غولي خوديافته
زيباتر از تمام ستارگان
و شجاع تر از شهاب هاي بي واهمه
برآمده از دل شكوه پنهان صحراها
وجنگاوري بي هراس از ستيغ طعنهها و قلّة ترسها.
زني آمده از بامداد آوازها
كه در طلوع خود
هر روز پنجرة چشم انداز را مي گشايد
و نگاهش تا دورترين آبي آسمان ادامه دارد.
زني كه با دستي تمام مهرباني ها را تقسيم مي كند
و راهي ميدان ها و خيابان ها است
هنگام كه لبختد معناي شليك مي يابد.
زني فاتح فرداي در پيش
نشسته بر تارك شهر
با نقش پيروزي انسان.
فروردين94