انجمن نجات ایران
مرگ بر اصل ولايت فقيه
درود بر رجوي، سلام بر آزادي
نادر افكاري ـ مرداد 94
بعد از ترك تحصيل و مدتي كار
كردن در كارگاههاي برق و الكترونيك در ايران، در سال 73 با هدف خارج شدن از مملكت
آخوندزده، بيست ماه زودتر از موعدي كه در دفترچهام تاريخ خورده بود، بهسربازي
رفتم. چون ديگر ماندن در آن جهنم آخوندي برايم زجر آور شده بود.
وقتي در صف نوبت ايستاده
بودم، اسامي صد نفر جلويم را براي ارتش خواندند. اكيپ بعدي را كه ميخواندند
سربازهايي بودند كه براي سازمان زندانها در نظر گرفته شده بود و اسم من هم در بين
آنها خوانده شد كه گفتند برويد و هفته بعد خودتان را در ساري، پادگان ساحلي معرفي
كنيد.
سه ماه دوران آموزشي را در ساري گذراندم و بعد از آن به اروميه منتقل شدم. اولين بار بود كه وارد محوطه زندان ميشدم. همه چيز برايم عجيب بود. محوطه زندان، بندها، سلولها، برجها، زندانيان. زندانبان و... يكروز كه براي آشنايي با زندانيان ما را بهداخل بندهاي زندان بردند، متوجه شدم يكي از بندها با تمامي بندهاي آنجا متفاوت است، تميز و مرتب وسط كريدور را با حداقل امكاناتي كه در اختيارشان بود طوري سر و سامان داده بودند كه نظم و نظام آن كاملا چشمگير بود. اين موضوع ذهنم را گرفت، وقتي سوال كردم چرا اين بند با بقيه بندها متفاوت است؟ گفته شد اينها زندانيان سياسي هستند و كسي هم نبايستي با آنها رابطهاي داشته باشد. براي اولين بار بود كه كلمه زنداني سياسي را ميشنيدم. ضمن تحسين آنها بخاطر مرتب بودنشان بلافاصله اين سؤال در ذهنم شكل گرفت كه جرمشان چيست؟ بعد از دو هفته من را از آنجا بهيكي از شهرستانهاي تابعه منتقل كردند. نزديك به يكسال در آنجا بودم و كارم اساساً پست و نگهباني در برج بود. در اين يكسال متوجه خيلي از جنايتهاي رژيم در زندان شدم، يكروز كه در پشت بام زندان در حال نگهباني بودم ناگهان صداي فرياد و ناله زنداني را شنيدم، خودم را بهنزديكي نورگير مشرف بهداخل بند رساندم و با نگاه از دريچه كوچك آن متوجه شدم رئيس زندان، پاسداري به نام حاج جواد كه از جانيان موج گرفتة زمان جنگ بود، يكي از زندانيان را با شلاق ميزد. (هنوز صداي آن زنداني را بهخاطر دارم و هيچگاه آن صحنه را فراموش نميكنم) بعد از حدود يك ساعتي كه زير شكنجه بود او را با همان وضعيت آش و لاش بهداخل سلولش بردند. هميشه سوالم بود كه چرا؟ براي چي؟ يك روز هم كه بهيكي از زندانيان مرخصي چندساعته داده بودند زنداني با كمي تأخير آمده بود كه اين جانيان بهخانه او رفته و همسر وي را براي بازجويي بهزندان آوردند و برخلاف عرف معمول در جامعه، او را به اتاق رئيس زندان كه مشرف به درب ورودي زندان بود بردند. من كه در آن لحظه پست درب ورودي زندان بودم فريادهاي دلخراش آن زن بي گناه را ميشنيدم كه او را كتك ميزدند و ميگفتند كه بگو همسرت كجا رفته و هرچه او ميگفت نميدانم من از او خبر ندارم، بيشتر او را ميزدند. در همين هنگام بود كه متوجه زنگ در زندان شدم وقتي از دريچه نگاه كردم ديدم كه همان زنداني است كه براي مرخصي رفته بود و برگشته است. براي جلوگيري از ضرب و شتم بيشتر آن زن بيگناه، سريع خبر دادم كه زنداني برگشته است، زنداني برگشته است. او را هم بههمان اتاق رئيس زندان بردند و چندي بعد آن زن بي گناه را با چشماني گريان رهايش كردند.
تا اينكه يكسال بعد بهزندان قزلحصار منتقل شدم. زنداني با 12 برج نگهباني، در آنجا نيز شاهد فجايع ديگري از جنايات اين دژخيمان بودم. چه بر روي زندانيان و چه بر روي خودم. در قزلحصار مسؤليتم يك روز درميان پست برجها بود بهاين صورت كه 4 ساعت پست و 4 ساعت استراحت داشتيم. اين روال تا 24 ساعت بود كه 24 ساعت بعدي تا ظهر كارمان يا در اتاقهاي ملاقات بود يا اينكه زنداني را براي دادگاه يا بيمارستان بيرون ميبرديم. ظهر بهبعد نيز تا فردا صبح به مرخصي ميرفتيم. يكروز در برج 7 قزلحصار كه تقريبا در وسط زندان است و به كل زندان مشرف است نگهباني ميدادم كه متوجه شدم تعدادي از زندانيان را در نقطهاي جمع ميكنند. (صحنه اعدام) ميخواستند براي رعب و وحشت انداختن در بين آنها صحنه اعدام يكي از زندانيان را آنها ببينند. از لحظهاي كه زنداني را آوردند تا زمان اعدامش، تنها جملهاي كه بهياد دارم و از برج ميشنيدم كلمه «من بي گناه هستم» بود. هرچه زمان بيشتر ميگذشت و روزهاي بيشتري را سپري ميكردم چشمم بيشتر بهجنايتهاي اين رژيم باز ميشد.
در اين مدت يك خاطرهاي نيز در ذهنم هست كه هرگز آن را فراموش نخواهم كرد، «خاطره فرار يك زنداني» اگرچه قيمت آن را دادم ولي هميشه در ته ذهنم از آن راضي هستم چرا كه احساس ميكنم جان يك زنداني را نجات داديم. يك روز يكي از زندانيان را براي بيمارستان از زندان خارج كرديم، دو سرباز و يك درجه دار همراه زنداني بوديم. وقتي زنداني در بيمارستاني در كرج كارش تمام شد از ما درخواست كرد كه ميخواهم خانوادهام كه در گيشا زندگي مي كنند را ببينم. ما هرسه نفرتوافق كرديم و او را بهخانهاش برديم ولي بعد از 45 دقيقه متوجه شديم كه نه از زنداني و نه از خانواده و از هيچكس خبري نيست هرچه صدا زديم هيچ خبري جز سكوت نبود. خلاصه با يك طرح فريب به زندان برگشتيم و گفتيم كه زنداني از بيمارستان فرار كرده است. چرا كه اگر موضوع بردن و ملاقات با خانواده را ميگفتيم جرممان بيشتر ميشد. از لحظهاي كه اين را گفتيم من و سرباز دوم توسط رئيس زندان كه دژخيمي به نام دارستاني بود و افسر حفاظت زندان كه سرهنگ فضيلي نام داشت، با باطوم بهجانمان افتادند و تا ميخوريم زدند و بعد از ساعتها كه آشولاش شديم، ما را بهبند نظاميان قزلحصار انداختند و درجه دار همراه ما را هم جداگانه بازداشتش كردند. دو هفته در آنجا بودم بعد از آن ما را براي دادگاهي به دادگاه انقلاب دادسراي نظام كه واقع در خيابان سميه تهران است منتقل كردند. حكم داده شد 45 روز حبس در زندان حشمتيه تهران (زندان خاص نظاميان) و بعداز آن هم بخاطر همين موضوع بهقم تبعيد شدم.
مدتي بيكار بودم دنبال حل و فصل پاسپورت بودم كه هرچه سريعتر از آن جهنم آخوندي خارج شوم، چون ديگر برايم ماندن در آنجا زجر آور شده بود. تمامي دوستانم در دام اعتياد افتاده بودند، ميدانستم من هم كه بمانم آخر و عاقبتم همين است البته كه عامل و باني اش خود رژيم است و آگاهانه اعتياد را بين جوانان رواج ميدهد كه همه درگير مسائل خودشان باشند. خلاصه يكروز رفتم و بليط براي استانبول گرفتم. نه زبان بلد بودم، نه كسي را ميشناختم، نه جايي را بلد بودم. فقط به هرقيمت ميخواستم خودم را از جهنم آخوندي بيرون بكشم. بعد از مدتي با سازمان مجاهدين آشنا شدم. رفتم و اولين تماسم را گرفتم. لحظهاي كه با سرپل سازمان در سوئد صحبت كردم احساس كردم گمشدهام را يافتهام.
24 سالم بود كه وارد سازمان شدم انگار دنيا را بهمن داده بودند، سر از پا نميشناختم انگار به تمامي آمال و آروزهايم رسيده بودم بطور خاص وقتيكه در مقابل برادر مسعود و خواهر مريم با دست گذاشتن بر روي قرآن سوگند خوردم. سوگند جلاله، سوگند مجاهدي. هيچگاه آن روز و آن لحظه را كه زيباترين لحظات عمرم بود، فراموش نميكنم. در آن لحظه احساسم اين بود كه در قبال خدا و خلق تعهد دارم. تعهد و مسؤليت اون پسر بچههاي كارتن خواب كه گوشه خيابانها روزشان را شب ميكنند، تعهد و مسؤليت در قبال آن دختران گلفروش سر چهارراهها، دختران فراري و زنان كارتن خواب در گوشه و كنار اين ميهن آخوند زده كه در مسير مبارزه از يكايك آنها انگيزه ميگرفتم.
الان كه بهگذشته نگاه مي كنم، مثل روز برايم روشن است كه راه طي شده، لحظه بهلحظهاش توأم با انتخاب است: انتخاب خراب كردن پلهاي پشت سر، انتخاب شهادت، انتخاب گرماي 50 درجه و سوزان عراق و محدوديتهايي كه توسط عوامل نيروي تروريستي قدس در عراق بهما در ليبرتي تحميل مي شود، انتخاب همه چيز براي بيرون و هيچ براي خود، انتخاب فدا شدن براي آرمان آزادي، انتخاب براي آزادي خلقم و... واقعيت اين است كه مسير مبارزه مثل كوهنوردي سخت و پيچيده و خلاف جريان خودبخودي تمايلات است ولي هربار كه بهعظمت آن فكر مي كنم، انگيزهام براي رفتن بيشتر مي شود و شيريني مبارزه را به خصوص در عواطف بي شائبة هموطنانم در گلريزان همياري كه با چشمههايي از آن مواجه بوديم، با همة سلولهايم حس مي كنم. بعد از ورودم بهارتش آزاديبخش هنوز مدت زيادي نگذشته بود كه رسيديم به دوران جنگ آمريكا و عراق و بمباران قرارگاههايمان، جمع آوري سلاحهايمان توسط آمريكا و سلسلهاي از حوادث كه البته تا سرنگوني رژيم پليد آخوندي ادامه خواهد داشت.
شبهاي قدر و «ترسيم نقشه مسير»
از آنجا كه مجاهدين شبهاي قدرماه رمضان را شب تجديد پيمان با پيشواي آرماني خود و شاخص برجستة ايستادگي بر اصول مي دانند، من هم با آقا علي (ع) تجديد كردم كه قدر خودم را اينچنين رقم بزنم:
خدايا هزار بار شكرت را بهجا ميآورم از اينكه منت راهيافتگي و نعمت و فضيلت و سعادت بودن و در مسير مبارزه و جنگيدن با جانيان جهل و جنايت حاكم بر ايران را نصيبم كردي و مرا در زمرة صفبستگان و حزب خودت قراردادي و دور باد از من ضعف و سستي و ذلت در برابر هرآنچه كه فشار و محدوديت و آزار و اذيت روزانه دشمن است كه بر ما روا ميدارد هيهات منا الذله.
و چه افتخاري بالاتر از اين كه با همه ابتلائات و آزمايشات و فشارها و محاصرة لجستيكي و محاصرة پزشكي و بيماري... سرفرازانه و با سري بلند و با رويي گشاده پاسخگوي مسؤليتهايم باشم كه در صدر آن سرنگوني رژيم ضدبشري است.
خدايا اين لياقت و شايستگي را نصيبم كن كه تا آخرين قطره خون و نفسم در اين مسير ثابت قدم و استوار باقي بمانم. خدايا تنها آرزويم در اين مسير ولو يكصد سال هم كه بطول انجامد، هيچ چيز جز رستگاري و بدهكار خلق بودن همچون ميليشياي سال 60 نيست.
خدايا بدون ذرهاي چشم داشت رو به آينده و پيروزيهاي سهل الوصول، تنها و تنها زنده هستم و نفس ميكشم براي روزي كه حق غصب شده ملت ايران را از حلقوم اين جانيان حاكم بر ايران و خليفهارتجاع خامنهاي بيرون بكشم و بهتعهدم بهخدا و خلق وفا كنم.
خدايا هر لحظه نيز با ياد شهيدان حنيف و سياوش و اصغر يعقوب پور، و خواهر شهيدم صبا و شهداي كهكشان زهره و گيتي تجديد پيمان ميكنم و به تعهداتم صد چندان ميافزايم و با پذيرش بار مسؤليت آنها آمادهام براي وفاي بهپيمان با فداي بيكران
بك يا الله، لك يا الله، اليك يا الله، لبيك يا الله
سه ماه دوران آموزشي را در ساري گذراندم و بعد از آن به اروميه منتقل شدم. اولين بار بود كه وارد محوطه زندان ميشدم. همه چيز برايم عجيب بود. محوطه زندان، بندها، سلولها، برجها، زندانيان. زندانبان و... يكروز كه براي آشنايي با زندانيان ما را بهداخل بندهاي زندان بردند، متوجه شدم يكي از بندها با تمامي بندهاي آنجا متفاوت است، تميز و مرتب وسط كريدور را با حداقل امكاناتي كه در اختيارشان بود طوري سر و سامان داده بودند كه نظم و نظام آن كاملا چشمگير بود. اين موضوع ذهنم را گرفت، وقتي سوال كردم چرا اين بند با بقيه بندها متفاوت است؟ گفته شد اينها زندانيان سياسي هستند و كسي هم نبايستي با آنها رابطهاي داشته باشد. براي اولين بار بود كه كلمه زنداني سياسي را ميشنيدم. ضمن تحسين آنها بخاطر مرتب بودنشان بلافاصله اين سؤال در ذهنم شكل گرفت كه جرمشان چيست؟ بعد از دو هفته من را از آنجا بهيكي از شهرستانهاي تابعه منتقل كردند. نزديك به يكسال در آنجا بودم و كارم اساساً پست و نگهباني در برج بود. در اين يكسال متوجه خيلي از جنايتهاي رژيم در زندان شدم، يكروز كه در پشت بام زندان در حال نگهباني بودم ناگهان صداي فرياد و ناله زنداني را شنيدم، خودم را بهنزديكي نورگير مشرف بهداخل بند رساندم و با نگاه از دريچه كوچك آن متوجه شدم رئيس زندان، پاسداري به نام حاج جواد كه از جانيان موج گرفتة زمان جنگ بود، يكي از زندانيان را با شلاق ميزد. (هنوز صداي آن زنداني را بهخاطر دارم و هيچگاه آن صحنه را فراموش نميكنم) بعد از حدود يك ساعتي كه زير شكنجه بود او را با همان وضعيت آش و لاش بهداخل سلولش بردند. هميشه سوالم بود كه چرا؟ براي چي؟ يك روز هم كه بهيكي از زندانيان مرخصي چندساعته داده بودند زنداني با كمي تأخير آمده بود كه اين جانيان بهخانه او رفته و همسر وي را براي بازجويي بهزندان آوردند و برخلاف عرف معمول در جامعه، او را به اتاق رئيس زندان كه مشرف به درب ورودي زندان بود بردند. من كه در آن لحظه پست درب ورودي زندان بودم فريادهاي دلخراش آن زن بي گناه را ميشنيدم كه او را كتك ميزدند و ميگفتند كه بگو همسرت كجا رفته و هرچه او ميگفت نميدانم من از او خبر ندارم، بيشتر او را ميزدند. در همين هنگام بود كه متوجه زنگ در زندان شدم وقتي از دريچه نگاه كردم ديدم كه همان زنداني است كه براي مرخصي رفته بود و برگشته است. براي جلوگيري از ضرب و شتم بيشتر آن زن بيگناه، سريع خبر دادم كه زنداني برگشته است، زنداني برگشته است. او را هم بههمان اتاق رئيس زندان بردند و چندي بعد آن زن بي گناه را با چشماني گريان رهايش كردند.
تا اينكه يكسال بعد بهزندان قزلحصار منتقل شدم. زنداني با 12 برج نگهباني، در آنجا نيز شاهد فجايع ديگري از جنايات اين دژخيمان بودم. چه بر روي زندانيان و چه بر روي خودم. در قزلحصار مسؤليتم يك روز درميان پست برجها بود بهاين صورت كه 4 ساعت پست و 4 ساعت استراحت داشتيم. اين روال تا 24 ساعت بود كه 24 ساعت بعدي تا ظهر كارمان يا در اتاقهاي ملاقات بود يا اينكه زنداني را براي دادگاه يا بيمارستان بيرون ميبرديم. ظهر بهبعد نيز تا فردا صبح به مرخصي ميرفتيم. يكروز در برج 7 قزلحصار كه تقريبا در وسط زندان است و به كل زندان مشرف است نگهباني ميدادم كه متوجه شدم تعدادي از زندانيان را در نقطهاي جمع ميكنند. (صحنه اعدام) ميخواستند براي رعب و وحشت انداختن در بين آنها صحنه اعدام يكي از زندانيان را آنها ببينند. از لحظهاي كه زنداني را آوردند تا زمان اعدامش، تنها جملهاي كه بهياد دارم و از برج ميشنيدم كلمه «من بي گناه هستم» بود. هرچه زمان بيشتر ميگذشت و روزهاي بيشتري را سپري ميكردم چشمم بيشتر بهجنايتهاي اين رژيم باز ميشد.
در اين مدت يك خاطرهاي نيز در ذهنم هست كه هرگز آن را فراموش نخواهم كرد، «خاطره فرار يك زنداني» اگرچه قيمت آن را دادم ولي هميشه در ته ذهنم از آن راضي هستم چرا كه احساس ميكنم جان يك زنداني را نجات داديم. يك روز يكي از زندانيان را براي بيمارستان از زندان خارج كرديم، دو سرباز و يك درجه دار همراه زنداني بوديم. وقتي زنداني در بيمارستاني در كرج كارش تمام شد از ما درخواست كرد كه ميخواهم خانوادهام كه در گيشا زندگي مي كنند را ببينم. ما هرسه نفرتوافق كرديم و او را بهخانهاش برديم ولي بعد از 45 دقيقه متوجه شديم كه نه از زنداني و نه از خانواده و از هيچكس خبري نيست هرچه صدا زديم هيچ خبري جز سكوت نبود. خلاصه با يك طرح فريب به زندان برگشتيم و گفتيم كه زنداني از بيمارستان فرار كرده است. چرا كه اگر موضوع بردن و ملاقات با خانواده را ميگفتيم جرممان بيشتر ميشد. از لحظهاي كه اين را گفتيم من و سرباز دوم توسط رئيس زندان كه دژخيمي به نام دارستاني بود و افسر حفاظت زندان كه سرهنگ فضيلي نام داشت، با باطوم بهجانمان افتادند و تا ميخوريم زدند و بعد از ساعتها كه آشولاش شديم، ما را بهبند نظاميان قزلحصار انداختند و درجه دار همراه ما را هم جداگانه بازداشتش كردند. دو هفته در آنجا بودم بعد از آن ما را براي دادگاهي به دادگاه انقلاب دادسراي نظام كه واقع در خيابان سميه تهران است منتقل كردند. حكم داده شد 45 روز حبس در زندان حشمتيه تهران (زندان خاص نظاميان) و بعداز آن هم بخاطر همين موضوع بهقم تبعيد شدم.
مدتي بيكار بودم دنبال حل و فصل پاسپورت بودم كه هرچه سريعتر از آن جهنم آخوندي خارج شوم، چون ديگر برايم ماندن در آنجا زجر آور شده بود. تمامي دوستانم در دام اعتياد افتاده بودند، ميدانستم من هم كه بمانم آخر و عاقبتم همين است البته كه عامل و باني اش خود رژيم است و آگاهانه اعتياد را بين جوانان رواج ميدهد كه همه درگير مسائل خودشان باشند. خلاصه يكروز رفتم و بليط براي استانبول گرفتم. نه زبان بلد بودم، نه كسي را ميشناختم، نه جايي را بلد بودم. فقط به هرقيمت ميخواستم خودم را از جهنم آخوندي بيرون بكشم. بعد از مدتي با سازمان مجاهدين آشنا شدم. رفتم و اولين تماسم را گرفتم. لحظهاي كه با سرپل سازمان در سوئد صحبت كردم احساس كردم گمشدهام را يافتهام.
24 سالم بود كه وارد سازمان شدم انگار دنيا را بهمن داده بودند، سر از پا نميشناختم انگار به تمامي آمال و آروزهايم رسيده بودم بطور خاص وقتيكه در مقابل برادر مسعود و خواهر مريم با دست گذاشتن بر روي قرآن سوگند خوردم. سوگند جلاله، سوگند مجاهدي. هيچگاه آن روز و آن لحظه را كه زيباترين لحظات عمرم بود، فراموش نميكنم. در آن لحظه احساسم اين بود كه در قبال خدا و خلق تعهد دارم. تعهد و مسؤليت اون پسر بچههاي كارتن خواب كه گوشه خيابانها روزشان را شب ميكنند، تعهد و مسؤليت در قبال آن دختران گلفروش سر چهارراهها، دختران فراري و زنان كارتن خواب در گوشه و كنار اين ميهن آخوند زده كه در مسير مبارزه از يكايك آنها انگيزه ميگرفتم.
الان كه بهگذشته نگاه مي كنم، مثل روز برايم روشن است كه راه طي شده، لحظه بهلحظهاش توأم با انتخاب است: انتخاب خراب كردن پلهاي پشت سر، انتخاب شهادت، انتخاب گرماي 50 درجه و سوزان عراق و محدوديتهايي كه توسط عوامل نيروي تروريستي قدس در عراق بهما در ليبرتي تحميل مي شود، انتخاب همه چيز براي بيرون و هيچ براي خود، انتخاب فدا شدن براي آرمان آزادي، انتخاب براي آزادي خلقم و... واقعيت اين است كه مسير مبارزه مثل كوهنوردي سخت و پيچيده و خلاف جريان خودبخودي تمايلات است ولي هربار كه بهعظمت آن فكر مي كنم، انگيزهام براي رفتن بيشتر مي شود و شيريني مبارزه را به خصوص در عواطف بي شائبة هموطنانم در گلريزان همياري كه با چشمههايي از آن مواجه بوديم، با همة سلولهايم حس مي كنم. بعد از ورودم بهارتش آزاديبخش هنوز مدت زيادي نگذشته بود كه رسيديم به دوران جنگ آمريكا و عراق و بمباران قرارگاههايمان، جمع آوري سلاحهايمان توسط آمريكا و سلسلهاي از حوادث كه البته تا سرنگوني رژيم پليد آخوندي ادامه خواهد داشت.
شبهاي قدر و «ترسيم نقشه مسير»
از آنجا كه مجاهدين شبهاي قدرماه رمضان را شب تجديد پيمان با پيشواي آرماني خود و شاخص برجستة ايستادگي بر اصول مي دانند، من هم با آقا علي (ع) تجديد كردم كه قدر خودم را اينچنين رقم بزنم:
خدايا هزار بار شكرت را بهجا ميآورم از اينكه منت راهيافتگي و نعمت و فضيلت و سعادت بودن و در مسير مبارزه و جنگيدن با جانيان جهل و جنايت حاكم بر ايران را نصيبم كردي و مرا در زمرة صفبستگان و حزب خودت قراردادي و دور باد از من ضعف و سستي و ذلت در برابر هرآنچه كه فشار و محدوديت و آزار و اذيت روزانه دشمن است كه بر ما روا ميدارد هيهات منا الذله.
و چه افتخاري بالاتر از اين كه با همه ابتلائات و آزمايشات و فشارها و محاصرة لجستيكي و محاصرة پزشكي و بيماري... سرفرازانه و با سري بلند و با رويي گشاده پاسخگوي مسؤليتهايم باشم كه در صدر آن سرنگوني رژيم ضدبشري است.
خدايا اين لياقت و شايستگي را نصيبم كن كه تا آخرين قطره خون و نفسم در اين مسير ثابت قدم و استوار باقي بمانم. خدايا تنها آرزويم در اين مسير ولو يكصد سال هم كه بطول انجامد، هيچ چيز جز رستگاري و بدهكار خلق بودن همچون ميليشياي سال 60 نيست.
خدايا بدون ذرهاي چشم داشت رو به آينده و پيروزيهاي سهل الوصول، تنها و تنها زنده هستم و نفس ميكشم براي روزي كه حق غصب شده ملت ايران را از حلقوم اين جانيان حاكم بر ايران و خليفهارتجاع خامنهاي بيرون بكشم و بهتعهدم بهخدا و خلق وفا كنم.
خدايا هر لحظه نيز با ياد شهيدان حنيف و سياوش و اصغر يعقوب پور، و خواهر شهيدم صبا و شهداي كهكشان زهره و گيتي تجديد پيمان ميكنم و به تعهداتم صد چندان ميافزايم و با پذيرش بار مسؤليت آنها آمادهام براي وفاي بهپيمان با فداي بيكران
بك يا الله، لك يا الله، اليك يا الله، لبيك يا الله
مرگ بر اصل ولايت فقيه
درود بر رجوي، سلام بر آزادي
نادر افكاري ـ مرداد 94