پروانه اي كه تسليم نشد(در سوك هادي تعالي) |
مطلب زير را هم ميتوانيد از لينك زير بخوانيد.
http://shabavazha.blogspot.ch
اين پروانه را نكشيد!
براي هادي تعالي، پروانه اي كه مي سوخت
و نمي توانستيم برايش كاري كنيم
جز آن كه در انتظار معجزه اي باشيم
اين پروانه را نكشيد!
من او را مي شناسم
خانه اش در بيشه اي پرت است
كه شمعهاي سوخته را دفن كرده اند.
و مي دانم بعد از هر باران
بر روي گلبرگها
با شبنم و نجابت قرار دارد.
اين پروانه را كه مردني است
در ظهر ساكت سكوت نكشيد!
پروانه اي كه تسليم نشد!
(در سوك هادي تعالي)
در ارديبهشت ماه گذشته توفيقي پيدا كردم و سري به آلباني زدم. نه براي سياحت كه به قصد زيارت ياراني كه بعد تحمل سالهاي متمادي رنج و درد با سرفرازي از «ليبرتي» به «آلباني» منتقل شده بودند. ديدار هريك از اين قهرمانان شرف و پايداري بيش از هر چيز درس آموز بود. در واقع با خواهران و برادراني مواجه شدم كه بعد از يك نبرد سخت و جانكاه، كه مالكي و عمله و اكره اش، به آنها تحميل كرده بودند پيروز شده و به ميدان ديگري از نبرد منتقل شده بودند. و البته اين پيروزي به بهاي خون بسياري بود كه شهيد شدند و بسياري دردها كه خودشان به جان خريدند. هريك قصه اي و داستاني هستند كه سرفرازي نسلي تسليم ناشده را رقم مي زنند... به هرحال در مدتي كه آنجا بودم همواره با خودم اين جمله امه سزر را تكرار مي كردم كه «شاعر بايد صداي بي صدايان باشد» و در يك گفتگوي دروني با خود، و امه سزر، مي گفتم چرا اين افتخار بايد تنها متعلق به شاعران باشند. و آيا نبايد در تعريف انسان آگاه و انقلابي گفت: «انسان بايد صداي انسان بي صدا باشد»؟ اين بود كه پاي حرفهايشان نشستم. با بيش از 50نفرشان گفتگو كردم كه حاصلش مجموعه اي شد به نام «صداي بي صدايان باشيم».
يكي از كساني كه با او گفتگو كردم هادي تعالي بود. او را براي اولين بار در سالن عموميپايگاهي كه در آن زندگي ميكرد ديدم. قبلا با هم آشنايي نداشتيم. اما با خوشرويي و خونگرمي بسياري جلو آمد و با من ديده بوسي كرد. با صدايي خفه و گرفته گفت : ميبخشي من نميتوانم بلند صحبت كنم.
بعد كه رفت شهرام (عاليوندي) معرفي اش كرد. شصت سالي سن دارد و علت اين كه نمي تواند بلند صحبت كند سرطان ريه اي است كه چهار سال است او را رنج مي دهد. صدايش «خفه» بود اما خودش با لبخند و چشماني هوشيار پيام از سرزندگي مي داد. شهرام گفت: چندي پيش برده بودمش دكتر. به قدري سرحال بود كه دكتر ابتدا فكر كرد من بيمار هستم. وقتي هم به او گفتم كه بيماري كه بايد ويزيت شودهادي است باور نكرد. بخصوص وقتي پرونده اش را خواند زد زير گريه. دكتر او در آلباني يك دكتر مسلمان به نام دكتر علي است. فرد بسيار روشني است. هربار كههادي را ميبيند گريه ميكند. ميرود همكارانش را صدا ميكند تا بيايند وهادي را ببينند. وهادي با همان صداي خفه و گرفته قاه قاه ميزند زير خنده.
چند روز بعد شهرام گفت وضعيتهادي بسيار خطرناك است. يعني كار از پيگيري و شيميدرماني و اين مسائل گذشته. بايد فقط منتظر بود تا «كي رسد اجل؟». من هم داشت گريه ام ميگرفت. يكي ديگر از دوستانش برايم تعريف كرد كه راضي كردن هادي به آمدن به آلباني مصيبتي بوده است. در يك نشست عموميهمه را به گريه مياندازد. هركاري ميكنند راضي نميشود بيايد. زار زار ميگريسته و ميگويد من ميدانم مدت زيادي به عمرم باقي نمانده. ولي ميخواهم همين جا ميان شما بميرم. و حالا به اينجا آمده است. در كارهاي جمعي بسيار فعال است و ورزشش قطع نميشود.
روزهاي بعد با هادي «اخت» شدم. كار زياد مشكلي نبود. به قدري گرم و خوش صحبت بود كه بيشتر زحمت در تنظيم رابطه را او مي كشيد. با به صحبت كردم و از او خواستم مقداري از وضعيت خودش در همين سالهاي اخير بگويد. گفت و شنيدم و مي خواستم خون بگريم. و مي خواستم نه يك بار كه صدبار صورت و دست و پايش را غرق بوسه كنم. (نوار صحبتهايش را پياده كرده ام كه در پايان همين نوشته مي خوانيد)
روزهايي كه نصيبم شده بود به پايان رسيد. بايد باز مي گشتم. در حالي كه قلبم نزد تك به تك خواهران و برادرانم تكه تكه شده بود. روز آخري كه آنجا بودم چهارشنبه اي بود مصادف با ميلاد امام زمان. در پايگاه جشني بر پا بود و قرار بر «شام جمعي» بود. در سالن هادي را ديدم. نجيب و ساكت نشسته بود و تلويزيون را تماشا مي كرد. با هم گپي زديم.چند بار سعي كرد و از شرم سرخ شد. مي دانست كه راهي هستم. با شيطنت لبخندي زد و با صدايي كه به سختي شنيده مي شد گفت: بيا برويم يك شطرنجي با هم بزنيم مي خواهم ببرمت! بيشتر نتوانست حرفي بزند. رفتيم و بساط را چيديم. او دست به تهاجم زد. اما من مگر در آنجا بودم؟ همه به اين فكر مي كردم كه روز آخري است كه هادي را مي بينم. شب بعد از باختي كه به هادي داشتم در يادداشتهاي روزانه ام نوشتم: ازبس اين بشر نجيب و شريف است تمام دستگاه فكري و عاطفي آدم به هم مي ريزد. به او نگاه مي كردم و بغضي در درونم منفجر مي شد. تصور اين كه اين همه نجابت و شرافت را از دست بدهيم آدم را گيج مي كند. احساس مي كردم يك سرمايه اي از اين جهان بي شرافت كم مي شود. دلم نمي خواست او را ببينم و خاطره اي از او بيندوزم. دلم نمي خواست حتي به چهره اش نگاه كنم و به چشمهايش خيره شوم. مثل شمشير برنده بودند. دلم مي خواست و احساس مي كردم ظرفيت اين كه روزي را ببينم كه او نباشد را ندارم».
اين بود كه شعر «اين پروانه را نكشيد» به او تقديم كردم و در نهانخانه ام محفوظ مخفي اش كردم بي آن كه دلم بيايد به كسي بگويم. چه مي توانستم بكنم؟ روزهاي بعد حتي يك روز نبود كه بي ياد او به سر كنم. در يادداشتهاي روزانه ام نوشته ام: « دردناك است. بسيار دردناك تر از شهيد شدن يكي از برادرانم. اي كاش مي شد و مي توانستم براي او كاري كنم. با تمام دل و قلبم مي گويم اي كاش چشمي يا كليه اي و يا خوني نياز داشت و به او مي دادم. شايد كه مفيد بود برايش».
تا اين كه اجل در رسيد و خبرش را شنيدم. با چشمي اشكبار و قلبي پركينه نسبت به قاتلان او كه آن قدر رنجش دادند. يقين دارم كه مي توانيم از همه رنجهاي فردي خود بگذريم. اما اجازه نداريم از جلادان و خائنان در گذريم. اجازه نداريم فراموش كنيم كه نفس كشيدن ما در اين وادي چقدر مديون صداي خفة هادي ها است. و با تمام وجود بايد صداي او باشيم كه گفت: « تا آخرين نفس، زنده باد انقلاب، زنده باد مجاهدين» شب هادي را ديدم. با او حرف زدم و تجديد پيمان كردم. و صبح نوشتم: «به مقوله اي به نام «هادي تعالي» از موضعي ديگر نگاه مي كنم. هادي راهي «خانة ديگر» است. چه فرقي با ما دارد؟ ما هم همگي راهي خانة ديگر هستيم. منتها هادي در رفتن يك زمان نسبي را در اختيار داشت و ما كمتر و يا به صورت پنهان و مخفي روانيم. پس رفتن او نبايد زياد دل سوز باشد. اگر كه يقين داشته باشيم او به «خانة ديگر» مي رود و ما هم از پي او روانيم. اين ديد به من آرامش مي دهد. هدر نشدن. برباد نرفتن. برعكس به جاودانگي رسيدن. محو شدن در تمام هستي. و هستي جديد يافتن. هادي پيشتاز است. خوش به حالش كه سرفراز مي رود. بكوشم من نيز چون او بروم. در «خانة ديگر» با هادي شطرنج بازي خواهم كرد و حتما او را خواهم برد. بعد مي خنديم و دفعه بعد او مرا خواهد برد. در خانة ديگر هادي با صداي بلند برايم حرف خواهد زد».
تا آخرين نفس، زنده باد انقلاب، زنده باد مجاهدين
(شهادتنامةهادي تعالي)
هادي تعالي: من متولد 1333 در شيراز هستم. از فاز سياسي با سازمان آشنا و فعال بود. ولي ارتباطم قطع شده بود و در نتيجه 7سال فراري بودم. تا اين كه در سال67 با قاچاقچي به عراق و اشرف آمدم. در فاصله اين چند سال دو سه بار به مدت كوتاه زندان بودم. به بهانه اين كه در خانه ام براي مجاهدين سلاح مخفي كرده ام. يا دستگاه تكثير نشريه داشته ام. خانه مان را زير و رو كردند و با خود بردند. گذشت و من به اشرف رسيدم. سالم بودم و كار ميكردم. (با شيطنت ميخندد و ميگويد خيلي هم شيطان بودم) تا اين كه آمريكاييها به عراق آمدند. ما در واقع محاصره شديم. (به شدت سرفه ميكند و عذر خواهي ميكند كه نميتواند بلند حرف بزند) من برخي علائم بيماري را درخودم ميديدم ولي به من اجازه رفتن نزد دكتر متخصص را نميدادند. تا اين كه در 2012 نوبت من شد و به بغداد براي ويزيت رفتم. دكتر گفت دو تومور توي ريه ام گسترده شده و امكان زنده ماندنم بسيار كم است. بايد شيميدرماني ميكردم. ولي مگر اجازه ميدادند؟ تازه سهميه ما مگر چقدر بود؟ ديگراني بودند كه نسبت به من الويت داشتند. بالاخره نوبت شيميدرماني رسيد. من نياز به 4ساعت شيميدرماني داشتم. ولي مأموران همراه ما كه از استخبارات بودند به دكتر گفتند ما نميتوانيم 4ساعت صبر كنيم. سرم را از دستم كشيدند و به تخت خودم برگرداندند. كاري نميشد بكنم. آمدم به كميساريا شكايت كردم. جوابي ندادند. دو ماه بعد، مجددا، نوبتم شد و به بيمارستان رفتم. اين بار سرعت سرم را زياد كردند. به جاي 4ساعت يك ساعته شيميدرماني شدم. اما نميشد. تشنج ميگرفتم و كار انجام نميشد. هر بار با يك بهانه اي. به بيمارستان رفتن هم برايم مصيبت بود. هربار بقدري من را توي آفتاب داغ معطل ميكردند كه وقتي به بيمارستان ميرسيديم وقت گذشته بود. دكتر رفته بود يا قسمت مربوطه تعطيل شده بود. بي نتيجه برميگشتيم. 11بار به بهانههاي مختلف من را سر دواندند. يك بار گفتند مترجم نيست. يك بار گفتند خودرو خراب است و يا دكتر عمل دارد و از اين قبيل بهانهها. بچههاي خودمان برايم يك مصاحبه با رسانههاي عربي ترتيب دادند. من وضعيت خودم را تشريح كردم. استخباراتيها مقداري ترسيدند و گفتند اين بار سر ساعت ميبريم بيمارستان. اما وقتي بردند كه ديگر دير شده بود. كار از كار گذشته بود. دكتر گفت با اين وضعيت بايد در بيمارستان بستري شوي. ولي نگذاشتند بستري شوم. با زور برم گرداندند. آمدم دو بار ديگر به كميساريا شكايت نامه نوشتم. ولي هيچ كاري نكردند. وضعم روز به روز وخيم تر ميشد. 25كيلو از وزنم كم شده بود. اما هربار براي يك بيمارستان رفتن بايد سه ساعت تمام زير آفتاب جلو در مينشستم و منتظر ميماندم. استخباراتيها علنا ميگفتند اينقدر ترا اينجا نگه ميداريم تا از همين بيماري بميري. يا دست از مبارزه و سياست و سازمان بردار. دست از كارهايت بردار. تو را به خارج ميفرستيم تا درمان شوي. بعد براي در باغ سبز نشان دادن ميگفتند درخواست داده ايم كه بهداري كمپ قبول كند تو از امكانات بهداري استفاده كني. حالا بهداري كمپ چه بود؟ هيچ امكاني نداشت حتي يك كپسول اكسيژن براي بيماراني كه وضعيت حاد و حمله آسميداشتند نداشت. تنها قرصي كه به هر بيماري ميداد يك خشاب پاراسيتول بود. با وجود مزدوران عراقي ولم نميكردند. ميگفتند بيا برو خارج آنجا امكانات درماني براي معالجه هست. از آنها بدتر كميساريا بود. همان حرفهاي آنها را تكرار ميكرد. ميگفت بيا برو خارج معالجه بشوي. دست از مبارزه بردار! من هم صراحتا به آنها ميگفتم: من تمام زندگي ام را در راه مبارزه گذاشته ام. اين هم بخشي از مبارزه من است. من جانم را كف دستم گذاشته ام و حاضر نيستم ميدان را ترك كنم. در اين ميان وضعم روز به روز وخيم تر ميشد. تقريبا 7ماه نتوانستم پايم را از تخت به زمين بگذارم. دو نفر هميشه زير بغلم را ميگرفتند. وزنم شده بود 48كيلو. نزديك ترين دوستانم هم نميتوانستند من را تشخيص دهند. درد واقعا گاهي خسته ام ميكرد. گاهي حتي يك مسكن هم نداشتم. به هركس هم نامه مينوشتم ميگفت دست از مبارزه بردار و بيا برو خارج! من هم ميگفتم حسرت يك آه را هم به دلتان ميگذارم. مجاهد بوده ام و مجاهد هستم و مجاهد خواهم مرد!
وقتي هم كه به ليبرتي رفتيم وضعيت بدتر شد. فشارها افزايش يافت. نه تنها در مورد من كه در مورد همه بيماران. بيش از 30نفر بيمار سرطاني و صعب العلاج داشتيم. همگي شان تحت فشار بودند. از انجام يك عكسبرداري معمولي هم ممانعت ميكردند. در سال2011 يادم هست كه بيش از 400نفر منتظر آزمايش و عكسبرداري بودند. مأموران دولت عراق اجازه نميدادند به بيمارستان برويم. روز به روز وضعيت بيماران بدتر ميشد. ما 7بيمار سرطاني بوديم كه هرلحظه ممكن بود جانمان را از دست بدهيم. تقي عباسيان و مهدي فتحي از همين بيماران بودند كه هردو شهيد شدند. در واقع زجركششان كردند. مهدي فتحي را دير و با تأخير بسيار زياد يك سال و نيمه به دكتر رساندند. مهدي با درد و رنج بسيار شهيد شد. خواهري بود بنام فاطمه. سكته كرده بود و بايد حتما به بيمارستان بغداد منتقل ميشد. قبلا هم سكته كرده بود. در سكته آخردست و پايش فلج شده بود، سكته مغزي باعث شده بود علاوه بر دست و پا سيستم فك و دهانش فلج شود. نميتوانست حرف بزند و غذا بخورد. از طريق كبد به او مواد تزريق ميكردند. او باتكان دادن سرجواب ميداد. ميخواستند او را به آلباني بفرستند. اما دكترها گفتند نميشود او را با هواپيما حركت داد. بايد از طريق زميني به خارج فرستاده ميشد كه اين امكان هم اصلاٴ وجود نداشت. چند نفر هم بعد از اين كه به آلباني منتقل شدند به خاطر تأخير در مداواي شان شهيد شدند. خواهرم رؤيا درودي تومور مغزي داشت. اين قدر كش دادند كه در حال كما به آلباني رسيد و بلافاصله هم شهيد شد. خواهر ديگرم راضيه كرمانشاهي و فريده بنايي بودند. هردو آنها طوري بودند كه اگر به موقع اقدام ميشد زنده ميماندند. آخرين نفري كه در آلباني شهيد شد برادرم اصغر شريفي بود. به ظاهر رفع خطر شده بود. اما براثر تركشهاي موشكباران در ليبرتي حالش وخيم شد و به زودي شهيد شد. يك روز حساب كردم ديدم 25نفر از دوستانم به خاطر ممانعت از رسيدگي پزشكي جان شان را از دست داده اند. جنايتي كه آخوندها با دست مالكي مرتكب شده اند يك جنايت تمام شده نيست. آثار و بقاياي فشارها كه همگي جنايتي عليه بشريت بوده اند هنوز هم ما را رها نكرده است. همين الان ما 7بيمار سرطاني هستيم كه بايد روزانه تحت نظر پزشك باشيم. الان من دوازده بار شيميدرماني شده ام اما شيميدرماني جواب نداده و هنوز درهمان وضعيت اورژانس هستم...اما با تمام قلبم ميگويم چه يك روز زنده باشم، چه هزار يا هزاران روز ديگر، دشمن بايد آرزوي تسليم من و ما را با خود به گور ببرد. من در ميان مجاهدين و با شعار «زنده باد انقلاب، زنده باد مجاهدين» جهان را ترك خواهم كرد.