تاریخ 15 آوریل 2016
منبع : ایران آزاد فردا
نامش
الماس
بود ، چون الماس درخشید ، با داشتن انبوهی
اطلاعات داغ حتی یک اطلاعات سازمان را بر دل دژخیمان نهاد ، تنها دخترش راهم قبل
از تیرباران ندید !!!!
محمد از آلبانی: درخشان و
شکافنده همچون«الماس»
گزارشی به خلق
قهرمان- خاطرات زندان- مجاهد شهید الماس عوض یار
یک هفته بعد
از حماسه ۵مهر۱۳۶۰ و بعد از به شهادت رساندن تعداد زیادی
از اسیران مقاوم مجاهد خلق توسط دژخیمان پلید خمینی ملعون، سلولها کمی خلوت شده بود
و ما را که یک هفته در سلولهای هواخوری محبوس بودیم، به داخل سلولهای بند۲۰۹ برگرداندند.
من را به سلول
۴۵ بردند. به محض ورودم به سلول
چشم بندم را که برداشتم با جوانی مواجه شدم سیه چرده با چشمانی گیرا، موی مجعّد و تبسّم
زیبایی بر لب.
نگاهی به من
کرد و گفت: خوش آمدی، آمده ای جای خالی بچه هایی را پر کنی که یک ساعت قبل از اینجا
بردند؟
گفتم: نمیدانم،
انشاءالله که بتوانم جایشان را پر کنم.
گفت: من که
نگفتم چه کسانی بودند و کجا بردند؟ چطور جرأت کردی اینطور با اطمینان با من حرف بزنی؟!
گفتم: راستش
نمی دانم، ولی احساس می کنم خیلی با هم آشنا و نزدیک هستیم.
خنده ای کرد
و به شوخی گفت: نه، نه، من اصلاً تو را نمی شناسم، بقدر کافی مشکل و دردسر دارم، دیگر
تو چیزی به آنها اضافه نکن.
گفتم: خیلی
خب، اسمت چیه؟ کی دستگیر شدی؟ اصلاً چکاره ای؟
گفت: چه جالب!
تو که تازه واردی باید به سؤالات من جواب بدی، نه اینکه از راه نرسیده من را سؤال پیچ
کنی! بعد خنده بلندی کرد و مرا در آغوش کشید و گفت: شوخی کردم. آخه دوستای قدیمی با
هم شوخی زیاد میکنند.
آنچنان محبتی
از او در دلم نشست که از خوشحالی بال درآورده بودم.
با هم شروع
به صحبت کردیم. در لابلای صحبتها او در مورد خودش گفت:
«اسمم الماس عوض یار و اهل شیراز هستم. به جرم هواداری از سازمان چند
روز پیش دستگیر شدم. راستش را بخواهی مسئول اطلاعات سپاه تهران بودم. در اوایل سال
۵۸ در شیراز به عضویت سپاه درآمدم
و فکر می کردم برای خدمت به مردمم و دفاع از ارزشهای انقلاب مردم ایران در سپاه پاسداران
می توانم خدمتی به مردمم بکنم. خیلی زود متوجّه شدم این سپاه با آنچه من فکر می کردم
۱۸۰درجه
در تعارض است. می خواستم سپاه را ترک کنم که با فردی بنام احمد بهشتی آشنا شدم. احمد
که هوادار سازمان بود برای من از آرمانهای سازمان تعریف کرد و در اثر صحبتهای او سازمان
را شناختم و هوادار سازمان شدم.
یک سال بعد
من به سپاه تهران منتقل شدم و پی در پی ارتقاء رتبه و درجه گرفتم تا آنکه مسئول اطلاعات
سپاه تهران شدم و سرّی ترین موضوعات سپاه را بدست می آوردم و تمام آنها را در اختیار
سازمان قرار می دادم. دیگر رابطه ام با احمد بهشتی قطع شد و به یکی از برادران وصل
شدم و با او که مسئول تشکیلاتی من بود، کار میکردم.
بعد از ۳۰ خرداد، احمد بهشتی (که برادرزاده بهشتی
ملعون بود) نیز دستگیر شد و خیلی زود خیانت کرد و به همکاری با رژیم پرداخت. او مرا
نیز لو داد و توسط تیم او دستگیر شدم. البته او هیچ اطّلاعی از سازماندهی تشکیلاتی
من ندارد و فقط می داند که هوادار سازمان هستم و به سازمان وصل شده بودم. من هم چون
با کسی هم پرونده نیستم، در بازجوئیها هر طور خودم میخواهم جواب سوالات آنها را میدهم.
اگرچه میدانم اعدامم قطعی است ولی همه چیز به خودم ختم می شود و اسرار سازمان لو نرفته
و انشاءالله لو نمی رود و…»
بیش از یک ماه
با الماس هم سلول بودم و خاطرات بسیاری از او دارم. خیلی چیزها برایم تعریف کرد و خیلی
چیزها را از نزدیک دیدم که به چند مورد آنها اشاره میکنم:
الماس آنقدر
شکنجه و قپانی شده بود که دستهایش از کار افتاده بود و من غذا را به دهانش می گذاشتم
و برای کارهای فردی به او کمک می کردم، اما او در همان حال، آنقدر روحیه بالا و عاشقی
داشت که بواقع یک «الماس» بود.
الماس دختر
خردسالی داشت که بسیار دوستش داشت. او برایم تعریف کرد که یک روز همراه همسر و فرزندم
که در قنداق بود با موتور سیکلت برای اجرای یک قرار رفتیم. من احساس کردم توسط مزدوران
تعقیب میشوم با سرعت و از لابلای ماشینها ویراژ می دادم تا شناسایی نشوم. دخترم که
در بغل مادرش و ترک موتور پشت من بود یک مرتبه از بغل مادرش جدا شد و روی زمین افتاد
و وسط خیابان روی زمین قل می خورد. ماشین ها پشت سرهم ترمزهای شدید میزدند تا او را
زیر نگیرند و بوق می زدند. من دور زدم و بچه را برداشتیم و دو باره به راه خودمان ادامه
دادیم. جالب آنکه دخترم نه گریه ای کرد و نه آخی گفت و هیچ آسیبی هم ندید و انگار نه
انگار چنین اتفاقی افتاده بود. دوست دارم بزرگ که شد یک مجاهد خلق بشود و انتقام خونهای
خواهران مجاهدم را از رژیم
الماس می گفت:
فردای ۵ مهر
(صبح۶ مهر)
پاسداری به دفتر کارم آمد و مقداری نامه و سند از زندان اوین آورده و تحویل من داد
و از من خواست دفترش را امضاء کنم و رسید بدهم. دنبال خودکارم می گشتم. خودکارش را
به دست من داد و گفت: «بیا این خودکار! این خودکاری است که دیشب حاجی لاجوردی از اول
شب تا صبح حکم اعدام ۵۰۰ منافق را با همین خودکار امضاء کرد و جوهر خودکارم
از او سؤال
کردم: اشتباه نمی کنی؟ ۵۰۰ نفر؟ گفت: اصلاً اشتباه نمی کنم ۲۰ جوخه ۲۵ نفره بود، تا صبح خواب نداشتیم و الآن
میخواهم بروم بخوابم …
روزی که الماس
به دادگاه رفت، حاکم شرع خمینی از او سؤال کرده بود: شما چند دست لباس برادران پاسدار
را به سازمان داده اید؟ الماس در جواب گفته بود: حدود ۲۵ دست.
حاکم شرع از
جایش پریده و الماس را زیر مشت و لگد گرفته و گفته بود ۲۵ دست؟! توچقدر نامردی !
بعد سؤال کرده
بود آیا سلاح هم به سازمان داده ای؟
الماس گفته
بود: آری حدود ۱۵ قبضه.
باز هم حاکم
شرع دیوانه وار بر سر و روی الماس در جلسه دادگاه مشت می کوبید و جیغ بنفش می کشید
….
الماس که به
سلول برگشت به من گفت: اینها عجب احمقهایی هستند. من حداقل هزاردست لباس سپاه و صدها
قبضه سلاح تحویل سازمان داده ام و اینها آنقدر کارشان بیحساب کتاب است که خبردار نشدند.
بعد خندید و گفت اگر رقم واقعی را میگفتم همانجا در دادگاه با دستهایش حکم اعدام مرا
اجرا می کرد. خوشحالم که هم هیچ چیز نمی دانند، هم جگرشان را به آتش کشیدم.
چند بار الماس
را برای بازجویی بردند. بعد از برگشت می گفت محسن رضایی و مرتضی رضایی آمده بودند و
مات و مبهوت و شوکه شده از من میخواستند توبه کنم و از امام طلب عفو کنم. آنها التماس
می کردند و قول می دادند و می گفتند به جان امام قسم ما عفو تو را می گیریم تا تو نفوذی
ما در سازمان شوی و جبران مافات کنی!!
من هم به آنها
گفتم به آرمان و عشقم خیانت نمی کنم. بعد با خنده می گفت این بیچاره ها آنقدر پشت سر
من نماز خواندهاند و می گفتند تو آدم پاکی هستی و …
الماس یک قرآن
داشت که از سوره های آخر شروع به خواندن کرده بود. طی ۳۰روز همه آیههای قرآن یعنی
هر روز یک جزء را با ترجمه اش می خواند.
صبح روز ۱۷ آبان سوره الحمد را می خواند و به من
گفت: تو می دانی فرق غیرالمغضوب و والضّالین چیست؟
داشتیم با هم
حول همین سؤال بحث می کردیم که درب سلول باز شد و پاسدار دژخیم گفت: الماس وسایلت را
جمع کن برای رفتن به آن دنیا حرکت کن.
الماس از جا
پرید و گفت: چه به موقع! امروز قرآن را تمام کردم و خوشحالم که همه اسرار خلق محفوظ
ماند. روکرد به من و گفت: سلام مرا به بچه ها برسان و بگو من منتظر دیدارم، آن دنیا
همدیگر را خواهیم دید و تو گواه باش من عاشق مسعود و خلقم بودم و به عشقم وفا کردم.
او را در آغوش
کشیدم و با تمام وجود سر رویش را بوسیدم و گریستم.
پاسدار دژخیم
پیراهنش را کشید و او را از من جدا کرد و برد، ولی یاد و ارزشهای الماس تا زنده ام
نصب العینم بوده و خواهد ماند.
یادش گرامی
و راهش پر رهرو باد