۱۳۹۳ بهمن ۲۷, دوشنبه

مژدگاني كه گربه عابد! شد ـ حميد طاهري توطئه انجمن نجات(نجاست)


حوالي ساعت 8 صبح روز 29 بهمن سال 56 جمعيت انبوهي براي برگزاري مراسم چهلم شهداي قبلي قيام, منتظر باز شدن درب مسجد طلاي تبريز بودند كه سركرده نيروي شهرباني بنام حق شناس مانع آن مي شد. لحظات با سختي و سنگيني تمام سپري مي شد. همه در پي يك جرقه به انتظار ايستاده بوديم و بي تاب و بي قرار كه بالاخره چه خواهد شد كه ناگهان از ميان جمعيت بهم فشرده، متصل و يكپارچه، كه گويا يك تن واحد است، طنين شعار «مرگ بر شاه» مثل جرقه يي كه به انبار باروت رسيده باشد, ديوارهاي سنگين سكوت را درهم شكست و صبر و انتظاري كه ما را احاطه كرده بود به سرآمد. آن لحظة فرخنده, لحظة شروع قيام تبريز بود كه از آن سيلابها برخاست و در همه محله هاي تبريز جاري گشت.
«انقلاب, انقلاب درده درمان انقلاب» (انقلاب درمان تمامي دردها ست)
در جريان اين روز پرحادثه كه جرقة اوليه قيام و انقلاب بود, دريغ از حضور آخوندهاي رياكار فرصت طلب كه بعداً انقلاب را دزديدند و بر اريكه قدرت سوار گشته و چه جنايت هايي كه نكردند.
همان كانون شورشي جوانان كه آن روز منشأ آن خيزش عظيم شد, مرا به خود جذب كرد و با خود برد، دانشجويان پرشوري كه عمدتاً هوادار و در ارتباط با مجاهدين بودند كه بعدها همه آنها توسط همين رژيم جنايتكار به جوخه هاي آتش سپرده شدند. از جمله مجاهد شهيد حميد حاجيلو، دانشجوي پزشكي دانشگاه تبريز كه در وجودش عنصر صداقت، فدا و پاكبازي موج مي زد، نقطه وصلم به سازمان شد.
در همان كانون اوليه جنبش در تبريز, روزي از من خواسته شد شعري و سرودي تنظيم كنم كه شعار مرگ برشاه و سرنگوني رژيم  را در ميان مردم ترويج كند و به شعار مردم تبديل گردد. با همان شور و حال آن دوران, شعار تركي (آذري) زير را تنظم كردم كه كوچه به كوچه رفت و رفت در هرخانه يي را بازكرد و در دل آذري ها نشست كه جوهر و مضمون و پيام آن همان راه انقلابي، تسليح توده ها و شعار «تنها ره رهايي, جنگ مسلحانه» بود.
نيمه دوم سال 59 بود كه به جرم هواداري از سازمان مجاهدين دستگيرشده و به بند 7 مجرد سابق شهرباني منتقل شدم. روي ديوار آرم سازمان را ديدم كه با تمامي ظرافت و دقت, كنده كاري شده بود. براي خودم تعهد گذاشتم كه در طول اسارتم در هر زندان و سلولي كه باشم آن را با آرم سازمانم مزين كنم.
در بازداشت دوم كه در كميته ضدانقلاب اسلامي بودم, فرصت را از دست دادم و موفق به اجراي تعهدم نشدم و اين نكرده در ذهنم سنگيني مي كرد تا اينكه براي سومين بار دستگير شدم و به سلولهاي سپاه كه همان سلولهاي سابق ساواك بود منتقل شدم. در هر سلولي كه قرار مي گرفتم آرم زيباي سازمانم را نقش بر ديوار مي كردم بطوريكه ديگر در وعده هاي غذايي از دادن قاشق براي خوردن غذا محروم شدم و سرانجام10خرداد 60 نوبت دستگيري چهارم فرا رسيد. از هر فرصتي كه پيدا مي كردم و هر وسيله يي كه بدست مي آوردم به رسم آرم در سلول مي پرداختم.
در اين 8 سال چه در سلولهاي انفرادي 60*60 سانتي دادستاني ضد انقلاب كه حتي براي نشستن هم جا به اندازة كافي نبود، چه در سلولهاي 1.5 *1 متر بند 7 مجرد جديد و چه در بند 9 تبريز كه از جانب رژيم به بند خَتَم الله نام گذاري شده بود (مجاهدان بازگشت ناپذير و لم يرتابو و زير اعدام جمعي را به آنجا برده بودند) همواره به يك چيز دل بسته بودم آنهم سازمانم بود سازمان پر افتخار مجاهدين خلق ايران.
همواره به يك اسم عشق مي ورزيدم كه نام خجسته مسعود بود.
 چه آنهايي كه رفتند و چه آنهايي كه ماندند، از هم تعهد مي گرفتيم كه بچه ها هركس به تصادف بيرون رفت, سلام ما را به مسعود برساند و اين داستان هميشگي و روزانه ما بود. چه در وداع با شهيدان و چه با همرزمان. من در اولين ديدارم با برادر به عهدم وفا كرده و پيام شهدا را رساندم.
هر سر موي مرا با تو هزاران كار است               ما كجائيم و ملامتگر بيكار كجاست
در اوايل سال 61 براي ايجاد رعب و وحشت و شكستن مقاومت و پايداري در بند سه گانه، من را به همراه مجاهدان شهيد حسين شهبازي، غلامرضا اكبري نامدار به سلولهاي انفرادي منتقل كردند. بمدت 40 روز زير اعدام مانديم. وقتي ديدند جواب ندارد, ما را به بند 9 منتقل كردند. اذيت و آزار و شكنجه ريل جديدي بخود گرفت كه داستانهاي زيادي دارد و در طول 8 سال اسارت در زندان خميني تداوم پيدا كرد كه پرداختن به آن در اين مختصر نمي گنجد.
به عنوان نمونه ما را از بند 9 براي برداشتن پيكر پاك شهيدان اعدام شده و گذاشتن آن پشت خودرو جهت انتقال به وادي رحمت (قبرستان مشهور تبريز) مي بردند و هراز گاهي نوبت به كسي مي رسيد. بدينوسيله مي خواستند ما را در هم بشكنند. ما هم از اين فرصت استفاده كرده, دست و چهره خود را به خون شهيد آغشته مي كرديم تا تجديد عهدي تازه كنيم. عهد و پيماني با خون جاري دوران و با تن هاي تب دار و پيكرهاي غرقه در خون سرداران. پس از بازگشت به بند با نشان دادن آثار خون شهيد به همديگر، جهت تداوم راه سرخ فام شان سرود قسم را اجرا نموده و با هم تا تحقق آرمان، هم پيمان مي شديم.
ناگفته نماند كه پس از انتقال شهيدان به پشت خودرو پاسداران شقاوت پيشه و قاتلان حقير، دور ما حلقه مي زدند، قهقهه سر مي دادند پاي مي كوبيدند و مي رقصيدند و مي گفتند كه فردا نوبت توست. ما هم از خدا مي خواستيم كه توفيق شهادت را از ما دريغ نفرمايد. و اي دريغ از اين فيض.
در طول 6 سال زير اعدام اين صحنه ها، روزها و ايام ما را مي ساخت و اين گوشه يي از شكنجه و زجركش كردن زندانيان توسط جانيان خميني بود كه براي كسب پست و مقام از هم پيشي مي گرفتند. هركس بيشتر مي زد و ميكشت بالا و بالاتر مي رفت. اين كليد ارتقاء و شاخص و محك رده بندي در دستگاه ولايت خميني بود.
براي ما نيز اين آيه قرآني كه پس از هر نماز آنرا زمزمه مي كرديم, به دعاي روزانه مان تبديل شده بود:
مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلاً (سوره احزاب ـ آيه 23)
هدفم از اين مقدمة طولاني اين است, رژيمي كه در مدت 8 سال زندان و شكنجه و 6 سال نگه داشتن زير اعدام نتوانست مرا به توبه و ندامت وادارد و كينه ضدبشري اش نسبت به سازمان پرافتخار مجاهدين غير قابل توصيف است, همين رژيم و عوامل گشتاپوي آن براي من و خانواده ام دايه مهربان تر از مادر شده اند تا شايد بتوانند با به كارگيري همة اراذل و اوباش نظام پليد آخوندي و حاميان مماشات گرش, دردي از دردهاي بي درمانش را دوا كنند. كه اين دست و پا زدن هاي مذبوحانه جز بر عزم و ارادة ما براي سرنگوني اين رژيم اضافه نمي كند.
در همين رابطه ياوه نامه هاي وزارت اطلاعات, مملو از اين آه و ناله هاست كه:
مژدگاني كه گربه عابد شد                    عابد و زاهد و مسلمانا
و خانواده هاي مجاهدين و از جمله خانوادة من را تحت فشار گذاشته كه با زور و اجبار و نامه نگاري به ارگانهاي بين المللي, منويات پليد آخوندي را تحت نام خانواده هاي مجاهدين به خورد افكار عمومي بدهند.
اولاً من از وضعيت و تمايلات فكري خانواده ام خبر دارم كه خودشان را به رژيم جنايتكار آلوده نكرده و نمي كنند چراكه جنايتهاي سي و اندي سال رژيم براي آنها پوشيده نيست و آنرا از نزديك و با پوست و گوشت خود در زندان و در صحنه هاي ملاقات همراه با شكنجه و آزار ديده و لمس كرده اند. آنها هم مثل 80 ميليون مردم اسير و در بند همين رژيم گرفتارند و به اميد رهايي از چنگال خونين اين دين فروشان هرزه، زندگي را سر مي كنند.
كافي است به تجربه ساليان گذشته نگاهي بيافكنيم. خانواده هايي كه براي ديدن فرزندان خود به اشرف آمدند يا در زندانند و در زير حكم اعدام و يا توسط همين رژيم اعدام شده اند مثل مجاهدان شهيد علي صارمي، محمد علي آقايي و آقاي كاظمي و دهها مورد ديگر...
براي تاكيد مجدد لازم است يادآوري كنم كه اگر كسي تحت پوش خانواده من مبادرت به همكاري و كولي دادن به اين رژيم سر تا پا فساد و جنايت كند، خانواده من نيست، مأمور وزارت اطلاعات است كه توسط همين رژيم تطميع و تهديد شده و من با آن مرز عدول ناپذير دارم.
رژيمي كه به اعتراف ايادي خودش، در فساد، چپاول، غارت، دزدي و جنايت در دنيا سقف و ركورد تازه اي زده است, ميلياردها دلار سرمايه هاي اين كشور را سردمداران همين نظام دزديدند ولي مابازاي آن آفتابه دزد بيچاره و در مانده را دست مي برد و اعدام مي كند. در كمال وقاحت و دريدگي و صدالبته درماندگي و استيصال به حربة زنگ زده و آزمايش پس دادة خانواده روي آورده است.
لعنت خدا بر شريعت ضدخدايي اين جانيان باد.
سخنم با آنهايي است كه اين همه جنايت ها را مي بينند و سكوت پيشه مي كنند و به مسئوليتهاي تاريخي و ملي خود قيام نمي كنيد و سكوت پيشه مي كنند. آيا اين است مفهوم و مسؤليت انسان!
بيا به ميكده و چهره ارغواني كن                                   مرو به صومعه كانجا سياه كارانند
تو دستگير شو اي خضر پي خجسته كه من                    پياده مي روم و همرهان سوار كارانند
سواركاران ارتش آزاديبخش ملي ايران به عنوان چاره درد و درمان يك خلق اسير بيش از هميشه آماده انجام وظيفه و سرنگوني رژيم نكبت و تباهي آخوندي و برقراري دولت آبادي و آزادي اند.
به قطعي تابش خورشيد
به مثال طلوع سپيده سرخ
 و رفتن سرما
و آمدن بهاران خجسته ايران و آزادي
حميد طاهري ـ رزمگاه ليبرتي
بهمن ماه 1393