۱۳۹۳ بهمن ۲۸, سه‌شنبه

پروژه هاي انهدام يك جنبش و خط سرخ مقاومت- «كمينگاه توبه»، كانون بي شرمي . مصطفي نادري


در كمينگاه توبه، ايرج مصداقي و تواباني مثل او، به ميزاني كه بادشمن رفته باشند، و به ميزاني كه در ارائه سابقه و عملكردهاي خود در اين رابطه صداقت به خرج ندهند و حقايق را كتمان كنند يا وارونه جلوه دهند و علاوه بر اين بخواهند زالوصفتانه از خون شهيدان و شكنجه شدگان ارتزاق هم بكنند و براي خود چهره كاذب بسازند، درمقابل سازمان طلبكارند و در روانشناسي انحطاط شخصيت، جنبش مقاومت را مسئول و مقصردر ضعفها و تسليم طلبهاي خودشان مي دانند. يعني ادعا و دعوايشان در وراي همه توجيهات و تئوري بافيهاي صدمن يك غاز و كهنه شده در بازار مكاره دشمن و متحدينش درمورد تاكتيك و استراتژي و سياست و تشكيلات....،  اين است كه چرا  سازمان آنها را به مبارزه كشانده است تا در اين مسير سر وكارشان با زندان و شكنجه بيفتد كه نتوانند تحمل كنند و توبه و ندامت كنند؟! درحاليكه هر زنداني مقاوم و حتي زنداني كه در زندان ضعفهايي داشته ولي  همكار دشمن نشده، خودش را درمقابل مردم ومقاومت و سازمان شرمنده مي داند و هرچه بيشتر به مردم و آزادي آنها و به مبارزه اعتقاد داشته باشد، اين احساس شرم انقلابي و انساني در او بيشتر است و از تجربه زندان انگيزه و ديناميسم تلاش و مبارزه بيشتر به دست مي آورد تا نه فقط وظيفه انساني و مردمي خود را در قبال خلق و ميهن درزنجير انجام دهد، بلكه ضعف و خطاي گذشته را نيز جبران كند.
من به عنوان يك هوادار سازمان به زندان افتادم. در مقابل شكنجه ها، هرگز به توبه و انزجار نامه و توهين به شهدا نزديك نشدم. درمقابل آنچه كه از مقاومت زندانيان مجاهد و شهدا به چشم ديده ام و درمقابل سازمان و رهبري كه تبلور اين رنجها و شكنجه ها و خونهاي نثارشده براي آزادي هستند و درس مقاومت براي آزادي را از آنها ياد گرفته ام، تا بُن استخوان شرمسارم.....
احساس مي كنم كه هرقدر در زندان ايستادگي كردم و تن به تسليم ندادم بر من افزوده شد و انگيزه و آگاهي هاي مبارزاتيم رشد كرد و اين درنتيجة مبارزة سازمان و شهيدان و زندانياني بود كه جلو چشمانم زير شكنجه ها خندان و پرروحيه به شهادت رسيدند. مي دانم كه اين بدهكاري و ديني كه برگردن من هست فقط يك بحث اخلاقي نيست، بلكه وظايفي است كه بايد در مبارزه بارژيم و رهايي مردم آن را محقق كنم.

 
براي من مسعود رجوي و كلامش و پيامش مخصوصا در داخل زندان،  نور راهنما و راهگشا و موتور محرك و انگيزنده دراين مسير و ماية توانمندي و ايستادگي است كه به آن نياز دارم و من را قوي مي كرد و مي كند.

براي من مريم رجوي پيام عشق و بدهكاري به خلق و تعهد بيشتر براي خدمت به مردم و تلاش براي آزادي آنهاست.

به نظر من اين پيامها  اگر براي جامعة خميني زده و سركوب و چپاول شده در زندان بزرگ رژيم يعني ميهن اسير ماضروري است، براي آن مبارز و مجاهدي كه درميدان يا در زندان است، چه درزندان اوين و چه در زندان ليبرتي، به مثابه شاهرگ حياتي است و شكي ندارم كه گيوتين موشك و لجن، به شكل سخت و به صورت  نرم، مي خواهد همين شاهرگ حياتي را قطع كند.
براي تواب خيانت كرده، چنين نگاه و ديدگاهي معني ندارد . او شرمي ندارد و بغايت طلبكار و قيح و مدعي سازمان است. حرف و دعواي خلص او با سازمان و رهبري در يك كلام بر سر «مقاومت» است. چه مقاومت كردن درصحنه سياسي و اجتماعي درمقابل رژيم و چه مقاومت كردن شهدا و زندانيان درمقابل دژخيمان و درمقابل شلاق و طناب دار.
تواب خائن هرقدر بيشتر به دشمن خدمت كرده باشد و بيشتر به مجاهدين خنجر خيانت زده باشد، وقيح تر و مهاجم تراست و بيشتر تلاش ميكند تا مقاومت سازمانيافته و به طور كلي ارزش مقاومت را به لجن بكشد. او مي خواهد توجيهي براي توبه وخيانت خودش دست و پاكند. رذيلت او هم دراين است كه براي  اين كار به خودش پوستين دروغين زنداني مجاهد مي پيچد. البته با وجود اينهمه وقاحت ، باز جرأت ندارد كه  صاف و صريح حرفش را بزند چون همه مي دانند كه در تمامي مقاومتها وجنبشها چهره و حرف خيانتكاران شناخته شده است و او نمي خواهد كه دستش رو شود.

لجن پراكني عليه يك قهرمان ديگر

نميدانم خوانندگان داستان مقاومت حماسي قهرمان شهيد مجاهد خلق جعفر هاشمي را كه مخصوصا بعد از سركشيدن زهر آتش بس توسط خميني در زندان گوهردشت شورشي به پا كرد شنيده اند يانه؟ او و يارانش كه قبلا از زندان مشهد به تهران منتقل شده بودند، با شعار تهاجم حداكثر و آنچه كه از پيام انقلاب ايدئولوژيك شنيده بودند، دژخيمان را در برابر خروش ايستادگي وصلابت خود به زانو در آوردند و روحشان شاد كه در اولين دسته هاي قتل عام سال 67 جاودانه شدند.
مصداقي داستان اين قهرمان شهيد را دركتابش به لجن كشيده و تا مرز يك حركت مشكوك رژيمي لوث كرده است. علاوه براين، درخلال همين روايت تحريف شده، تلاش كرده تا انقلاب دروني مجاهدين و ارزشهايش مانند رهبري و وصل آرماني را هم با تأسي به منطق دژخيمان و شكنجه گران، لوث و لجن مال كند. ماركهاي شناخته شده وزارت اطلاعات در سلسله مقالات قلعه الموت و فرقه بودن مجاهدين را - كه در سالهاي دهه 70 در روزنامه ها ومنابع رژيم و عوامل و پادوهاي وزارت  در داخل و خارج كشور منتشر مي شد- به انقلاب ايدئولوژيك مجاهدين مي زند تا ارزشهايي را كه سرچشمه توانايي و دارايي نسلي مقاوم در برابر دژخيمان است لوث كند.
كين توزي تواب خود فروخته به مقاومت و مقاومت كنندگان، از لابلاي نوشته اش فوران مي كند، ولي در دنياي دجالگري و بزدلي و فريبكاري و دوجايه خوري، خودش را به مقاومت كنندگان نزديك نشان مي دهد و نمي تواند از برخي كلمات تحسن آميز هم دست بردارد.ايرج مصداقي درمورد حماسه قهرماني مجاهد خلق جعفر هاشمي در جلد سوم كتابش صفحه 75 مي نويسد:

«بعدها عادل نوري تعريف مي کرد: هنگامي که زندانيان مجاهد(زنان) به هواخوري آمده و ما را که در سلول انفرادي بوديم مطلع مي کنند که خميني قطعنامه ۵٩٨ را پذيرفته است، جعفر هاشمي پشت پنجره آمده و با تمام وجود فرياد کشيد "مرگ بر خميني، درود بر رجوي" و "درود بر رجوي، سمبل صلح و آزادي". به تأسي از او، ديگر زندانيان مجاهد مشهد نيز به پشت پنجره آمده و شروع به شعار دادن کردند. جعفر، جابر" يکي از جوان ترين زندانيان را مخاطب قرار داده و از او مي خواهد چنان فرياد بزند که "ديوارها و پاسداران شب بلرزند". او عميقاً اعتقاد داشت در همه ي بندها و هرکجا که زنداني مجاهدي زندگي مي کند، بايد مراسم "انقلاب ايدئولوژيک" اجرا شده و افراد وارد "پروسه ي انقلاب" شوند. در هر بند هر کس اول وارد اين پروسه مي شد و پيام "انقلاب ايدئولوژيک" را مي گرفت، از سوي او به عنوان" امام" و"پيشواي" بقيه لقب مي گرفت و از کساني که بعدها به پروسه ي فوق مي پيوستند، مي خواست که از او پيروي کنند. خود وي نيز در عمل اين گونه مي نمود و روابطش را بر همين اساس با افراد بند فوق تنظيم مي کرد. رهنمودهايي را که ضروري مي ديد، به فرد مورد نظرش مي داد و از طريق او به ديگران مي رساند. در واقع فرد مزبور رابط او مي گشت. به اين ترتيب او در صدد تکثير رهبري و امامت بود. آن چه او در ذهن خود به دنبال ايجادش بود، کپي برداري ساده انگارانه اي از فرقه ي اسماعيليه و حسن صباح و فداييان او بود. او در افکارش لباس حسن صباح را برازنده ي مسعود رجوي ديده بود و خود را چه بسا داعي بزرگ او مي دانست و در هر بندي، کسي که پيام او را زودتر مي گرفت، به جرگه ي داعيان درآمده و حلقه ي وصلي مي شد بين او و ديگران. مشکلي که در اين بين باقي مي ماند آن بود که خود جعفر هيچ ارتباط واقعي با "مسعود" نداشت. او تصور مي کرد از طريق پذيرش "انقلاب ايدئولوژيک" و پاسخ مثبت به آن، مسئله ي "وصل" حل شده است. در واقع او در يک حالت خلسه و روحاني به نوعي از "وصل" رسيده بود و به آن ايمان داشت. مسئولان امنيتي زندان و به ويژه ناصريان که در تدارک قتل عام زندانيان بودند، فرصت را مغتنم شمرده، زمينه ي اشاعه ي چنين ديدگاه هايي را فراهم مي کردند در واقع از خلوص و پاکي و صداقت آن ها در مبارزه به نفع خود سوءاستفاده مي کردند[يعني مقاومت آنها به نفع رژيم طرح مسئولان امنيتي زندان بود]. زندانيان مجاهد زن و مردي را که در"فرعي"ها محبوس بودند، براي هواخوري به حياطي مي بردند که سلول انفرادي جعفر مشرف به آن جا بود. مسئولان زندان از ميان هشت حياط زندان، هماني را انتخاب کرده بودند که زندانيان مشهد و به ويژه جعفر هاشمي در سلو لهاي مشرف به آن به سر مي بردند. زندانبانان از رابطه ي او با زندانيان خبر داشتند و بعيد بود بدون پيش بيني تمهيدات قبلي و ناآگاهانه دست به چنين کاري زده باشند. پاسداران به مجرد اين که زندانيان فرعي ها را به اين حياط براي هواخوري مي آوردند، محوطه را ترک مي کردند تا افراد به راحتي با آن ها تماس حاصل کنند....به نظر من در چنين شرايطي به هيچ وجه رها ساختن زندانيان به حال خود و ترک حياط بند توسط پاسدار طبيعي و تصادفي نبود و حاکي از سناريويي بود که توسط آن ها در حال اجرا شدن بود... ».
ملاحظه مي كنيد كه با چه وقاحتي به مقاومت قهرمانانه جعفر و يارانش مارك «سناريوي مسئولان امنيتي» مي زند و دست درخون پاك آنها مي كند. اين وسط قابل توجه است كه به خاطر درخشش تابناك مقاومت و تهاجم حد اكثر جعفر و به منظور پوشاندن چهره خودش، مصداقي به ناگزير برخي كلمات را هم در توصيف اين مقاومت مي گويد ولي بالاخره حرف اصلي خودش را درمورد درست بودن توبه وتسليم درمقابل زندانبان مطرح مي كند ومي نويسد:
«
بحث هايي که جعفر مطرح مي کرد، به همراه مقاومت و پايداري اش در مقابل زندانبانان به او چهره اي کاريزماتيک بخشيده بود و به راحتي مي توانست روي مخاطب اش تأثير بگذارد. مشروعيت افکارش، در ذهن پاره اي از زندانيان مجاهد ناشي از مقاومت و پايداري اش در مواجه با رژيم بود و نه استحکام نظرياتش و يا شناخت نسبي از او. برخي از آن ها تصور مي کردند اگر راه کارهاي او را به کار ببندند، چون او روئين تن شده و در مقابله با رژيم به جلو پرتاب مي شوند....او وقتي افراد را در هواخوري مي ديد، پشت پنجره سلولش شروع به خواندن سرودهاي مجاهدين مي کرد. پاسداران توان بازداشتن او را نداشتند جعفر اراده ي خود را به آن ها تحميل کرده بود. يکي از بارزترين وجوه مشخصه ي فرهنگ و خصوصيات ما ايراني ها احساساتي بودن و تفوق احساس و عاطفه بر عقل و منطق مان است.  به زباني عاميانه مي توان گفت : مانند پيت حلبي، به سرعت داغ مي شويم و به تندي سرد»

دهان كثيفت را ببند، از تواب همدست گشتيهاي دادستاني  جز اين هم انتظاري نيست كه از فرط حقد وكين، حماسه صلابت و دلاوري و اراده و آگاهي انساني را «پيت حلبي» بخواند و آن را به «ما ايرانيها» هم نسبت دهد!
چقدر زياد است براي دهان خدمتگزار آخوندهاي ضد ايراني و ضد بشري كه از ايران وانسان صحبت كند. نميدانم با چه زباني اينهمه انحطاط و پستي را توصيف كنم.
«
بره لاجوردي» كه هروقت دهان بازمي كند، صداي جلاد از آن بيرون مي آيد، بعد از اين رذالتهاي قلمي، بالاخره آن چه را كه همه خائنين و توابين تاريخ در «انتقاد جدي به مقاومت» و ايستادگي در مقابل زندانبان وجلاد، رديف مي كنند از انبان پرتعفن ارتجاعي بيرون ريخته مي نويسد:
 «
من شخصاً به هيچ وجه با آن چه جعفر مطرح مي کرد، موافق نبودم. نه آن که ترديدي در بخش پيشبرد مقاومت و يا بالارفتن موضع زندانيان داشته باشم،(که در آن شرايط همان نيز اصولي نبود) بلکه با مکانيسم آن چه وي از آن به عنوان "انقلاب ايدئولوژيک" نام مي برد، مخالف بودم. مطرح کردن ضعف هاي فردي، از اخلاقي گرفته تا تشکيلاتي و سياسي در جمع زندانيان ( جمعي که به راحتي مي توانست عناصر "نفوذي" را در خودجاي داده باشد) عنوان کردن مسائلي که حتا در بازجويي از آن ها سخني به ميان نيامده بود و... تنها مي توانست يک خودکشي قلمداد شود. رژيم از روزنه ي آن مي توانست به درون افراد راه يافته و نقاط ضعف شان را به خوبي شناسايي کند. استدلال ديگر من اين بود که اگر عده اي در اين ميان با شنيدن موارد فوق مسئله دار شوند، چه کسي پاسخ سؤالها و ابهامات شان را خواهد داد؟ چگونه مي توان آن ها را از دهان رژيم که براي بلعيدن شان تماماً باز شده است، نجات داد؟. چگونه مي توان آن ها را به مدارهاي بالاتر سوق داد؟ آن چه را که از سوي افراد مطرح مي شود، چقدر مي توان صادقانه ارزيابي کرد؟ ملاک و ميزان چيست؟ و... مگر امکان پذير است يک نفر که حتا لحظه اي در تهران و زندان هاي آن نبوده و در روابط زندانيان جا نيفتاده و پروسه ي آن ها را طي نکرده، بتواند به راهبري شان، آن هم از سلول انفرادي برخيزد؟ بدون شک اگر پروژه ي قتل عام ها پيش نيامده بود و صورت مسئله براي هميشه پاک نشده بود، مشکلات زيادي در روابط زندانيان مجاهد پيش آمده و تأثيرات به شدت مخربي در زندان و مقاومت باقي مي گذارد و مي توانست منشاء ضربه هاي بزرگ و جبران ناپذيري باشد»

در روضه خوانيهايي كه درسطور بالا راجع به چپ و راست مقاومت در زندان رديف كرده، مي خواهد همان لباس جعلي زنداني مقاوم را به خودش بپوشاند و به خورد خواننده  بدهد كه گويا يك فرد مؤثر درجبهه وجمع هوادران مجاهدين بوده و به خط وخطوط مقاومت درزندان وسرنوشت سايرين مي انديشيده و نظرات مشعشعي هم داشته است. درحاليكه حرف بسيار ساده يي را مي زند كه همه توابها  مي زدند كه نبايد جلو زندانبان ايستاد. و بايد آنچه را كه زندانبان ديكته مي كند قبول كرد. تواب خيانتكار هيچ كاري به عواقب و لطمات چنين خطي بر زنداني و همان زندانيان جواني كه به ظاهر سنگشان را به سينه مي زدند ندارد.
واقعيت اين است كه مقاومت و ايستادگي زنداني در مقابل جلاد جداي از اصولي بودن، مهمترين سپرحفاظتي براي زنداني است. حرفهاي مصداقي  چيزي نيست جز نفي مبارزه در زندان و تئوريزه كردن قدرت رژيم براي سركوب زنداني و آنگاه هموار كردن راه براي تسليم و مزدوري. مصداقي به سازمان و به مقاومت هواداران در زندان و به روحيه تهاجمي شهداي قهرماني مثل جعفر،  و به اينكه زندانيان مسايل خودشان را درجمع خودشان بيان كنند و برآنها غلبه كنند و هرچه بيشتر باهم يگانه شوند، مارك فرقه اسماعيليه مي زند تا از هر چيزي كه زنداني را از خودش بيرون بياورد و باعث بشود در او  مقاومتي در مقابل دشمن مسلط شكل بگيرد، جلوگيري كند و با سفسطه بازي اينها را خودكشي قلمداد مي كند و مي گويد اين مناسبات باعث شناسايي افراد براي رژيم ميشود. معني اين حرف اين است كه درزندان نبايد تشكيلات داشت و در نتيجه نفرات نبايد با هم صادق باشند. پس چيزي كه او از تشكيلات بندها دم ميزند كه عضوي از آن بوده چه دروغي است؟ و اگر او در تشكيلاتي هم بوده ديگر جزيي از آن نبوده ، بلكه در آن نفوذي بوده است.
چرا در زندان از چشم بند استفاده ميكردند؟ در نگاه اول اينطور بنظر ميرسد كه فرد زنداني نتواند كساني از كاركنان و شكنجه گران يا محل ها را شناسايي كند، ولي اينها همة آنچه زندانبانان ميخواستند نبود، بلكه علاوه براين،  رژيم ميخواست فرد همواره در درون خود فرو رفته و دردهليز توهم هايي كه رژيم برايش ميسازد، توان و قدرت خود را فقط در خودش سنجش كند و ضعيف شود و رژيم بتواند از نظر جسمي و روحي بر او تسلط يايد.