۱۳۹۳ اسفند ۱۲, سه‌شنبه

«آندو یک ترانه بود» ـ م. شوق

بعضی آدمها مثل آب اند. بعضیها مثل سنگ. بعضی آدمها مثل ترانه‌اند، بعضی مثل نعره‌ی گوشخراش.
شاید بتوان گفت که هر کسی خودش فشرده و چکیده یا تندیس همان کاری می‌شود که به آن عشق می‌ورزید.

در زمانه‌ی ما که بیرحمی زیاد شده و شنیدن هر کدام از انواع شگفت و وحشیانه‌ی آن تمام قلب را به ناگهان ویران می‌کند، ترانه بودن خیلی خوب است. ترانه بودن خودش یک مبارزه‌ی مقدس است. و آندو هم بی‌سبب نبود که به ترانه علاقمند شد و ترانه ساخت. دیدیم که آخرش هم به یک مبارزه‌ی بزرگ مقدس زمان ما علیه بیرحمان واپسگرا پیوست. نمی‌دانم شاید در جهان نتوان کسی را پیدا کرد که گل پرورش بدهد و گلفروشی داشته باشد اما آدم بیرحمی باشد. یا برای ستمگران کار کند. اگر هم پیدا بشود حتماً بدانید که در نگاه او همه‌ی گلهایی که بی‌شک برای فروش و پول درآوردن پرورش داده یا خریده، هر گل یک سنگ بوده است. اما کسی که به گل عاشقانه نگاه می‌کند، حتماً برای محبت تلاش می‌کند حتماً با عاشقان یار می‌شود. همان‌طور که هر کسی که از اشک مردم و از سفره‌ی خالیشان گریه‌اش می‌گیرد، حتماً یک روز به قافله‌ی مبارزان می‌پیوندد. الآن بهار نزدیک است، و بحث گل و بلبل و ترانه و آهنگ و شادی و لطافت است. ولی ما ظاهراً ترانه‌ی بسیار زیبای خود را از دست داده‌ایم. و من چرا شک ندارم که آندو نمرده است؟ چون ترانه ماندگار است؛ چون نغمه و نوا ماندگار است؛ چون نظم جهان بر نظم موسیقی استوار است. و چه خوب که در جهانی که خیلیها نعره‌اند و کارهایشان قلبها را آوار می‌کند، ما یک ترانه داشتیم که با کلماتش به سوی کوه بیرحمی ها شلیک کرد. بیخود نبود که می‌گفت من مجاهدم. بله! مجاهد هم یک ترانه است. اما ترانه‌ای که می‌تازد به بیرحمیها. و آندو که از آرامترین ترانه شروع کرد آخرش جزو همین یکه تازان شد.