۱۳۹۳ اسفند ۱۴, پنجشنبه

به یاد یک مسیحی شریف و نیکنام آرسِن میناسیان

  «آرسِن میناسیان [داروساز تجربی]
در سال 1295 خورشیدی در خانواده یی مسیحی در شهر رشت چشم به جهان گشود. تحصیلات خود را در مدرسۀ ارامنه رشت (انوشیروان) به پایان رساند. آرسن از کودکی اهل گذشت و ایثار بود. او در تمام دوران مدرسه بدون کتاب و دفتر و قلم و مداد بود. پدر و مادرش اینها را برایش می خریدند. امّا آرسن وقتی مشاهده می کرد همکلاسیهایش دفتر و کتاب و قلم و مداد ندارند؛ آن چه خود داشت به آنها نیاز می کرد. امّا آرسن فقط قلم و دفتر و کتابهایش را نمی بخشید، در زمستان کت و پالتوی خود را هم به همکلاسیهای بی بضاعت می داد. گاهی مشقهایش را به همکلاسی هایش می داد تا آنها کتک نخورند. در این موارد او به جای آنها تنبیه می شد. همکلاسی های آرسن او را دوست داشتند، امّا او آنها را بیشتر دوست داشت.

یک روز در مدرسه ابتدایی شاگردی کار خلافی کرد. معلم از فرد خطاکار خواست خود را معرفی کند. هیچکس به آن کار بد اعتراف نکرد. معلّم اخطار کرد در صورتی که گناهکار خود را معرفی نکند همۀ 58 نفر شاگرد کلاس را تنبیه خواهد کرد. باز هیچکس اعتراف نکرد. معلم به عنوان شروع یکی از شاگردان را تنبیه کرد. وقتی خواست دوّمین شاگرد را تنبیه کند آرسن از جا برخاست و گفت که آن کار خلاف را او انجام داده است. معلم آرسن را می شناخت. ادّعایش را قبول نکرد. باز از خطاکار خواست خودش را معرّفی کند، امّا آرسن اصرار کرد. معلم که چنین دید گفت او را به خاطر آن که اوّل اعتراف نکرده و باعث شده طفل بی گناهی تنبیه شود دو برابر تنبیه می کند. او می خواست با این کار آرسن را از اعتراف به خطا منصرف کند ولی آرسن اصرار داشت که خطاکار است. در این موقع خطاکار واقعی از جا برخاست و اعتراف کرد که او آن کار زشت را انجام داده است. امّا آرسن بر سر حرف خود باقی بود و همچنان می گفت که خطاکار است.وقتی زنگ تفریح زده شد، معلم آرسن را خواست. به او گفت: من می دانم تو خطاکار نیستی، ولی وقتی گناهکار اصلی اعتراف کرد تو چرا باز اصرار داشتی که آن کار را تو انجام داده ای؟

   آرسن لحظاتی ساکت ماند. بعد گفت: در صورتی که شما عقیده دارید من خطاکار نبوده ام ولی خود را گناهکار دانسته ام، از کجا می دانید او هم که می گوید خطاکارم بی گناه نباشد و بی جهت خود را گناهکار معرفی نکرده باشد؟ شاید اصلاً شخص سوّمی هم وجود داشته باشد که ما نمی شناسیم!

معلم وقتی این سخن منطقی را شنید از تنبیه همه منصرف شد.

 بعد از مشروطیت در ایران ، انجمنهای مختلفی تشکیل می شد که کارشان خدمت به مردم و فرهنگ بود. یکی از این انجمنها «انجمن اُخُوّت» بود که عده یی از افراد باسواد و آزادیخواه برای خدمت به مردم و به وطن به عضویت آن درمی آمدند. آرسن از 14 سالگی به عضویت انجمن اخوّت در آمد و سالها در آنجا خدمت کرد.

   آرسن تا مرحلۀ دیپلم در رشت درس خواند با آن که میل داشت به تحصیل ادامه بدهد، به جهت تهیۀ مخارج زندگی دست از تحصیل کشید. او چون به شیمی و داروسازی علاقه داشت، به کار داروسازی پرداخت. در آن زمان داروهای "اسپسیالیته" رواج پیدا نکرده بود و اغلب داروخانه ها دواها را خودشان تهیه می کردند یا به افرادی که در این کار سررشته داشتند، سفارش می دادند. آرسن یکی از این افراد بود. او چون در کار تهیۀ دارو دقّت زیادی به خرج می داد، اغلب داروخانه ها میل داشتند به او سفارش تهیۀ دارو بدهند.

    آرسن که می دید داروسازها دارو را از او ارزان می خرند و گران می فروشند، در صدد برآمد خودش داروخانه یی تأسیس کند، ولی قصد او آن نبود که تفاوت قیمت را به عنوان سود بردارد.  می خواست دارو را به همان قیمت تمام شده به نیازمندان عرضه کند. اتفاقا ً این زمان مصادف بود با اشغال کشور به وسیلۀ متّفقین و کمیابی و گرانی بیش از اندازه دارو.

   آرسن تا نیمه های شب در داروخانه بیدار می ماند و داروها را می ساخت و چون فکر می کرد ممکن است کسانی باشند که نیمه شب احتیاج به دارو داشته باشند، درهای داروخانه را باز نگه می داشت و در همان حال به فروش دارو می پرداخت. به این ترتیب بود که او توانست نخستین داروخانۀ شبانه روزی گیلان (و به روایتی ایران) را تأسیس کند.

   آرسن چون می دید به تنهایی جوابگوی نیاز خواستاران دارو نیست، فکری به خاطرش رسید.در آن زمان مسافرت از رشت به تهران، بیشتر، شبانه صورت می گرفت. اتوبوسها آخر شب از رشت حرکت می کردند و سحرگاه به تهران می رسیدند. آرسن آخر شب سوار اتوبوس می شد، صبح زود به تهران می رسید، اوّل وقت خود را به بنگاههای دارویی می رساند و با پولهایی که قرض کرده بود، مواد اوّلیۀ دارو و یا داروهای کمیاب را می خرید. از آن طرف سوار اتومبیلهای سواری می شد و خود را در نیم روز به رشت می رساند و داروهایی را که به ده هزار تومان خریده بود به بهای سه/ چهار هزار تومان به مردم می فروخت. نتیجۀ این کار آرسن آن بود در حالی که داروخانه های دیگر رشت خلوت و خالی بودند، در داروخانه "کارون" جمعیت موج می زد.

در آن زمان بعضی از صاحبان داروخانه ها که چنین می دیدند، از چند جبهه با آرسن وارد مبارزه شدند. از یک جهت شایع کردند داروهای آرسن کهنه و فاسد است و بیشترشان داروهای آزمایشی است. امّا با وجود این حرفها، مردم که می دیدند بیمارانشان با خوردن داروهای آرسن خوب می شوند، باز به او مراجعه می کردند.

روش دیگر مبارزۀ مخالفان آن بود که به استانداری و فرمانداری و شهرداری و شهربانی شکایت کردند که آرسن با فروش دارو به قیمت ارزان نظام صنفی را در رشت به هم زده و باعث ورشکستگی داروسازان شده است.

   شهربانی ناچار آرسن را احضار کرد. با آن که داروسازان کینۀ آرسن را در دل داشتند، همین که چشمشان به قیافۀ نجیب این داروساز ارمنی می افتاد و می دیدند مأموران و تودۀ مردم چه احترامی برای این "گناهکار" خوش قلب قائل هستند، بی اختیار آرام می شدند و شکایت خود را پس می گرفتند.

آرسن سالهای 20 تا 30 با آرسن سالهای 40 و 50 فرق داشت. در آن هنگام آرسن هنوز شخص ناشناخته یی بود. مردم شهر هنوز از هدف والای او اطلاع نداشتند. عده یی هنوز نسبت به او ظنین بودند. کارهایش هم به این شک و تردید دامن می زد. او داروها را گران می خرید، ارزان می فرخت. در نتیجه دچار ضرر و زیان می شد. امّا طلبکاران که نذر نداشتند به مردم خدمت کنند، وقتی می دیدند پرداخت پول آنها به تأخیر افتاده علیه آرسن شکایت می کردند.

   وقتی حکم توقیف آرسن را می گرفتند، می دانستند او را کجا پیداکنند. او شبانه روز در داروخانه مشغول پیچیدن نسخه بود. آرسن تا چشمش به طلبکاران و مأمور اجرائیات می افتاد، می گفت: "آمدم، آمدم... چند دقیقه مهلت بدهید این دواها را بپیچم. فوراً می آیم"... آنها می دانستند راست می گوید. می ماندند تا کارش تمام شود و به اتّفاق روانۀ زندان می شدند. اما آرسن در زندان هم بیکار نمی نشست. از وضع زندانیان پرس و جو می کرد. وقتی دوستان و آشنایان او موفق می شدند با جلب رضایت طلبکاران، با پرداخت بدهی یا تقسیط آن، وسیلۀ آزادی آرسن را فراهم کنند، او به محض آن که از زندان آزاد می شد، دنبال کار محکومین را می گرفت. اگر بدهکار بودند وسیلۀ پرداخت دین آنها فراهم می کرد یا با تعهّد و ضامن شدن، بدهی آنها را تقسیط می کرد و باعث آزادی آنها می شد.

 وقتی حکم توقیف آرسن را می گرفتند، می دانستند او را کجا پیداکنند. او شبانه روز در داروخانه

مشغول پیچیدن نسخه بود. آرسن تا چشمش به طلبکاران و مأمور اجرائیات می افتاد، می گفت:

"آمدم، آمدم... چند دقیقه مهلت بدهید این دواها را بپیچم. فوراً می آیم"... آنها می دانستند راست

می گوید. می ماندند تا کارش تمام شود و به اتّفاق روانۀ زندان می شدند. اما آرسن در زندان هم

بیکار نمی نشست. از وضع زندانیان پرس و جو می کرد. وقتی دوستان و آشنایان او موفق می شدند

با جلب رضایت طلبکاران، با پرداخت بدهی یا تقسیط آن، وسیلۀ آزادی آرسن را فراهم کنند، او به

محض آن که از زندان آزاد می شد دنبال کار محکومین را می گرفت. اگر بدهکار بودند وسیلۀ پرداخت

دین آنها فراهم می کرد یا با تعهّد و ضامن شدن، بدهی آنها را تقسیط می کرد و باعث آزادی آنها می

شد.

       دوران اوّل کار آرسن سخت ترین دورۀ زندگی او بود، زیرا دوران بی اعتمادی بود؛ دوران سوءظن

بود. به جز مشتریانش که عملاً و علناً نتیجۀ کار او را می دیدند، بقیه می گفتند: حتماً او در پشت

ظاهر این کارهای خوب هدفی دارد. می خواهد وکیل بشود... می خواهد اعتماد مردم را جلب کند و

آن گاه ناگهان پولها را بردارد و برود. انتخابات می آمد و می رفت. عده یی از ارامنه به او پیشنهاد می

کردند به عنوان کاندیدا خود را معرفی کند. اما آرسن از سیاست سر در نمی آورد. او شاگرد مکتب

خدمت به همنوع بود.

   خدمات آرسن فقط منحصر به فروش دارو به قیمت ارزان نبود. در آن زمان خانه های رشت بیشتر

چوبی بود. در سال چندبار باد گرم می وزید و خانه ها را مانند کبریت قابل اشتعال می کرد. وقتی

خانه یی آتش می گرفت، باد آتش را به چند خانه آن طرف تر می برد یکباره می دیدی یک محلّه

طعمۀ حریق شده.

   آرسن همین که می شنید در محلّه یی آتش سوزی رخ داده، نسخه ها را به شاگردانش

می داد و عازم محل حادثه می شد. کار در میان شعله های آتش در خانه های چوبی

خطرناک بود، چون ناگهان سقف و ستون چوبی عمارت فرو می ریخت و عده یی در میان

شعله های آتش گرفتار می شدند. ولی آرسن به این چیزها توجه نمی کرد. او را می دیدی

در بالای سفالها لوله آب را به دست گرفته و مشغول اِطفای حریق (=خاموش کردن آتش)

است یا سطل را از دست مأموران آتش نشانی می گیرد و در نزدیکترین فاصله به آتش، روی

شعله ها می ریزد. اگر در فلان خانه کسی در میان آتش گیرافتاده بود، آرسن بدون آن که فکر

کند چه خطری او را تهدید می کند داخل خانۀ مشتعل می شد و گرفتاران را نجات می داد.

     آری، آرسن به این سادگیها مردی نشد که شهری به او اعتماد کند؛ سالها طول کشید تا

مردم رشت دانستند این داروساز ارمنی بیماریِ خدمت دارد. آن وقت به او اعتماد کردند، پول

در اختیارش گذاشتند، بدهیهایش را پرداختند. آرسن می گفت: من می خواهم از درد و رنج

مردم رشت بکاهم. و تمام تلالش در این راه بود.

     وقتی آرسن در رشت شهرت پیدا کرد، وضع عوض شد. خیلیها به او پیشنهاد

شراکت می دادند، امّا خیلی ها هم او را نصیحت می کردند: آرسن تو می

توانی پولدار شوی. مردم یک شهر ، تجار یک شهر، ثروتمندان یک شهر و

نیکوکاران شهر به تو اعتماد دارند. هر قدر بخواهی پول در اختیارت می گذارند.

پولها را بگیر.

   آرسن قبول می کرد و می گفت: البته، وقتی به من پول بدهند، می گیرم.

ـ آن وقت با آن پولها چه می کنی؟

ـ خُب معلوم است. دارو می خرم. داروخانه ام را پر از انواع دارو می کنم. خانه

سالمندان می سازم. معلولین را نگهداری می کنم. دیوانه ها و عقب افتاده ها

را نگهداری می کنم. قرض مقروضین را می دهم و زندانیان را آزاد می کنم و

بعد از همه نوبت حیوانات..

ـ که دارو را نصف قیمت، ثلث قیمت بفروشی؟ سالمندان را مجّانی نگهداری

کنی؟ قرض بدهکاران را بدون گرفتن سند بپردازی؟

ـ بله. مگر غیر از این هم می شود کاری کرد؟

ـ دیوانه... دیوانه!

   راست می گفتند.  آرسن دیوانه بود؛ دیوانه خدمت به خلق.

   این مرد که تشنه و دیوانۀ خدمت بود، بعد از رنجها که کشید، تهمتها که شنید، زندانها که

رفت، سرانجام، شناخته شد. حالا دیگر تا طلبکاری علیه او شکایت می کرد و حکم توقیفش

را می گرفت ، همین که خبر به بازار رشت می رسید، تجّار جمع می شدند، پول لازم را تهیه

می کردند، به طلبکاران می دادند و آرسن را آزاد می کردند.

   آرسن به محض آن که از زندان، از دادگستری یا از شهربانی بیرون می آمد، همان

کارها را از سر می گرفت...

   آرسن در طول عمرش به عنوان یار و یاور و مددکار بیماران، سالخوردگان، معلولین، عقب

افتاده های ذهنی، زندانی ها، ساده دلان فریب خورده، بدهکاران و حتی حیوانات شناخته

شده بود.

 آرسن همیشه می کوشید درد و رنج مردم را کاهش دهد. از سالهای جوانی در فکر

تأسیس محلی بود که سالخوردگان ـ زن و مرد ـ در محلی مناسب روزهای آخر عمر خود را در

آسایش بگذرانند. وقتی که در شهر شناخته شد، اولین کار بزرگش تأسیس خانۀ سالمندان

بود. این کار خرج داشت. بازرگانان ، پزشکان و نیکوکاران رشت وقتی از قصد آرسن آگاه

شدند، به کمک او شتافتند. زمین مناسبی در اختیار او گذاشتند و با پولی که در اختیار آرسن

گذاشتند او توانست در سلیماندرآب رشت نخستین خانۀ سالمندان ایران را تأسیس

کند. بعد در کنار آن برای معلولین محلی ساخت. سپس به فکر عقب افتاده های ذهنی افتاد.

مردم رشت که این کارها را می دیدند، در حد خود به کمک او می شتافتند. وقتی می

خواستند نذر کنند، گوسفندی برای آسایشگاه نذر می کردند، به طوری که ناچارشدند یک

آغل در کنار آسایشگاه بسازند که همیشه پر از گوسفند بود. او صدها دختر را با تهیۀ جهیزیّه

به خانۀ بخت فرستاد. برای تعداد بی شماری از زنهای "منحرف" کار و وسیلۀ زندگی آرام و

راحت فراهم ساخت. به هزارها نفر سرمایه داد و بدهی شان را تقسیط کرد و با ضمانت آنها

وسیلۀ استخلاصشان (=آزادی شان) را از زندان فراهم ساخت...

   برای آرسن دین و مذهب بیماران فرق نداشت. اصلاً به همۀ موجودات عشق می ورزید؛ از

انسان گرفته تا حیوان؛ از پرنده تا جونده؛ از حشره تا...

   آرسن در آسایشگاه خود که روز به روز توسعه پیدا می کرد، چنان محیطی از گذشت و ایثار

به وجود آورده بود که دکترها، پرستارها و کارکنان رایگان و یا نیمه رایگان در آنجا کار می

کردند. کارکنان آسایشگاه هم مانند بیماران به آرسن علاقه و ایمان داشتند.

   آرسن همه ساله در مراسم تاسوعا و عاشورا شرکت می کرد. در شب شام غریبان حضور

می یافت. پای برهنه به چهل منبر در چهار نقطه شهر می رفت و شمع روشن می کرد...

   آرزوی آرسن آن بود که در میان بیمارانش جان بسپارد، چنین هم شد. همانطور که مولیر

نمایشنامه نویس بزرگ در صحنه جان سپرد، او در آسایشگاه جان به جان آفرین تسلیم کرد.

آرسن به فکر سلامت همه بود جز خودش . او از مدتی قبل به بیماری تنگی نفس مبتلا

شده بود ، ولی از بیم آن که او را بستری کنند یا از کار و فعالیت بازدارند، به کسی چیزی

نمی گفت. همسرش خانم "مارو " می گفت:  آرسن اصلا ً به خودش نمی رسید. او آنچنان

محو دیگران بود که خود را از یاد برده بود. در جواب اعتراضات من می گفت: اگر بخواهم به فکر

خودم باشم دیگر وقتی نمی ماند که به داد مردم برسم.

   ساعت 9 و 15 دقیقه غروب 14 فروردین 1356 پرستاران متوجه تغییر حالت آرسن شدند. او

را به اصرار به بیمارستان آسایشگاه منتقل کردند و به معاینه و معالجۀ او پرداختند... پزشکان

که متوجۀ وخامت حال او بودند ، سعی می کردند هر طور که هست او را از

چنگال مرگ برهانند. امّا کاری سخت بود. شاید اگر آرسن هم کمی بیشتر

پایبند زندگی بود به آنها کمک می کرد، امّا او از آن همه فشار مسئولیت خسته

شده بود. او نیازمند یک استراحت ابدی بود.

   وقتی که ساعت 10 ضربه را نواخت، آثار نگرانی در چهرۀ پزشک معالج آرسن آشکار

شد. پزشکان باید به مرگ و میر دیگران عادت کرده باشند، امّا آرسن هم کسی نبود که

مرگش را با بی اعتنایی تلقّی کنند. مرگ او چیز کوچکی نبود. به دنبال وحشت دکتر،

پرستاران مویه کنان و بر سر زنان به این سو و آن سو می رفتند تا کمک بیاورند، امّا دیرشده

بود. عقربۀ ساعت کمی از 10 گذشته بود که فاصلۀ بین ضربان قلب آرسن زیاد و زیادتر شد و

سر انجام از حرکت ایستاد. دکتر گوشی را محکم به زمین زد و های های شروع به گریه کرد.

   خبر درگذشت آرسن اوّل در آسایشگاه و سپس در تمام شهر پیچید. هر کس می شنید

گریه می کرد و خبر را به دیگری می داد.

   قرار بود فردای درگذشت آرسن جنازه اش را به کلیسا ببرند تا در آنجا مدفون شود، ولی

مردم نگذاشتند جنازه با اتومبیل حمل شود. جسد آرسن روی دوش مردم مسلمان غرق در

گل، قدم به قدم، پیش می رفت. مردم رشت گریه کنان بر سر می زدند، صلوات می

فرستادند. الله اکبر و لا اله الا الله می گفتند. اصلا ً فکر نمی کردند یک مسیحی در تابوت

خوابیده است.

   آن روز در رشت باران از زمین می بارید. باران 15 فروردین 1356 رشت، اشک چشم 

دوستداران آرسن بود؛ دوستداران انسانیت. آن روز سراسر رشت ماتم زده بود. جنازه به هر

نقطه از خیابان می رسید مردم کرکره های مغازه را پایین می کشیدند و دنبال جنازه حرکت

می کردند. آن روز تعطیل عمومی شد...

   سر انجام جسد آرسن را به مدرسۀ ارامنۀ  رشت بردند و در آنجا به خاک سپردند.

آرسن همیشه می گفت: من نمی خواهم پس از مرگ کسی برای من گریه کند.

اگر مرا دوست دارید کارهای مرا ادامه دهید. به آسایشگاه وسعت ببخشید، به

سالمندان، به معلولین، به عقب افتاده های ذهنی، به زندانی ها، به مقروضین، به

افراد تنها و بی کس؛ به کسانی که به ضامن، به درمان و به محبت احتیاج دارند، کمک کنید.

   هر سال در روز 14 فروردین، مردم رشت، مسلمان و مسیحی، به مناسبت سالروز

درگذشت آرسن و به منظور سپاسگزاری از او در برابر آرامگاهش حاضر می شوند...»

شبه خاطرات»، دکتر علی بهزادی، چاپ دوّم، تهران، 1375، خلاصه شدۀ ص697 تا713).

     یک خاطره

«زمستان بود یا تابستان بود، به یاد نمی آورم، اما هرچه بود باران به شدت می بارید. در رشت باران همیشه می بارد. زمستان تابستان ندارد. من عازم دبیرستان شاهپور بودم که در آن زمان خارج از شهر، در نزدیکی کارخانۀ گونی بافی و انبار دخانیات بود. دو پسر بچۀ بازیگوش دو سگ ولگرد را گرفته بودند، دم سگها را به هم گره زده و به وسیلۀ طنابی به هم بسته بودند. کمی نفت به رویشان ریخته بودند و با کبریت آنها را چون مشعلی مشتعل کرده بودند. سگها وحشی شده بودند، دیوانه شده بودند یا هار شده بودند. هرچه بود زوزه می کشیدند، به هم می پنچیدند و به عابران حمله می کردند. عدۀ زیادی جمع شده بودند، ولی کسی جرأت نمی کرد به آنها نزدیک شود. هرکس چیزی می گفت، اما هیچ کس کاری نمی کرد. مردم چون تماشاگران یک صحنۀ تراژدی نگاه می کردند، اظهار تأسف می کردند، اما جرأت آن که جلو بروند نداشتند.

ناگهان مردی رسید. جمعیت را کنار زد. به محض آن که صحنه را دید درنگ نکرد. کتش را کند و روی سگها انداخت. جلو رفت. اول کوشید آتش را خاموش کند. کار دشواری بود. خطرناک بود. مقابله با حیواناتی که به هوا می پریدند و به آدمیان حمله می کردند، غیرممکن بود. اگر می خواست با آنها بجنگد کار سختی نبود. اما او می خواست با سگهایی که به او حمله می کردند، دوستانه برخورد کند. سرانجام گلادیاتور خوش قلب موفق شد آتش را خاموش کند. اما دستها و صورتش خونین شده بود. پیراهنش و شلوارش پاره شده و جای جای سوخته بود. وقتی سگها را از هم جداکرد، تازه مردم او را شناختند. زمزمه یی از جمع به گوش رسید: آرسن... آرسن میناسیان...

   آری، خودش بود. آرسن بود. به غیر از او چه کسی حاضر می شد چنین کاری بکند.

   آرسن به هر زحمتی بود سگها را با خود برد تا مداوایشان کند. او به جز انسانها نسبت به حیوانات نیز محبت داشت. در آن زمان در رشت درویشی بود به نام درویش محمد پرسان. او هر چه که در روز به دست می آورد خرج سگها می کرد. درویش پرسان در جواب مردم که علت این کار را از او می پرسیدند، شعر عارف قزوینی را می خواند:

مرا رسم وفا و حق شناسی/ کشاند آنجا که با سگ خو گرفتم

وقتی در گوشۀ خرابه یی سگی بیمار پیدا می کرد، یکسر به سراغ آرسن می رفت و او را با خود به عیادت سگ می آورد. آرسن با داروهایی که درست می کرد، به مداوای سگهای بیمار می پرداخت و درویش پرسان به جای ویزیت انگشتان دستهایش را چون صلیب می ساخت و بر آن بوسه می زد و آرسن پیشانی درویش را همانجا که جای مُهر نماز آشکار بود، می بوسید.


   آرسن بعدها محلی را به منظور حمایت از حیوانات اختصاص داد. درویش پرسان یاور او در این خدمت بود» (شبه خاطرات، ص703 و704).