۱۳۹۴ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

آخرين تكان ها به اسماعيل به يقما رفته ناصر آباداني


می خواهی بدوی نمی توانی ، پاهایت به زمین میخ شده است. دستانت هوا را چنگ می زند ، و خشم در زیر دندان هایت قروچه می کند.کلامت بوی تعفن گرفته است. بذاقت تلخی رنجی است که فرو می بری.و قلم به جز به خواری در کاغذ چرکینت نمی دود، چراهگاهت را خوکان دراز نیش فتح کرده اند ، و تو مسیرفرو رفتن در باتلاق را با حض پنهان در بافت های تنت طی می کنی، جهان ذهنیت، در « پست» توی رذالت با بزمجگان ، تخته نرد بازی می کند ، هرکلام متعفنی که از قلم خارج می کنی ، زخم درونت را کاری تر می کند، گویی نیشتر بر خود می زنی ، تا چرک درونت بیرون بریزد ، نقطه پایان، بر دفترت ، پایان هذیان ها نیست ، خونابه چرک ، در تو می جوشد ،
دوای درد تو هوای آزاد است .
ششهایت آن را می شناسد آیا؟


ناصر آبادانی