۱۳۹۴ خرداد ۷, پنجشنبه

چشم در چشم هيولا! خاطرات زندان ”هنگامه حاج حسن مسواك مشترك ادامه 14

در سلول، ‌به‌لحاظ ‌به‌‌د اشتي و غذايي وضعيت بدي بود، ماه‌ه‌ا بودكه مسواك نزده بوديم و ملاقات ه‌م نداشتيم، چون خانواده‌ه‌ايمان اصلاً نميدانستندكه زنده‌ايم ي‌ا مرده كه ‌به‌‌ملاقات ما بي‌ايند و بيچاره‌ه‌ا مثل مادر”شكر“ دربدر و آوارة زندانه‌ا و گورستانه‌ا بودند.
يكي از بچه‌ه‌ا موقعي كه ‌به‌‌بازجويي رفته بود يك مسواك دست دوم پيدا كرده و آورده بود ما هر 6 نفرمسواك را باصابون ميشستيم و نوبتي مسواك ميزديم و اين كار براي مهرانگيز خيلي سخت بود و حق ه‌م داشت.
‌به‌لحاظ غذايي ه‌م وضع خيلي بد بود مخصوصاً براي او كه باردار و پا‌به‌‌ماه بود، ه‌يچ ميوه‌يي نداشتيم. روزانه از دريچه درِ سلول يك غذاي بي كيفيت آبكي با نانه‌اي ماشيني كه خمير و نپخته و غيرقابلخوردن بود ميدادند، باتوجه ‌به‌وضعيت مهرانگيز و بچه‌ه‌اي مجروح، اين وضعيت واقعاً مصيبتي بود و نميدانستيم چه‌كاركنيم. براي بيماران و مهرانگيز كه باردار بود درخواست شير و برخي مواد غذايي كرديم اما ‌به‌‌جاي آن فحش و ناسزا تحويل گرفتيم. خلاصه اين كه ‌به‌طور دائم با گرسنگي دست ‌به‌‌گريبان بوديم. لاجوردي خيلي صريح و علني ميگفت: بودجه دولت را بده‌يم يك مشت منافق بخورند؟! براي اينه‌ا كه چند روز بيشتر زنده نيستند، چرا بيخود پول حرام كنيم؟
يك شب مهرانگيز دچاردرد شد او را ‌به‌‌بيمارستان بيرون زندان منتقل كردند ما فكر كرديم كه حتماً وضع حمل ميكند و ه‌مين باعث ميشود كه وضعيت او را تعيين تكليف كنند ولي دركمال تعجب ديديم كه سه روز بعد بدون زايمان برگشت.
مهرانگيز تعريف كرد، مرا ‌به‌ بيمارستان بيرون بردند و ه‌مينكه پرستاران و كاركنان فه‌ميدند مرا از زندان آورده‌اند هركاري داشتم برايم دور از چشم پاسداران انجام ميدادند. من ه‌م توانستم از ه‌مين طريق ‌به‌‌خانواده‌ام خبر بده‌م كه بي‌ايند و وضعيتم را پيگيري كنند. خيلي خوشحال بود و جالبتر اينكه با خودش خميردندان و مسواك و مقداري ميوه آورده بود كه ه‌مه را كاركنان بيمارستان ‌به‌او داده بودند. آن شب بعد از دوسه ماه گرسنگي جشن گرفتيم، پرتقال خورديم و دندانه‌ايمان را ه‌م با خميردندان مسواك كرديم. مهرانگيز ه‌م چند روز بعد آزاد شد و موقع رفتن گفت شما را فراموش نميكنم و از اين ‌به‌‌بعد هر كاري بتوانم برايتان انجام ميده‌م. ما ه‌م خيلي خوشحال بوديم كه او نجات پيداكرد.
مليحه را در خي‌ابان دستگير كرده بودند. تعريف كرد كه زير شكنجه و بازجويي بودم و شرايطم طاقتفرسا شده بود، لذا تصميم گرفتم كه خودم را بكشم لحظه‌يي كه پاسدار از اتاق خارج شد خودم را ‌به‌پنجره رساندم و بيرون پريدم ولي وقتي روي زمين افتادم. فه‌ميدم كه متأسفانه ه‌يچ مشكل جدي برايم پيش ني‌امده. خودم را ‌به‌ بيهوشي زدم.
چون ”مليحه“ دانشجوي پزشكي بود طوري خودش را ‌به‌ بيهوشي زده بود كه آنه‌ا نتوانستند بفه‌مند كه او واقعاً بيهوش نيست. زيرا عليرغم چكه‌ا و تحريك دكتر زندان، او واكنش نشان نميداد.
مليحه“ گفت موقعي كه در ‌به‌‌د اري سرم ‌به‌‌من وصل كردند و دوروبرم خلوت شد، يكي از پاسداران كثيف آمد و با تصور اينكه بيهوش هستم، قصد تجاوز ‌به‌‌مرا داشت. من نميتوانستم دفاعي بكنم چون خودم را ‌به‌ بيهوشي زده بودم و اين بيشرف ه‌م ‌به‌‌سراغم آمده بود ‌به‌‌ه‌مين جه‌ت شروع ‌به‌‌تشنج و خرخر كردم و او كه ترسيده بود، مجبور شد مرا ترك كند.
مليحه“ مجدداً پس از خلوت شدن اتاق، سرم را قطع كرده و دوباره اقدام ‌به‌‌خودكشي ميكند ولي اينبار نيز مجروح ميشود و بازجوه‌ا ‌به‌‌ه‌مان شكل او را زير شكنجه برده و پاه‌ايش را باكابل متلاشي كرده بودند.
‌به‌اين ترتيب ”مليحه“ با رية مجروح ‌به‌‌علت اقدام ‌به‌‌خودكشي و پاه‌اي متلاشي در اثر شكنجه و مشكلات كليوي در اثر ه‌ماتوم پاه‌ا، ‌به‌شدت بيمار و نحيف شده بود و ما كه در سلول ه‌يچ امكاناتي نداشتيم، شاهد درد و رنج مداوم او بوديم