”هنگامه حاج حسن“ |
يكي ديگر از همسلوليهاي ما، ”مادر طلعت“ بود كه حدود
35سال داشت، اما بهعلت اين كه سن اغلب ما، زير 25سال بود، بهاو مادر ميگفتيم،
البته او مادر چند كودك هم بود. ”مادر طلعت“ همراه با عده يي از هواداران مجاهدين
دستگيرشده بود و جرمش كمك بهمجاهدين بود ”مادر طلعت“ با ساده و عادي جلوه دادن خود
معمولاً پاسداران را مورد تمسخر قرار ميداد و وقتي ماجراهايش را براي ما تعريف ميكرد
خيلي ميخنديديم.
بازجوهاي سپاه خود را پيچيدهتر از ساير بازجوها
ميدانستند و بهقول خودشان بهروش علمي بازجويي ميكردند و مثل ساواك شاه ميخواستند
حتيالامكان قانوني عمل كنند بنابراين مثلاً
براي آن كه بازجويي و شكنجة افراد عادي كه بهطور راندوم دستگير ميكردند، بعد
از آزادي از زندان، تأثير خيلي منفي اجتماعي نداشته نباشد، اسم شكنجه را تعزير گذاشته
بودند و معمولاً حكم شلاق و تعداد ضربات را كه ازجانب بهاصطلاح قاضي دادگاه و در
همان اتاق شكنجه صادر شده بود، ميخواندند و بعد شكنجه را شروع ميكردند و براي اين
كه خود را پايبند آداب شرع جلوه دهند، ميگفتند امام (خميني) گفته، وقتي شلاق ميزنيد،
نه يك ضربه اضافي بزنيد و نه يك ضربه كم! اما البته همين هم حرف بود، اگر زنداني
اعتراف دلخواه آنها را نميكرد. حاكم شرع كه خودش هم شكنجهگر بود، فيالفور حكم ديگري
با ضربات شلاق بيشتر صادر ميكرد. ضمن اين كه بنا بهيك فتواي مشهور خميني كه آخوند
گيلاني دادستان و حاكم شرع رژيم همان موقع از تلويزيون اعلام كرد، ”امام“ دست دژخيمان
را براي «ضرب حتيالموت»، يعني زدن تا هر جا كه لازم باشد و متهم اعتراف كند، مطلقاً
باز گذاشته بود.
”مادر طلعت“ تعريف ميكرد، يكبار كه او را براي بازجويي برده بودند، چون سؤالات
آنها را بهعمد پرتوپلا جواب ميداد، بازجو او را روي تخت شكنجه ميبندد كه كابل بزند.
بازجو در حضور او رياكارانه دست برآسمان برداشته و ميگويد خدايا تو شاهد باش كه من
نميخواهم اين زن را شلاق بزنم ولي اوحرف نميزند و مرا مجبور به اين كار ميكند و
من بيتقصيرم! مادر كه دجاليت او را ميبيند با شيوة خود او باچشمان بسته بلافاصله دست
برآسمان برداشته و ميگويد اي خدا صداي اين مردظالم را شنيدي؟ صداي من زن بيمار را هم
بشنو كه هرچه بهاو ميگويم چيزي نميدانم حرف مرا باور نميكند و ميخواهد با شلاق مرا
وادار كند كه بهكاري كه نكردهام اقرار كنم. خدايا تو شاهد باش كه او بيگناهي
را دارد ميزند. سزايش را بده! در اينجا دژخيم مجبور بهبروز ماهيت واقعي خود شده
و ميگويد خفه شو زنيكه! و وحشيانه شروع بهزدن او ميكند. وقتي مادر برگشته بود،
با خوشحالي از پيروزيش ميگفت و ميخنديد.
مادر هر بار كه از بازجويي برميگشت، تجربيات و نكات
جديدي راكه بهد ست آورده بود بهما منتقل ميكرد كه اين از اوج هوشياري و احساس
مسئوليتش براي بهخاك ماليدن پوزه دشمن ناشي ميشد.
”مادر طلعت“ گفت حواستان باشد اينها هيچ چيز نميدانند اما مثل ميمون ادا
درمياورند كه ما را بترسانند يا فكركنيم كه اطلاعاتمان را دارند براي همين حتي يك
كلمه اطلاعات ندهيد و نگذاريد بهشما رودست بزنند اينها غلط ميكنند حريف مجاهد بشوند.
”مادر طلعت“ در خانه در بستر بيماري بوده و تازه بعد از عمل جراحي از بيمارستان
بهخانه منتقل شده بوده بود كه پاسداران بهخانة آنها هجوم ميبرند و با ضربوشتم
او را در مقابل ديدگان همسر و فرزندانش از بستر بيرون كشيده و به”اوين“ مياورند.
”مادر طلعت“ هوادار مجاهدين بود و در فعاليتهاي تبليغي با ساير مادران هوادار
فعاليت ميكرد و حالا حدود يكماه بودكه در 209 زير بازجويي بود و از او اطلاعات بقيه
مادران را ميخواستند كه نه تنها نداد بلكه با هوشياري و عاديسازي فوقالعاده بالا
بازجويان را قانع كرد كه كارهيي نيست و آنها او را بعد از چند هفته آزاد كردند.
وقتي داشت ميرفت آدرس و شماره تلفن داديم كه برود و
بهخانوادههاي ما خبر بدهد و او اينكار را انجام داد. طي مدتي كه با هم بوديم
تنها موقعي چهرة او را درهم و متفكر ميديديم كه نگران دخترك 14ساله خود فاطمه بود.
ميگفت شبي كه بهخانة ما ريختند او در خانه نبود و ميترسم كه اين بيشرفها او را
دستگير كرده باشند چون او هم در مدرسه در ورزش ميليشيا با ساير دانشآموزان هوادار
شركت ميكرد. نگراني مادر البته بيمورد نبود، بعدها در بند عمومي ديدم كه با دختركش
چه كردند.
بعد از مدت كوتاهي نميدانم به چه علت ما را از آن
سلول جابجا كردند و هر كدام را به سلولهاي ديگر بردند. من وارد سلول ديگري شدم در
آنجا ”كبري عليزاده“ از همكلاسيهايم را ديدم كه مدتها از او بيخبر بودم، با پاهاي
متلاشي و سوراخي با عمق چند سانت در كف پا، بسيار ضعيف و بيصدا كه در گوشة سلول نشسته
بود و با ديدن من چشمانش برق زد. من هم از ديدن او درآن حال يكه خوردم و لحظاتي طول
كشيد تا بهخودم مسلط بشوم.