مجاهد خلق هنگامه حاج حسن“ |
وقتي حجاب اجباري اعلام شد، بهخصوص در محل كار من
كه بيمارستان بود، ولولهيي برپا شد. چون فرم پرستاري با آن كلاه سفيد زيبا و لباس مخصوص،
خودش وجهه و هويتي براي زنان پرستار محسوب ميشد. پرستاران در برابر خواست ارتجاعي
براي تبديل اين فرم بهفرم دلخواه رژيم مقاومت ميكردند. بهآساني براي رژيم امكان نداشت
كه بهمقصودش برسد. اعتراف ميكنم براي خود من كه از كودكي شيفتة شغل پرستاري بودم، اين
فرم و اين لباس اولين عاملي بودكه مرا بهآن علاقمند كرد. در ذهنيت كودكي من، پرستار
با آن لباس سفيد و آن كلاه قشنگ، بهفرشتهيي سفيدبال ميمانست كه در لحظات سخت با گامهايي
ريز و سريع بر بالين بيماران حاضر ميشد و با لبخندي شيرين و دستهايي مهربان و چالاك،
بار سنگين درد را از روي شانههايشان برميداشت و بر زخمهايشان مرهم ميگذاشت و حالا
ميديدم دستي دراز شده كه اين رؤياي دوستداشتني را بهكابوس تبديل بكند. فكر ميكنم تقريباً
همة دوستان و همكلاسيهايم كه با خلقيات آنها آشنا بودم، نيز كم و بيش مثل من فكر ميكردند.
بههمين دليل هفته ها و روزها مقاومت ادامه داشت و كمكم ما خود را با دستههاي چماقداري
كه اسيد روي صورت زنان ميپاشيدند و با اتهامات ناموسي عرصه را هرچه تنگتر ميكردند،
تا زنان را از صحنة حيات اجتماعي طرد كنند، مواجه بوديم.
من بههمراه ”تهمينه رستگارمقدم“ كه همكلاسي و همكارم
در بيمارستان سينا و ”شكر محمدزاده“ كه آن موقع در بيمارستان ”هزارتختخواب“ كار ميكرد،
كساني بوديم كه بهعنوان مخالف مورد شناسايي و غضب قرار گرفته بوديم. با اينكه بجز
من، آن دو نفر ديگر روسري داشتند و مدتها بود كه باشناخت مجاهدين آن را آزادانه انتخاب
كرده بودند، اما اين مانع از آن نبودكه مورد غضب رژيم ارتجاعي حاكم قرار نگيرند. بهاين
معني، حجاب اجباري صرفاً ناشي از اعتقاد ارتجاعي آخوندهاي حاكم نبود، بلكه ابزار و
وسيلهيي بود براي سركوب و تحقير زن در گام اول و سركوب تمامي جامعه در گام بعد. اما
فضاي سياسي هنوز طوري نبود كه آنها بهطور علني و با اسم و عنوان نيروهاي رسمي و دولتي،
اين بيعدالتيها و تجاوزات را مرتكب بشوند و لذا بهد ستجات غيررسمي سركوب و اوباش چماقدار
كه ظاهراً در ارگاني هم شاغل نبودند، متكي بودند و از طريق غيررسمي سعي ميكردند اهداف
خود را جامة عمل بپوشانند.
مثلاً نگهبان در وروردي بيمارستان را مجبوركرده بودند
كه اسامي خانمهايي را كه بيحجاب بهبيمارستان ميآيند، يادداشت كند. يكي دو روز نگهبان
موقع ورود جلوي مراگرفت و خواهش كرد حين عبور يك روسري بگذارم، اما من قبول نكردم.
نهايتاً يك روز آهسته بهمن گفت: خانم فلاني بهمن گفتهاند كه اگر اسم خانمهاي بيحجاب
را ندهم، اخراجم ميكنند، اما من اين كاره نيستم و نميخواهم جاسوس آنها بشوم، خواهش
ميكنم براي گرفتن بهانه از دست آنها، فقط جلو در، يك چيزي روي سرتان بيندازيد و داخل
كه رفتيد، آن را برداريد، من زن و بچه دارم و اگر مرا اخراج كنند و نتوانم نان آنها
را دربياورم بدبخت ميشوند. بهاوگفتم تو اسم مرا بنويس، از تو ابداً ناراحت نميشوم و
ميدانم كه مجبوري، ولي تو هم قبول كن كه نميتوانم حرف زور آنها را اجرا كنم و اين توهين
را بپذيرم. و راستي هم من بهقيمت جانم مصمم بهايستادگي بودم.
در همين كشاكشها، حكم اخراج ”شكر“ را از بيمارستان
با اتهام كثيف و ساختگي رفتوآمد بهخوابگاه پزشكان مرد صادر كردند. با اعلام اين موضوع،
ناگهان در بيمارستان غوغا شد،چون همه ”شكر“ را ميشناختند و ميدانستند كه اين يك اتهام
كثيف است. موج اعتراضات و افشاگريها، ازجانب همة پزشكان و پرستاران بيمارستان شروع
شد.
يك روز مادر ”شكر“ غرشكنان بهبيمارستان آمد و در محوطة
بيمارستان با صداي بلند و با فرياد شروع بهافشاگري كرد و گفت شما را مجبور ميكنم كه
حقيقت را بگوييد و اعتراف كنيد كه او را بهجرم اعتقادش بهمجاهدين داريد اخراج ميكنيد،
اما بزدليد و جرأت نداريد و بهاو تهمت كثيفي كه در شأن خودتان است ميزنيد. اين افتخار
من است كه دخترم را بهخاطر هواداري از مجاهدين اخراج كنيد، بكنيد! ولي نميگذارم كه
بدنامي خودتان را بهاو نسبت بدهيد.
بازتاب اين افشاگري بهقدري زياد بود كه مجبورشدند حكم
اخراج ”شكر“ را لغو كنند و او را مجدداً به بيمارستان برگردانند ولي نه بهبيمارستان
خودش، بلكه به يك بيمارستان ديگر، چون تحمل اين شكست را از طرف مردم نداشتند و از طرف
ديگر ميخواستند بقيه را باهمين شيوه تهديد و سركوب كرده و مطيع خودشان بكنند. ”شكر“
را به بيمارستان سينا جايي كه من كار ميكردم فرستادند. ”شكر“ بهمنظور كمك مالي بيشتر
به سازمان، علاوه بر بيمارستان دولتي در يك بيمارستان خصوصي تهران، بهنام ”آپادانا“
نيزكار ميكرد.