مجاهد اشرفي هنگامه حاج حسن |
طوبي“ دختري خودساخته بود كه پدرومادرش را دركودكي
و در جريان زلزله از دست داده بود ويك خواهر و يك برادر كوچكتر داشت كه نزد اقوامشان
نگهداري ميشدند و خودش نيز نزد يكي از اقوامش در شمال زندگي ميكرد پس از قبولي در رشته
پرستاري بهتهران آمده بود. ”طوبي“ فوقالعاده درسخوان، باپرنسيپ و كمحرف بود.
يكروز ديدم روي نيمكت كنار استخر نشسته و سرگرم خواندن
نامهيي است، براي سربهسرگذاشتن بهكنارش رفتم و از پشت سر چشمهايش را گرفتم، دستهايم
خيس شد، متوجه شدم درحال گريه بوده است؛ از شوخي بيموقع خودم پشيمان و شرمنده شدم.
روبرويش نشستم، در پاسخ سؤالم درحاليكه چشمهايش پر از اشك بود ولي سعي ميكرد لبخند
بزند، دستش را درازكرد و نامه را به من داد. نامة خواهركوچكش بود كه نوشته بود، براي
اينكه اجازه بدهند بهمدرسه بروم بايد تمام كارهاي خانه را انجام بدهم و شبها هم
بايد بچه كوچك صاحبخانه را نگهداري كنم. ازطرفي مواظب برادر كوچكترم هم هستم. ”طوبي“
جان خيلي خسته ميشوم و صبحها هم دير به مدرسه ميرسم و در كلاس از خستگي خوابم ميبرد
خوشبختانه معلمم چون وضع ما را ميداند خيلي بهمن سخت نميگيرد. خواهر كوچولوي ”طوبي“
همچنين نوشته بود «ما دوتا فقط منتظر هستيم كه تو درست راتمام كني، يك اتاق كوچك بگيري
و ما را پيش خودت ببري. ترا بهخدا زود درست را تمام كن وما را با خودت ببر».
اما حالا ”طوبي“ ديگر
نميتوانست براي خواهر و برادر كوچكش خانهيي بگيرد و به آرزوي كوچك آنها جامه عمل بپوشاند.
جلادان خميني او را اعدام كردند. چون ”طوبي“ براي برآوردن آرزوي كوچك ساير خواهر و
برادرهاي بيكس و فقير و يتيمش، راه مجاهدين را انتخاب كرده بود. او توسط حزباللهيهاي
بيمارستان لو رفت و دستگير و اعدام شد آيا خواهركوچولويش ميداند؟ يا هنوز اميدوار و
چشم انتظار خواهر بزرگ است كه اتاق كوچكي در تهران بگيرد و آنها را پيش خودش ببرد؟
اين افكار تمام ذهن
مرا فراگرفته بود و اشك امانم نميداد. فهميه درحاليكه خودش هم ناراحت و متأثر بود، اما سعي ميكرد
خودش را كنترل كند، گفت قيمت آزادي مردممان همين خونهاست، ما هم بايد آمادة آن باشيم.