مردی ، زنی ، خیزد به پا ، وادادگی افتد به خاک
وادادگی میدان گرفت ، ایستادگی افتد به خاک
درمانده از تردید و جهل ، فرزانه را خواند به شور
فرزانه گر جاهل نمود ، فرزانگی افتد به خاک
خواند کسی خود چاره دار ، رهیابی اش بر دوش بار
رهیاب اگر گم کرد راه ، رهیابگی افتد به خاک
تدبیر گردد نا پدید ، زآن چاره دانان می کشُند
بر چاره چون برخاستیم ، بی چاره گی افتد به خاک
بر قلب پُر از « ما » ، نه « من » ، غمخوار هم بودن
بپاست
اصل آمد اَر « من » یا « منی » ، غمخوارگی افتد به
خاک
تا بندِ وحشت بگسلد ، در گود و میدان یَل نخست
یَل گر نجنبد خود ز بیم ، یَل باره گی افتد به خاک
بر شانهٔ اُفتادگان بارِ گرانِ مِهر و عشق
حکم افتد اَر دستِ غرور ، اُفتادگی افتد به خاک
آزادگی را هر زمان آزادگان دارند پاس
آزاده شُد در بندِ خود ، آزادگی افتد به خاک
رادیِ مردان آب گیر ! مردانگی را خوان درخت
رادی نبارد اَبرِ مرد ، مردانگی افتد به خاک
کِی می سزَد دلداده را ، دل باز پس گیرد ز دوست
این ناروا گردد روا ، دلداده گی افتد به خاک
عشق است خود دیوانگی ، بیگانه با عقل و خِرَد
آخر رسد دستانِ عشق ، دیوانگی افتد به خاک
این قصه باشد بس دراز ، یک جمله از این بسته راز
پروانه گر ز آتش رَمَد ، پروانه گی افتد به خاک