۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

مادرم» (بخش دوم) از ف. کامبخش


مجاهد شهید پروین نیکنیا

 

توضیحی دربارهی این داستان ادامه دار:

یک محله، یک زندگی، یک مادر، یک تصمیم، یک انتخاب و راهی که به یک حماسه میرسد؛ این داستان یک داستان تخیلی نیست. خود زندگی واقعی یک مادر است، با تمامی سادگیها و واقعیتهایش، و در پایان، در حماسهی مادر، به اوج میرسد. به عمد بهتر دیدیم که سادگیهای همین متن واقعی شما را با خود ببرد. امیدواریم که داستان را در ادامهی بخشهایش در پنجره دنبال کنید:

«مادرم» 
«بخش دوم» 
زندگی مادرمجاهد پروین نیکنیا

 

یک خاطرهی خندهدار:

امضای من و مادرم و پدرم درست شبیه هم بود و اصلاً هیچکس متوجه نمیشد که این امضا متعلق به کدامیک از ماست. راستش هر وقت نمرههایم کم میشد خودم امضا میکردم و اصلاً هم قابل شناسایی نبود که جعلی است.

مرام پدرم این بود که میگفت، و بارها میگفت: «بچه جان! به جای اینکه کار کنم و پول در بیاورم و بعد ارث و میراث بهت برسد، در همین دنیا هر چه داریم با هم میخوریم و با هم صفا میکنیم». دیدگاهش این بود که «چرا لباسهایت را نمیپوشی به جای اینکه توی کمد بپوسد بگذار روی تنت بپوسد».

بچه بزرگ کردهام! 

روحیهی مادرم چطور بود؟ چیزی که او را خیلی میرنجاند این بود که نگذارم او لباسهایم را بشوید. من به مادرم میگفتم لباسی که خودم آن را نشویم هیچوقت نمیپوشم. مادرم ناراحت میشد و با طعنه میگفت: بچه بزرگ کردهام! حالا نمیگذارد لباسهایش را بشویم!.

چیز دیگری که مادرم را ناراحت میکرد این بود که از پدرم پول تو جیبی نگیرم. راستش احساس سر شکستگی میکردم که تقاضای پول کنم. مادرم میگفت چرا از پدرت پول نمیگیری؟ و وقتی میدید گوش نمیکنم، خودش هر از چند گاهی یک اسکناس توی جیبم میگذاشت. من هم که شمارش پولهایم را داشتم، آن را زیر فرش میگذاشتم بعد از مدتی میدیدم که پول زیر فرش زیاد شده است آن را یواشکی میگذاشتم توی یک سبد کوچک که روی یخچال بود و محل پول خردها بود. به این روش پول را به مادر برمیگرداندم؛ نمیخواستم از دستم ناراحت شود.

مرز سرخ پدرم:

یک مرز سرخ هم پدرم برایم گذاشته بود که از آن کوتاه نمیآمد. میگفت در دعوا مطلقاً از چاقو استفاده نکن مرد است و مشتش. چاقو در دعوا مال نامردهاست.

زندگیمان میگذشت تا رسیدیم به جایی که باید محله عزیزمان را عوض میکردیم. بالای شهر آمدیم. یعنی خیابان دریان نو، خیابان هخامنشی. راستش کندن از محله برایم عذابآور بود. آن همه آبجی و داداش را چه کار کنم؟ دوری از آنها، از خانم سنجری، از سارا خانم و... بالاخره این هم ابتلایی بود که باید از آن عبور میکردم. ولی در همان محله جدید میدیدم مادرم با در و همسایههای جدید سریع چفت شده و همان رفتار قبلیاش را با آنها شروع کرده.

گذر جدید:

روزگار گذشت و گذشت تا روز 17شهریور سال 57، جمعهی خونین. مادرم آرام و قرار نداشت. راستش از طرف مادرم هیچ محدودیتی را نمیدیدم که بگوید: بچه! بیا داخل خانه! میکشنت! و... . یا در را به رویم قفل کند و... . من هم دزدکی با دوچرخه تا پل چوبی میرفتم. وقتی خبرها را به مادر میرساندم، میدیدم از شنیدن خبر شهادتها، خیلی ملتهب میشود. این را هم یادم رفت بگویم که بهدلیل آشنایی فامیلی با مجاهد پیشتاز، شهید علی میهندوست که باجناق داییام بود، جو پیرامونمان سیاسی هم بود.

آن روز خیلی بر مادرم تاثیر گذاشت، تا رسیدیم به دوران خمینی و فاز سیاسی (دورهی مبارزهی تبلیغی و افشاگرانه علیه آزادیکشیهای خمینی). یادم هست که چهرهی مادر تغییر کرده بود. عاطفهاش مثل قبل بود و خیلی دوستم داشت. یک روز با او در اسفند 57 به ستاد علوی (مرکز مجاهدین در تهران) رفتیم. بعد از آن، دیدم انگاری مادر هم تغییراتی کرده است. چون بعد از آن روز توی تظاهرات مجاهدین و گردهماییهای سازمان شرکت میکرد و به سخنرانیهای برادرمسعود رجوی علاقمند بود. خیاط خوبی هم که بود! برای خودش مثل خواهران مجاهد مانتو دوخته بود و مثل خواهران مجاهد میگشت.

انتخاب مسیر:

یکروز آمدم خانه، دیدم چند مادر دیگر هم در خانه هستند! مادر با لبخند گفت: «نشست داریم!».

تازه من فهمیدم که او عضو انجمن مادران مسلمان شده است. بعد هر دوشنبه به من میگفت «مرا با موتورت به میدان رضاییها برسان». بعد هم فهمیدم که روزهای دوشنبه در خانهی رضاییهای شهید جلسه و نشست و کلاس میرود. در این نقطه بود که بر علاقهمان به همدیگر علاوه برعلاقهی مادر و فرزندی، یک علاقهی دیگر هم افزون شده بود: یک رابطه از جنس و سنخ مجاهدی و هواداری مجاهدین! 

احساس مسئولیت:

از آن پس، هر روز صبح با اصرار مرا از خواب بیدار میکرد، میگفت پاشو! تنبلی نکن. سریع بلند شو، قرارت دیر میشود! باید سر قرار بروی! میدانست که روزها قبل از رفتن به هنرستان، با شورای هواداران مجاهدین هنرستان در زیر پل چوبی قرار دارم. در بحبوحهی حملات چماقداران خمینی به ما هواداران مجاهدین، مادر نه تنها مانعم نبود که در تبلیغ اهداف مجاهدین، از آنها دفاع کنم، بلکه تشویقم هم میکرد و فقط بعضی وقتها با حسرت به من میگفت: بچه! مراقب خودت باش! و منهم سریع سوار موتور میشدم و خداحافظی میکردم و بهسر کار و مسئولیتم میرفتم.

چشمهای قرمز:

یک روز آمدم خانه دیدم چشمهای مادرم قرمز است! سؤال کردم چه شده؟ گفت «از بس گاز اشکآور زدند اینطور شدم!».

بعد پرسید: «هر چی توی صف تظاهرات مادران مسلمان چشم انداختم تو را ندیدم کجا بودی؟» به او گفتم منهم دنبال تو میگشتم که ببینم شرکت کردهای یا نه.

آن روز من جزو انتظامات و حفاظت صف مادران در جلو صفوف بودم بعد شروع کردم از مقاومتمان در برابر حملات چماقداران در پارکشهر برایش میگفتم. صفا میکرد و دست آخر گفت: «پس تو هم آنجا بودی! خیالم راحت شد!».

دیگر از آن به بعد هر بار به خانه که میآمدم و بدنم کبود و لباسهایم پاره بود با آن همه عاطفهای که به من داشت میدیدم هیچ نمیگوید!. نه آه و ناله! نه اشک برای فرزندش که زخمی شده است! و نه عجز و لابه!. بلکه سریعاً به التیام زخم و تعویض لباسهایم میپرداخت و لعنت به خمینی و جد و آباء او میفرستاد.

ادامه دارد... ...