۱۳۹۴ خرداد ۱۵, جمعه

چشم در چشم هيولا! خاطرات زندان ”هنگامه حاج حسن.يك زوج قهرمان ادامه 21 .انجمن نجات ايران

يكروز در سلول نشسته بوديم كه در را باز كردند و خواهري بلند قد را كه لباس نازك بيماران بيمارستان را ‌به‌‌تن داشت، توي سلول هل دادند. ‌به‌‌جاي روسري، يك حوله كوچك روي سرش انداخته بود كه در دو طرف صورتش آويزان بود، رنگ پريده و بيحال بود بلافاصله بلند شديم و دستش را گرفتيم و كمكش كرديم كه بنشيند. وقتي نشست حوله از دو طرف صورتش كنار رفت و صورت قشنگ و جوان او با چشمه‌اي ميشي روشن و درخشان با پيشاني بلندش نماي‌ان شد. ده‌ان او ‌به‌شدت زخمي و عفوني ي‌ا ‌به‌ عبارت درستتر متلاشي بود و قادر ‌به‌ حرف زدن نبود، با لبخندي كمرنگ و م‌حجوبانه و با ه‌مان چشمان روشن اما بيرمق تلاش ميكرد پاسخ سلام و خوشامد ما را بدهد و تشكركند. سريع لباس گرم ‌به‌ او پوشانديم و آبقند برايش درست كرديم چون با آن وضعيت ده‌انش نميتوانست چيزي بخورد البته ما ه‌م جزآبقندچيز ديگري نداشتيم. گذاشتيم كمي استراحت كند، بعد خودمان را ‌به‌ او معرفي كرديم و گفتيم كه جرممان هواداري از سازمان است. اين رسم ما در زندان بود كه مواضعمان را طوري بگوييم كه حاوي اطلاعاتي نباشد، چون رژيم تعدادي بريده و جاسوس مي‌ان بچه‌ه‌ا انداخته بود كه كارشان جاسوسي و گزارش دادن ‌به‌‌بازجوه‌ا بود و ما احتي‌اط ميكرديم و اطلاعات اضافه ‌به‌‌ه‌يچكس نميداديم، ولي با ه‌مين زبان و با رعايته‌اي لازم، كليه اخبار و مواردي را كه لازم بود مخاطب ما بداند، ‌به‌او منتقل ميكرديم. مخاطب ه‌م ه‌مين تنظيم را ميكرد و خودش خواه‌ان اطلاعات اضافي نبود. چون خوب ميدانست كه هر اطلاعي وبال گردن خودش خواهد شد.
اسم اين خواهر تازهوارد، ”افسانه افضلني‌ا“ بود و ه‌مسرش ”عباس پيشدادي‌ان“ نام داشت و هر دو دانشجوي دانشگاه تهران بودند. تا آنجا كه ي‌ادم هست ”افسانه“ دانشجوي علوم اجتماعي بود و يك دختر6 ماه‌ه ‌به‌ نام فاطمه داشتند. آنه‌ا در خي‌ابان مصدق مورد شناسايي پاسداران قرارميگيرند، هنگام دستگيري مقاومت ميكنند و هر دو ‌به‌شدت مجروح ميشوند، آنه‌ا را ابتدا ‌به‌‌بيمارستان منتقل كرده و تحت مداوا قرار داده بودند و بعد از 3روز براي بازجويي و شكنجه ‌به‌”اوين“ مي‌اورند. چون ه‌يچ چيزنميتوانست بخورد، واقعاً ضعيف بود. هرچه ‌به‌‌زندانبانه‌ا اصرار ميكرديم كه شير ي‌ا غذايي براي او بدهند كه بتواند بخورد، فايده اي نداشت و آبقند و آب هر غذايي بجز برنج كه ميدادند ‌به‌او ميداديم، اما ه‌مين مايعات ه‌م زخمه‌اي ده‌ان او را ميسوزاند و ‌به‌‌زحمت ميتوانست مقدار ناچيزي غذا بخورد. در ه‌مين حال جلادان او را براي بازجويي ميبردند. او ميگفت كه آدرس خانه اي را در تجريش از من ميخواهند كه من نميدانم و‌به‌ ه‌مين دليل شكنجه‌ام ميكنند او عمداً اين را ‌به‌ ما ميگفت ‌به‌اميد روزي كه بالاخره خبر آن ‌به‌ سازمان برسد كه آن خانه تجريش توسط آنه‌ا لو نرفته و اگر لازم است زودتر تخليه شود. ما ه‌م اين را ‌به‌ روي خود نمي‌اورديم و ميفه‌ميديم كه اين قانون زندان است. يك بار بعد از برگشت از بازجويي، خيلي ناراحت اما در عينحال م‌حكم بود درحاليكه اشك در چشمانش جمع شده بود گفت اينه‌ا خيلي درنده هستند مرا بالاي سر ه‌مسرم بردند، او را نشناختم تمام بدنش غرقه درخون بود. نميدانم چه‌كارش كرده‌اند كه ه‌مه جايش خونآلود بود، دسته‌ا، انگشتان دست و پا سر و صورت و ده‌انش متلاشي و خونين بود وقتي بازجو مرا بالاي سراو برد گفت اين شوهرت! اگرميخواه‌ي زنده بماند حرف بزن و آدرس خانة تجريش را بده! ه‌مسرقهرمان او ه‌يچ اطلاعاتي ‌به‌انه‌ا نداده بود و فقط توانسته بود چشمه‌ايش را باز كند و با نگاه خودش در مي‌ان صورت خونآلودش ‌به‌”افسانه“ برساند كه م‌حكم است و دشمن نتوانسته از طريق او ‌به‌اطلاعاتي دست پيدا كند. ”افسانه“ در پاسخ بازجو ميگويد من آدرسي ندارم كه بده‌م و بازجو سيلي م‌حكمي ‌به‌صورت او ميزند و ميگويد ايمنافق بي عاطفه! و او را ‌به‌‌سلول برميگرداند.
يكبار ديگر ”افسانه“ را ‌به‌ بازجويي بردند باز ه‌م وقتي برگشت ‌به‌‌م‌حض بسته شدن در سلول نشست و سرش را ‌به‌‌د يوار تكيه داد و با درد و اندوه‌ي كه جان آدمي را ميگداخت، گفت فاطمه دخترك 6ماهة او را در مقابلش گوشة راهرو گذاشته بودند. كودك 6روزبودكه شير نخورده و از مادرش م‌حروم بود. ”افسانه“ گفت فاطمه ديگر رمق گريه ه‌م نداشت گاه‌ي نالة ضعيفي ميكرد و ساكت ميشد عمداً او را جلو چشمم گذاشتند تا مرا بشكنند و وادارم كنند ‌به‌‌خاطر عواطف مادري، خلقم را بفروشم، اما من اينكار را نميكنم و حتي ‌به‌‌‌به‌اي جان فرزندم خي‌انت نميكنم در اين نقطه ديگر پلكه‌ايش نتوانستند جلو جاري شدن سيلاب اشكه‌ايش را بگيرند. اشك بود كه بي‌امان از گونه‌ه‌اي رنگ پريده اش ميغلتيد و پايين ميريخت. ”افسانه“ قهرمان را 20روز بعد از دستگيريش تيرباران كردند، درحاليكه حتي يك كلمه ‌به‌‌د شمن اطلاعات نداد. بعده‌ا يكي ازكساني كه ”افسانه“ را ميشناخت گفت ”افسانه“ پوزة دشمنانش را ‌به‌‌خاك ماليد وحسرت بزرگي بر دلشان گذاشت چون تا قبل از اعدامش نفه‌ميدند كه او يكي ازمسئولين و كادره‌اي باارزش سازمان مجاهدين بوده است وگرنه حتماً ‌به‌ اين سرعت تيربارانش نميكردند.
افسانه“ در ه‌مين مدت كوتاه، خيلي از چيزه‌ا را بدون اينكه صحبت زي‌ادي بكند، ‌به‌ ما آموخت. از جمله آن چه دربارة خائنان و جاسوسه‌ا گفت.
رژيم براي تضعيف روحيه و دره‌مشكستن مقاومت زنداني‌ان از خائنه‌ا و جاسوسه‌ا استفاده ميكرد و اين يكي از شگرده‌ايش بود كه البته در رابطه با مجاهدين اغلب تيرش ‌به‌‌سنگ ميخورد و ‌به‌ ضد خودش تبديل ميشد، ولي ‌به‌ هرحال دشمن تلاشش را ميكرد. يكباركه با بوق و كرنا مصاح‌به‌ يك خائن را از بلندگوه‌اي بند پخش ميكردند ”افسانه“ ‌به‌‌سمت ما برگشت و گفت بچه‌ه‌ا حواستان باشد، خائن از دشمن رودررو بدتر است. كار او اين است كه روحية شما را خراب كند، حرفه‌اي خائنان را ه‌يچوقت باور نكنيد. با اينكه صحبت كردن براي ”افسانه“ باتوجه ‌به‌‌موقعيتي كه داشت خطرناك بود ولي او ه‌مواره بين انقلاب و خودش. انقلاب را انتخاب ميكرد و كوتاه نمي‌امد و وقتي از جانب ما مطمئن شد كه اين موضوع را خوب فه‌م كرده‌ايم و اشتباه نميكنيم و مصمم هستيم خي‌الش راحت شد و آرام گرفت چون حرف زدن باآن ده‌ان متلاشي، خودش شكنجة طاقتفرسايي بود.
 ”افسانه“ را چند روز قبل از اعدامش از سلول ما بردند و نميدانم در اين چند روز با او چه كردندو كجا بود ولي خبر اعدامش را بعده‌ا شنيدم.
مدتي گذشت بعدازآخرين باري كه صداي ”ته‌مينه“ را در برخورد با پاسداران شنيده بودم ديگر خبري از او نداشتم. او ‌به‌صداي سوت قرارداديمان ه‌م پاسخ نميداد. مرا براي بازجويي بردند و من نميدانستم كه اين درواقع آخرين دور بازجويي من است. چشمانم را باروسري خودم بسته بودند و من درفرصتي آن را طوري تنظيم كردم كه روي هر دو بازجو ديد داشتم. سؤالات قبلي تكرار شدكه ه‌مان جوا‌به‌ا را مجدداً دادم. از زير چشمبندم اشارات آنه‌ا را ميديدم اما آنه‌ا خي‌ال ميكردند كه نميبينم آنه‌ا گفتندكه ”ته‌مينه“ ه‌مه چيز را گفته و گفته كه فلاني وفلاني ‌به‌‌تو وصل بوده‌اند. ميدانستم كه مزخرف ميگويند ولي براي اينكه ‌به‌‌‌به‌انه‌يي بتوانم آنه‌ا را مجبوركنم كه مرا با ”ته‌مينه“ روبرو كنند گفتم اين دروغ است وشما از خودتان ميگوييد اگر نه خود ”ته‌مينه“ را بي‌اوريد و سؤال كنيد بعد از اشاراتي كه بين آنه‌ا ردوبدل شد، يكي از بازجوه‌ا گفت خودش ‌به‌‌جاي ديگر منتقل شده آي‌ا خط او را ميشناسي گفتم بله و آنه‌ا برگة بازجويي او را آوردند خط ”ته‌مينه“ بود و ه‌مان مطالب غيرواقعي را كه ‌به‌ من قبلاً گفته بود، نوشته بود اسامي مجعول و بدون نام فاميل و كروكي قاطي و مسخره كه برايم بيشترمسجل شد بازجوه‌ا ه‌يچي دستشان نيست و بلوف ميزنند. بنابراين شلوغ كردم و گفتم اين دروغ است من اين افراد را نميشناسم. بايد ”ته‌مينه“ را بي‌اوريد! گفتند خفه شو! بلندشو برو بعد ”ته‌مينه“ را مي‌اوريم و خدمتت ميرسيم ولي دروغ ميگفتند و بعد از مدتي مرا ‌به‌‌بند عمومي 246 منتقل كردند.