در ميان زندانيان چند زن بسيار سالخورده و فرتوت بودند
كه قادر به ادارة خودشان نيز نبودند. آنها را به بهانة اين كه سرمايه دارند يا
بهايياند، گرفته و به زندان انداخته بودند و اين هم فشاري مضاعف روي زندانيان
بود اين پيرزنان علاوه بر مادران مجاهدي بودند كه يا خودشان فعال بودند و يا بهخاطر
فرزندان مجاهدشان دستگيرشده بودند. يكي از اين پيرزنان خانم كُتُبي بود كه اتهامش اين
بود كه سرمايه دار است، اما بعداً فهميديم كه به خانههاي او طمع كرده بودند و چون
ميخواستند چيزي هم به ورثه نرسد زن بيچاره را با آن وضعيت گرفته و بهزندان آورده
بودند. پيرزن قادر به اداره خودش نبود و در آن بند شلوغ كه فاقد مينيممهاي بهد
اشتي و زيستي بود، واقعاً رسيدگي بهاو معضلي بود. آب گرم اساساً نداشتيم و هفتهيي
يكبار اگر اتفاقي نميافتاد، بهمدت 2ساعت آب گرم ميشد كه درواقع بعد از يكربع آب
ولرم و نيمهسرد ميشد و به همين دليل در 15دقيقه اول كودكان و مادران و پيرها را
بهحمام ميفرستاديم كه آب گرمتر باشد، سپس بقيه ميرفتند كه هر30 نفر تقريباً 10دقيقه
وقت حمام داشتند.
بااين شرايط، رسيدگي بهپيرزني با آن وضعيت، بسيار
طاقت فرسا بود. در صورت عدم رسيدگي بو ميگرفت. درجايي كه افراد مثل ساردين كنار هم
بودند او راكجا بايستي جا ميداديم. پيرزن خودش هم مدام گريه و ناله ميكرد و خدا را
صدا ميكرد و تكيهكلامش اين بود: «خدايا نجات!»
خانم كُتُبي يكروز بهحال مرگ افتاد و بهحالت كما
رفت، نفسش بهشماره افتاده بود. مادر ”تواناييان فرد“ او را روبهقبله كرد و بالاي
سرش قرآن ميخواند ما بهسرعت زنان پاسدار را خبر كرديم اما اعتنايي نكردند و ما ناچار
با داد و فرياد و فحش به اتاق آنها هجوم برديم كه ترسيدند و آمدند زن بيچاره را
بهبهد اري بردند و پس از چند روز كه كمي حالش بهتر شد، مجدداً به بند برگرداندند.
از آن بهبعد، بيچاره پيرزن ديگر هيچ چيز نميخورد، شايد ميخواست بميرد، ياشايد
نميتوانست بخورد. من چون پرستار بودم، حرفه ام مرا بيشتر بهسمت او ميكشيد و بهاو
رسيدگي ميكردم. كنارش ميماندم تا احساس تنهايي نكند. خيلي دلم برايش ميسوخت. پيرزني
پس از سالها رنج و زحمت، دور از خانواده، تنها در چنگال اين خونآشامان در حال احتضار
بود و آزادش نميكردند تا حداقل آخرين لحظات حياتش را در كنار فرزندان و كسانش باشد.
در همانحال كه من فكر ميكردم ديگر مغزش كار نميكند،كمي آب با قاشق در دهان خشكش ريختم،
لبهايش را اندكي حركت داد و آب را حس كرد، آرام دست استخواني و يخزدهاش را بلند
كرد و دستم را گرفت، چشمان غبارگرفتهاش را باز كرد و نگاهم كرد و با صدايي ضعيف بهزحمت
گفت خدا عوضت بدهد، برايم دعاكن زودتر بميرم! و من برايش دعاكردم كه خدا زودتر او را
نجات بدهد. خانم كتبي مدتها در همان حال بود و بهبودي نداشت تا بالاخره يكروز
آمدند و او را از پيش ما بردند و نفهميدم كه سرنوشتش چه شد.