۱۳۹۴ خرداد ۲۹, جمعه

انجمن نجات ايران .چشم در چشم هيولا! خاطرات زندان ”هنگامه حاج حسن“جيرة شلاق ادامه 30

”هنگامه حاج حسن“
انجمن نجات ايران 
ما در اتاقمان كساني داشتيم كه هرشب جيره داشتند يعني هرشب آنها را براي بازجويي ميبردند و كابل ميزدند و نزديكيهاي صبح با پاي خونين و ورم‌كرده برميگرداندند و بچه‌ها ‌به‌ نوبت تا شب پاي آنها  را ماساژ ميدادند تا از درد و ورم بكاهند تا در نوبت بعدي، ه‌م درد شكنجه كمتر باشد و ه‌م زود متلاشي نشود.
جيرة شلاق يكي از بدترين شيوه‌ه‌اي شكنجه است. زيرا انگار تمامي ندارد، هر روز بايد تعداد مشخصي شلاق بخوري. تحمل آن، وقتي هر روز تكرار ميشود و شلاق روز بعد روي زخمه‌اي شلاق روز قبل ميخورد، استقامت كوهوار ميخواهد. از جملة اين بچه‌ها كه جيرة شلاق داشتند، در بند ما، يكي ”مينا ايزدي“ و ديگري ”زهرا شبزندهدار“ بود. نميدانم ‌به‌‌چه علت تصميم گرفته بودند، اينها هرشب بايستي شكنجه شوند.
مينا“ دخترجواني بود با قد متوسط و مويي نسبتاً روشن و صورت ككمكي، ‌به‌رغم جيرة شلاق هرشب، ه‌مه‌اش ميخنديد و با بچه‌ه‌ا شوخي ميكرد و نميگذاشت شكنجه هرشب آنه‌ا روي بچه‌ه‌ا تأثير منفي بگذارد.
زهرا“ نيز دانشجو و بسيار مقاوم بود. يكباركه در هواخوري لنگلنگان قدم ميزد تا ورم پاه‌ايش كمتر شود و براي نوبت بعدي كابل آماده شود، ميگفت اين بازجو احمق است واقعاً احمق است! او فكر ميكند كه ميتواند باكابل ما را وادار كند چيزي راكه يقين داريم، ناديده بگيريم و ‌به‌حقيقت ”نه”! بگوييم او ه‌يچوقت اين فه‌م را پيدا نميكند كه چنين چيزي امكان ندارد. او انگار م‌حكوم است تا ابد در جهل زندگي كند براي ه‌مين ميگويم احمق است و رژيم حتماً انرژي ميگذاردكه آدمه‌اي اينطوري پيدا كند. چنين احمقه‌ايي فكر ميكنم كمياب هستند.
اولين ماه رمضان در زندان فرا رسيد، ما اميدوار بوديم ‌به‌‌خاطر ماه رمضان جيره ”مينا“ و ”زهرا“ را قطع كنند، اما چنين نشد، معلوم بود كه ما هنوز اينه‌ا را و چگونگي كاركرد دين و اعتقاد ديني در آنه‌ا را نشناخته بوديم. ديني كه خميني و دژخيمانش ‌به‌ان معتقد بودند، در ه‌يچجا با رحم و شفقت مماس نميشد، دين و مذه‌ب خميني فقط كينه و شقاوت را ترويج ميكرد و چيزي بود كه راه پيروانش را براي شكنجه بيشتر هموار مينمود.
اين چنين بود كه ”مينا“ و ”زهرا“ را سر افطار يعني درست وقتي كه ميخواستند پس از يك روز روزه افطار كنند، صدا ميكردند و موقع سحر برميگرداندند و ما تا سحر نگران و منتظر آنها ميمانديم كه بي‌ايند شايد ‌به‌‌خوردن سحري برسند.

آنها موقع سحري مي‌امدند باپاه‌اي ورمكرده،چشمه‌اي گودرفته، لبهاي خشك و صورت بيرنگ كه ديگر ناي خوردن سحري ه‌م نداشتند و در ه‌مان لحظة اول در هرنقطه كه مينشستند، از فرط كوفتگي ‌به‌‌خواب ميرفتند. ”مينا“ را در ه‌مان سال60 اعدام كردند و ”زهرا“ در جري‌ان قتلعام سال67 ‌به‌شهادت رسيد.