”هنگامه حاج حسن“ |
ما در اتاقمان كساني داشتيم كه هرشب جيره داشتند يعني
هرشب آنها را براي بازجويي ميبردند و كابل ميزدند و نزديكيهاي صبح با پاي خونين و ورمكرده
برميگرداندند و بچهها به نوبت تا شب پاي آنها را ماساژ ميدادند تا از درد و ورم بكاهند تا در نوبت
بعدي، هم درد شكنجه كمتر باشد و هم زود متلاشي نشود.
جيرة شلاق يكي از بدترين شيوههاي شكنجه است. زيرا
انگار تمامي ندارد، هر روز بايد تعداد مشخصي شلاق بخوري. تحمل آن، وقتي هر روز تكرار
ميشود و شلاق روز بعد روي زخمهاي شلاق روز قبل ميخورد، استقامت كوهوار ميخواهد. از
جملة اين بچهها كه جيرة شلاق داشتند، در بند ما، يكي ”مينا ايزدي“ و ديگري ”زهرا شبزندهدار“
بود. نميدانم بهچه علت تصميم گرفته بودند، اينها هرشب بايستي شكنجه شوند.
”مينا“ دخترجواني بود با قد متوسط و مويي نسبتاً روشن و صورت ككمكي، بهرغم
جيرة شلاق هرشب، همهاش ميخنديد و با بچهها شوخي ميكرد و نميگذاشت شكنجه هرشب آنها
روي بچهها تأثير منفي بگذارد.
”زهرا“ نيز دانشجو و بسيار مقاوم بود. يكباركه در هواخوري لنگلنگان قدم ميزد
تا ورم پاهايش كمتر شود و براي نوبت بعدي كابل آماده شود، ميگفت اين بازجو احمق است
واقعاً احمق است! او فكر ميكند كه ميتواند باكابل ما را وادار كند چيزي راكه يقين داريم،
ناديده بگيريم و بهحقيقت ”نه”! بگوييم او هيچوقت اين فهم را پيدا نميكند كه چنين
چيزي امكان ندارد. او انگار محكوم است تا ابد در جهل زندگي كند براي همين ميگويم
احمق است و رژيم حتماً انرژي ميگذاردكه آدمهاي اينطوري پيدا كند. چنين احمقهايي فكر
ميكنم كمياب هستند.
اولين ماه رمضان در زندان فرا رسيد، ما اميدوار بوديم
بهخاطر ماه رمضان جيره ”مينا“ و ”زهرا“ را قطع كنند، اما چنين نشد، معلوم بود كه
ما هنوز اينها را و چگونگي كاركرد دين و اعتقاد ديني در آنها را نشناخته بوديم. ديني
كه خميني و دژخيمانش بهان معتقد بودند، در هيچجا با رحم و شفقت مماس نميشد، دين
و مذهب خميني فقط كينه و شقاوت را ترويج ميكرد و چيزي بود كه راه پيروانش را براي
شكنجه بيشتر هموار مينمود.
اين چنين بود كه ”مينا“ و ”زهرا“ را سر افطار يعني
درست وقتي كه ميخواستند پس از يك روز روزه افطار كنند، صدا ميكردند و موقع سحر برميگرداندند
و ما تا سحر نگران و منتظر آنها ميمانديم كه بيايند شايد بهخوردن سحري برسند.
آنها موقع سحري ميامدند باپاهاي ورمكرده،چشمهاي
گودرفته، لبهاي خشك و صورت بيرنگ كه ديگر ناي خوردن سحري هم نداشتند و در همان لحظة
اول در هرنقطه كه مينشستند، از فرط كوفتگي بهخواب ميرفتند. ”مينا“ را در همان سال60
اعدام كردند و ”زهرا“ در جريان قتلعام سال67 بهشهادت رسيد.