۱۳۹۴ تیر ۸, دوشنبه

انجمن نجات ايران .ايران-زنداني سياسي .چشم در چشم هيولا! خاطرات زندان ”هنگامه حاج حسن“اشكال مختلف مقاومت جمعي ادامه 37

انجمن نجات ايران .
ايران-زنداني سياسي
ايران-يكي از كشورهاي است،كه تا كنون بخاطر نقض حقوق بشر بويژه اعدام زندانيان سياسي بيش از 60 بار بوسيله كمسيون حقوق بشر ملل متحد محكوم شده است،
در ايران ،تا كنون 120000 از زندانيان سياسي اعدام شدند،
دردوران آخوند روحاني اعدامها همچنان ادامه دارد،
خاطران زنداني كه در زير ملاحظه ميكنيد،بوسيله مجاهد خلق هنگامه حاج حسن كه 3 سال از سال 60 زنداني بوده است،نوشته شده است،اين كتاب به زبان انگليسي و فرانسوي و ايتاليايي و سوئدي و عربي تجرمه شده است،

ادامه كتاب چشم در چشم هيولا
يكبار آخرهاي شب بود و ه‌مه خوابيده بودند، محل استراحت من در آن مقطع كنار در زيرهشت بود، صدايي از پشت در شنيده ميشد. گوشه‌ايم را تيز كردم، ”حاج داوود“ داشت با”گشتاپو“ حرف ميزد، دقت كردم، داشت حسابرسي ميكرد و ‌به‌او خط ميداد: «خاك برسرت! هزار بار گفتم ‌به‌‌د رك كه چپيها با ه‌م جدول حل ميكنند و ي‌ا روزنامه ميخوانند، آنه‌ا را ميدانيم! تشكيلات منافقين را دربي‌ار! بيشعور! يك گزارش از آنه‌ا نميتواني بي‌اوري كه ببينم چه‌كار ميكنند! يعني بيكارند؟! خاك توسرت كه اينقدر خنگي! اگر باز ه‌م بيعرضه باشي پرتت ميكنم ه‌مان جايي كه لايقش هستي بدبخت
 معني اين حرفها، يعني فشار بيشتر ‌به‌‌بچه‌ها، يعني اعمال محدوديت بيشتر و گرفتن ه‌مان امكانات محدود. اين قضيه ‌به‌‌ه‌مة بچه‌ها اطلاع داده شد. اين ه‌مان تشكيلاتي بودكه ”حاجي“ دنبالش بود. تشكيلاتي كه ولو بسي‌ار ساده بود ولي تنه‌ا وسيلة دفاعي زنداني‌ان بيدفاع در برابر رژيمي بود كه دستش براي هر كاري مطلقاً باز بود. اين ارتباط جمعي، باعث حركت يكپارچة زندانيان و يك سيستم خبرگيري و خبررساني بود و ه‌مين، ”حاجي“ و ساير پاسداران را ديوانه ميكرد و ‌به‌اين ترتيب مقاومت ه‌مچنان در زندان ادامه داشت.
 در ”قزلحصار“ بچه‌هاي قديمي تر، همانها‌يي كه 30خرداد ي‌ا قبل از آن دستگير شده بودند زنداني بودند درنتيجه ”شكر“ ه‌م اينجا بود ولي بچه‌ه‌ا گفتند كه آنه‌ا در بند8 هستند. من دنبال راهحلي بودم كه ”شكر“را ببينم، ولي اين امكان نداشت.
نميدانم براساس چه عامل فشاري از بيرون و ي‌ا هر حساب و كتاب ديگري، قرارشد كه ‌به‌‌ما هواخوري داده شود يعني ه‌مه هواخوري داشتند بجز بند8 كه تنبيه‌ي بود.
پنجرة سلولهاي بند8 نيز ‌به‌اين هواخوري باز ميشد. در اولين روز هواخوري ”شكر“را ديدم و او مرا صدا كرد. آه خدا… ”شكر“ ! دوست خوب من! وقتي ديدمش از شدت خوشحالي داشتم پرواز ميكردم، دلم ميخواست ميشد يكبار ديگر او را در آغوش بگيرم. در لحظه تصاويرگذشته مثل برق از ذهنم عبور كرد كاش ميشد يكبار ديگر مثل آنموقعه‌ا كه دانشجو بوديم موهاي مرتبش را ‌به‌‌ه‌م بريزم تا عصبانيش كنم و يا اضافه ساندويچش را كه ديگر نميتوانست بخورد از او بگيرم و بخورم و او باچشمه‌اي متعجب نگاه‌م كند و ه‌مزمان با تكان دادن سر ‌به‌‌من بخندد، كاش دوباره آن روزه‌ا تكرار ميشد كه پدرم سر‌به‌‌سر ”شكر“ ميگذاشت و اسمه‌اي بامزه روي او ميگذاشت و ”شكر“ از فرط خنده چشمه‌ايش پر از اشك ميشد، او چقدرقشنگ ميخنديد…گاه‌ي آرزوه‌ا و خواسته‌ه‌اي آدم چقدر كوچك وناچيز ‌به‌نظر مي‌ايند ولي دست ي‌افتن ‌به‌انه‌ا امكان ندارد. حالا ”شكر“ م‌حبوب من در دو سه متري من بود، آن بالا، پشت ميله‌ه‌اي پنجرة كوچك سلول، ولي من حتي نميتوانستم مستقيم نگاهش كنم و با راه رفتن و نگاه ‌به‌‌جايي بجز ه‌مان جا كه اوست با او حرف بزنم. ”شكر“ نيز مثل من عاديسازي ميكرد، اما ‌به‌‌هر حال من باكمك بچه‌ه‌ا و مراقبت آنه‌ا توانستم با او صحبت كنم و راجع ‌به‌‌هرچه كه ميخواستم ي‌ا لازم بود ‌به‌او بگويم.
بچه‌ه‌اي بند8، وضعيت بسي‌ار سختتري نسبت ‌به‌‌ما داشتند، چون در آنجا حدود30 نفر را در يك سلول چپانده و در را بسته بودند. بعداً بچه‌ه‌ا برايم تعريف كردند كه براي بستن در، بچه‌ه‌ا را فشار ميدادند و با لگد ميزدند و ‌به‌‌هر زوري بود، در را ميبستند. بچه‌ه‌ا ‌به‌صورت ايستاده و آويزان از تخته‌ا در داخل سلول بودند و ‌به‌‌ه‌مين دليل ”شكر“ ه‌م ه‌ميشه پشت پنجره بود. چون جاي يكنفر ه‌م روي طاقچه ه‌مان پنجره بودكه ‌به‌صورت چمباتمه در آن مينشست.
شرايط آنها بسي‌ار سخت و غيرانساني بود. براي هر 24ساعت يكبار ‌به‌‌مدت 3دقيقه ‌به‌‌هرسلول اجازة استفاده از سرويس داده ميشد و در آن م‌حيط فشرده و خفقانآور وقتي كه ديگر قادر ‌به‌ كنترل خود نبودند، مجبور بودند در يك سطل ي‌ا كيسه زباله كارشان را بكنند تا هر وقت كه در سلول باز شد آن را بيرون برده و تخليه كنند. تصور اين كه در آن فشار و تراكم كه كسي نميتوانست جُم بخورد، چگونه اين كاره‌ا را ميكردند، ناممكن است. عده‌يي كه ضعيفتر بودند و يا بيماري داشتند، در اثر فشار و كمبود اكسيژن، دچار تنگي نفس شده و بيهوش ميشدند و نگهداري نفر بيهوش در آن شرايط و تلاش براي اين كه از مرگش جلوگيري كنند، از هرچيز طاقتفرساتر بود و ”حاج داوود“ جنايتكار ه‌م براي رنج دادن بيشترآنه‌ا هر روز ‌به‌‌بند مي‌امد و با لحن لمپني وگزنده‌اش ميگفت مقاومت كنيد! مقاومت كنيد! تا خلق قهرمان بي‌ايد و نجاتتان بدهد! ي‌ا ميگفت «مسعود جانتان الان كجاست كه ‌به‌‌د اد شما برسد؟… پدرسوخته‌ه‌اي منافق، آنقدر شما را اينجا نگه‌ميداريم كه موه‌ايتان مثل دندانه‌ايتان سفيد و دندانه‌ايتان مثل موه‌ايتان سي‌اه بشود!
شكر“ ه‌م در يكي از اين سلولها بود، ولي در صورتش جزآرامش چيزي نميديدي ه‌مان كه ”حاجي“ راآتش ميزد. ”شكر“ گفت ما ”دربسته“ هستيم من منظورش را نفه‌ميدم اما بعد بچه‌ه‌ا برايم توضيح دادند يعني ما در سلوله‌اي در بسته هستيم. و اين اصطلاح زندان و يكي از شكنجه‌ه‌اي بسي‌ار متداول ه‌مين جلاد بود. ولي دو روز بعد ديگر”شكر“ را در قاب پنجره نديدم، پنجره خالي بود. بعد از پرسوجو فه‌ميديم ‌به‌‌د ليل مقاومت آنه‌ا و براي اعمال فشار و شكنجة بيشتر، آنه‌ا را ‌به‌‌سلوله‌اي انفرادي گوهردشت منتقل كرده‌اند. خداي‌ا… من ‌به‌‌ه‌مين ه‌م راضي بودم كه وجود او را پشت ه‌مين ديوار احساس كنم حتي اگر نبينم، ولي دشمن او را ه‌مراه بقيه بچه‌ه‌اي مقاوم دوباره زير شكنجه برده بود.