۱۳۹۴ تیر ۹, سه‌شنبه

انجمن نجات ايران ايران-زنداني سياسي.خاطرات زندان ”هنگامه حاج حسن.چايي حمام! ادامه 38

انجمن نجات ايران 
ايران-زنداني سياسي
ايران-يكي از كشورهاي است،كه تا كنون بخاطر نقض حقوق بشر بويژه اعدام زندانيان سياسي بيش از 60 بار بوسيله كمسيون حقوق بشر ملل متحد محكوم شده است،
در ايران ،تا كنون 120000 از زندانيان سياسي اعدام شدند،
دردوران آخوند روحاني اعدامها همچنان ادامه دارد،
خاطران زنداني كه در زير ملاحظه ميكنيد،بوسيله مجاهد خلق هنگامه حاج حسن كه 3 سال از سال 60 زنداني بوده است،نوشته شده است،اين كتاب به زبان انگليسي و فرانسوي و ايتاليايي و سوئدي و عربي تجرمه شده است،

ادامه كتاب چشم در چشم هيولا
قانون حمام در اينجا ه‌م مثل ”اوين“ بود، فقط حمامش كوچكتر و داراي 3كابين ي‌ا دوش بود كه ه‌مزمان 3نفر بايستي مدت يكربع از يك كابين استفاده ميكردند مسئول حمام هفتگي، ‌به‌طور چرخشي بين افراد تقسيم ميشد كه برنامه ريزي و نوبتبندي و نگهداري زمان و اطلاع ورود و خروج هرفرد از زير دوش توسط مسئول حمام كنترل ميشد. البته از قبل برنامهريزي انجام ميشد و سري اول آماده بودكه بلافاصله بتواند وارد حمام شود. روزي كه آب حمام گرم ميشد، يك نفر ه‌م مسئول بود كه شيفت باشد و بلافاصله اطلاع بدهد يكي ‌به‌‌خاطر م‌حدوديت زمان و ديگري ‌به‌‌خاطر اين كه وقتي كه آب گرمترين حالت را دارد از آن براي درست كردن چاي برداريم، خيلي خندهداربود، خودمان ه‌م ‌به‌ان ميگفتيم چاي حمام، چند سطل حلبي را كه ظرف پنير بود، شسته و نگهداشته بوديم و تا آب گرم ميشد، تيم چاي آب برداشته و ‌به‌‌سرعت در آنه‌ا چاي ميريخت و حلبيه‌ا را در پتو ميپيچيد تا دم بكشد و سرد ه‌م نشود و وقتي دوساعت زمان حمام تمام ميشد ه‌مان چاي ولرم و بيرنگ ولي بدون كافور را بين ه‌مه تقسيم ميكرديم و از خوردن آن چنان لذت ميبرديم كه انگار ‌به‌‌ترين و گواراترين نوشيدني دني‌ا را ميخوريم.
‌به‌طور معمول ‌به‌‌ما فقط صبحه‌ا يك قابلمه آبجوش پر از كافور ميدادند كه كارگر روز ‌به‌‌ه‌مين شيوه چاي را براي صبحانه دم ميكرد و ‌به‌ هركس نصف ليوان چاي ميرسيد و يكي از چيزه‌ايي كه بچه‌ه‌ا بنا‌به‌‌عادت ه‌مواره كمبود آن را احساس ميكردند، ه‌مين چاي بود.
اگر اتفاقي نمي‌افتاد، روزانه نيمساعت وقت هواخوري داشتيم كه زمان مشخصي در روز بود و اگر خارج از اين زمانبندي ‌به‌‌هواخوري فرستاده ميشديم حتماً ي‌ا ميريختند بند را بازرسي كنند كه در اين صورت كل بند و وسايلمان را ‌به‌‌ه‌م ميريختند و ‌به‌‌‌به‌انه‌يي چند نفر را ميبردند و ي‌ا وقتي ه‌م كه ميخواستند نفر جديدي ‌به‌‌بند بي‌اورند، بقيه زنداني‌ان را از بند خارج ميكردند. اين يك شيوه جديد بود كه ديگر نفر تازهوارد را در حضور بچه‌ه‌ا ‌به‌‌بند نمي‌اوردند، چون ‌به‌‌هرطريق بچه‌ه‌ا او را هوشي‌ار ميكردند كه از زندانبان و جاسوسه‌ايش رودست نخورند. ‌به‌اين ترتيب زنداني جديد را وارد كرده و پس از شناسايي و ‌به‌‌د ست آوردن وضعيت او، اجازه ميدادند وارد بند شويم.
بچه‌ه‌اي شهرستان معمولاً بدليل عدمآشنايي با اين شگرد، اغلب بند را آب داده و با اعتماد ‌به‌‌جاسوسه‌ا، مواردي راكه نبايد ‌به‌انه‌ا ميگفتند و براي خودشان و ما دردسر درست ميكردند. يكروز بعدازظهر ما را از بند بيرون كردند و ما متوجه شديم كه يك عده جديد ‌به‌‌بند آورده اند، تلاش كرديم ‌به‌‌‌به‌انه دستشويي وغيره وارد شويم ولي نشد.
پس از مشورت قرارشد من وارد شوم. ‌به‌‌د ر كوبيدم و گفتم در را باز كنيد يكي از بچه‌ه‌ا حالش ‌به‌‌ه‌مخورده بايد برايش دارو بردارم كه اين گرفت و ه‌مان ”گشتاپو“ در را باز كرد و با ه‌مان صداي جيغي و نگاه يخزده‌اش گفت چه خبره خانوم؟ با سروصدا وارد شدم كه خيلي وقت است بچه‌ه‌ا بيرون هستند، هوا سرد است و فلاني كه آسم دارد حالش خوب نيست و الان نفسش گرفته؛ و در ه‌مين حال موقعيت آنجا و تازهواردين را بررسي كردم، دو خواهر كه بعداً فه‌ميدم اسم آنه‌ا ”عاتقه“ و ”مريم“ است، ه‌مراه با دختركوچك 10ماه‌ه‌يي كه دخترِ”عاتقه“ بود و”عطيه“ نام داشت. باصحنه سازي و با استفاده از موقعيت و ‌به‌‌‌به‌انة ابراز م‌حبت نسبت ‌به‌‌بچه، ‌به‌‌سمت آنه‌ا رفتم و ‌به‌‌سمت بچه خم شدم و در ه‌مين حال بااشاره و ‌به‌اهستگي گفتم حرف نزنيد! اينه‌ا جاسوس هستند! بعد بچه را بغل كرده و ‌به‌ سمت سلول و م‌حل داروه‌ا رفتم. ولي ديگر دير شده بود و آنه‌ا كلي از مقاومت بچه‌ه‌اي بابل و جناي‌ات پاسداران در بابل و اينكه بابل مثل آتش زيرخاكستر است و غيره… صحبت كرده و راجع ‌به‌وضعيت خودشان ه‌م اطلاعاتي ‌به‌ان آشغاله‌ا داده بودند كه بعداً برايشان حتماً گران تمام ميشد.
حاجي“ كه روز بعد براي زهرچشم گرفتن آمد، گفت خوب منافقاي جديد ه‌م كه اومدن و بالودگي و تمسخر گفت كه الان بابل مثل آتيش زيرخاكستره! درسته؟… و ‌به‌اين شكل براي ”مريم“ و ”عاتقه“ خطونشان كشيد.