۱۳۹۴ تیر ۹, سه‌شنبه

انجمن نجات ايران.همبستگی / ویلپنت . عزيز فولادوند

 انجمن نجات ايران
ايران
این نوشتار در تلاش فهم مقوله همبستگی است. در گام نخست درک عام از همبستگی در ظرف اجتماع بررسی می شود. پس از بازبینی گذرائی در دنیای پیشامدرن، سیر تکوین این مقوله در جهان مدرن دنبال می شود. این سطور در مسیر خود به رابطه همبستگی و سیاست نظر افکنده، کارکرد آن را به استناد آراء اندیشمندان می کاود. مقاله نگاهی منفی به موضوع "همبستگی ملی" دارد. با نشان دادن ضعفهای خودمان بر این باور است که "همبستگی ملی" در این برهه از زمان یک آرزو است؛ شاید هم دست نیافتی.
مقاله در پایان به تجربه ویلپنت بعنوان بک منشورعملی برای دست یابی به همبستگی ملی نگاه می کند.


انسان در ظرف اجتماع حیاتمند است. تمامی رفتارهای انسانی در شبکه پیچیده ای از کنش و واکنش جمعی شکل می گیرند. بدون درک این گزاره نمی توان انسان، نیازمندیهای او، حقوق و وظایفش را تعریف نمود. استمرار این کنش و واکنشها در بستر زمان، ویژگیها و خصوصیات انسانی و جمعی را فرم می دهد. ما در کهکشانی از "مفاهیم" و واژها و ارتباطات شناوریم. در کنار هم قرار گرفتن، زمانی خلاق و مؤثر است که میان "آحاد" رابطه ای همبسته، اندام وار و پیوسته برقرار شود. کار جمعی، تشکیلات، تقسیم کار و تعیین مرزهای وظیفه و مسئولیت، مادۀ این ارتباط ارگانیک است.
در دنيای ماقبل مدرن "عصبیت ابن خلدونی" توضیح دهنده مقوله همبستگی است. عناصر ِ سنتی ای حاکم بر روابط قومی (خون، نژاد، دين و يا تركيبی از اين عناصر) اعضاء یک گروه را به هم پیوند می داد. فرد ِ حل شده در جمع، مسئول عمل خود نبود. قبیله و هنجارهای جاری ارتباطها و حوزه مسئولیتها را مرزبندی می نمود. در جهان کنونی اما ما با معجون ِ دوآلسیم مواجه هستیم. علی رغم گسترش پدیده های "مدرن" ما شاهد وجود شبکه های فربه سنتی و بدوی هم می باشیم. در این جوامع "عصبییت" نيرويی را ايجاد می كند كه معطوف به قدرت بوده وموجب بروز تحولات سياسی واجتماعی می گردد. شاید بتوان ادعا نمود که در جهان مدرن ارزشهای سنتی در قالب ِ نوینی (اما هدایت شده) در خدمت مراکز قدرت و سوداگران قرار می گیرند. بعنوان مثال در جوامع قبل از مدرن، پیوند زوجهای جوان به مدد روابط سنتی انجام می گرفت. امروزه این وظیفه به انستیتوهای دوست یابی، به شبکه های مجازی و غیره واگذار شده است.
در تاريخ انديشه علوم اجتماعی مقوله همبستگی (Solidarität) سابقه ای طولانی دارد و منظور از آن هماهنگی ميان اجزاء تشكيل دهنده كل نظام اجتماعی می باشد. ریشه های مفهومی آن در سرزمین اروپا به حقوق روم باز می گردد. با طرح مفهوم „obligatio in solidum" هر فرد در مقابل گروه و هر گروه در مقابل جرائم ِ عضو، بار مسئولییت را بدوش می کشید. با ورود به عصر مدرن تحولات دامنه داری حیات و زیست اجتماعی انسان را دگرگون نمود. نوسازی وپیشرفتهای شگرف ِ صنعتی باعث بروز ناهماهنگی بین اجزاء متجانس و همبسته قديم گردید. روند مدرنیته، شهرنشینی و صنعتی شدن، فروپاشی تدریجی پيوند های سنتی را بدنبال داشت. نباید از نظر دور داشت، که پيوند های مدرن هم با سرعت و با سهولت، امکان استقرار نمی يابند. این پروسه ای است سخت، طولانی و در پهنه فردی بسیار پردرد و مشقت زا. انسان درجهان مدرن با انبوهی از تضادها مواجه خواهد شد. حل این تضادها متضمن درکی مدرن، نگاهی مدرن و آمادگی "نقادی انعکاسی" (Kritische Selbstreflektion) فرد نسبت به خویش است.
انسان ِ مجهز به درک "نقادی انعکاسی" قبل از هر کس با خویشتن خویش در کشاکش است. در این "چرخش کپرنیکی" باید از خود آغاز نمود. پرادیگمای مدرن، نقادی خلاق ِ خویش است: عبور از خود برای یاری رساندن به دیگران. "دریافته ام که یک انسان تنها زمانی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پائین چشم بدوزد که ناگزیراست او را یاری رساند تا روی پای خود بایستد." (گابریل گارسیا مارکز).
مقوله "همبستگی" در پهنه های گوناگون ِ فرهنگی، اجتماعی و سياسی مورد بررسی قرار می گیرد. همبستگی اجتماعی بنیاد رابطه انسانی است. انسانها به هم نیاز دارند و در یک شبکه ای مدنی با همدیگر تنظیم رابطه می کنند. هیچکس بی نیاز از دیگری نیست. می توان امید وار بود که این نوع همبستگی هيچ گاه از بین انسانها رخت برنبندد. "وضعییت هابزی" جنگ ِ همه برعلیه هم بندرت یافت می گردد. از طرف دیگر فقدان همبستگی، یعنی ناهنجاری در کل ِ نظام اجتماعی، درعالم خارج از ذهن متصور نیست.
"خانه دوست كجاست؟
در فَلق بود كه پرسيد سوار
آسمان مكثی كرد
رهگذر شاخه نوری كه به لب داشت به تاريكی شن ها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداری [....]"

یا اینکه "در میان راه" وقتی که برای نیل به "انسان شدن" مکثی می کنیم تا "مأمنی باشیم و یاوری"، همبستگی انسانی را ارج می نهیم. (راه خویش، شاملو)
همبستگی و ستيز
اما رمانتیک در نظم سیاسی رنگ می بازد. نظم سیاسی با این حس بسی بیگانه است، گرچه با آن کاملا غریبه نیست. "تنازع بقاء" سنگ بنای جهان سیاست است. سیاست همیشه گروهی را موضوع عشق و محبت قرار می دهد و با گروهی دیگر سرِ ِ عداوت دارد. هميشه با کسانی همبسته ايم، به اين علت ساده که قرار است در تقابل با "ديگری" باشیم. دور و نزدیک شدن به این یا آن گروه در دنیای سیاست پیامهای متفاوتی را ساطع می کند. "دوست شدن" با گروه "الف"، می تواند به معنای اعلان ستیز و یا کشاکش با گروه "ب" باشد. در هماوردی با "دیگری" ممکن است بسیاری به دام همبستگی با "غیر خودی" گرفتار آیند. سیاست مرز می کشد، مرزهایش حتمأ خصلتی پایدار ندارند. دوست ِ دیروز، دشمنِ امروز است، و شاید این دشمن، دوست فردای ما. مشکل ِ تشخیص دوست و دشمن، موضوع همیشگی جهان سیاست است. عدم تشخیص ِ صحیح نسبی متحدان، ورطه ای است هولناک برای سیاسیون. نسبییت آن هم پارامتری است، از ناپایداری شرایط پر شتاب.

در طی سه دهه گذشته، کنش سیاسی دولتمردان تهران راه ِ وفاق ملی را سد و موجبات تفرق را در عرصه های فراوانی فراهم نموده اند. حس نفرت جایگزین مدارا شده، ستیز خصلتی عام یافته و حضوری قدرتمند دارد. ستیز حُکمرانان با ملت به پهنه های روابط فردی هم سرایت نموده است. پرخاشگری، تند خویی، آمریت، منشی غیر دمکراتیک، بد دلی و ترسندگی، چابلوسی و "برخرِمراد سوار شدن " عارضه های آن ستیز نهادینه شده اند.
تبیعض و تفاوت گذاری سرشت شریعت ِ ملایان است. جهان این شریعت، جهانی سیاه وسفید و مملو از دوآلیسم است. مقلد و مجتهد، مرتد و مؤمن، پاک و نجس، حرام و حلال، زن و مرد، بیت الاسلام و بیت الکفر همه سازه های این نگرش منحط اند. این آپارتاید وسیع در متن واقعیتهای اجتماعی به تشدید ستیز دولت با مردم می انجامد. دولت مدام ستیز را با ملت تکثیر می نماید. مرزهای روشنی هم دیده نمی شود، چون دولت گفتمان ِ حاکم را رقم می زند و هر لحظه "دوست" و "دشمنی" جدید دارد. این آشفته بازار ِ "خودی و غیر خودی" مردم را هم سردرگم می کند. پریشانی و تشتت پروژه نظام در راستای تضمین بقاء است. سر درگمی ملت خود را در این نشان می دهد، که گاها دوست ِ نظام را، دشمن او قلمداد می کند و خود را با او "همبسته" می داند. داستان "جنبش سبز" نمادی از این سردرگمی است. بعضآ مردم در انتخاب "دوست" دچار توهم می شوند.
خشونت وکمبود
ما در جهانی خشن بسر می بریم. خشونت ِ آن تنها منبعث از صلابت، سختی و فاجعه مادیت مستولی بر آن نیست. بیگانه شدن انسان و اسیر بودن او در چنبره مصرف فقط یکی از فجایع آن است. گوئیا خشونت در پهنه های زیست انسانی عنصری است پایدار. انسان با توسل به خشونت (کلامی، قلمی، فیزیکی) در تلاش تثبیت ِ موقعییت خویش بهر قیمت است. ما نه فقط جای دیگران را تصرف می کنیم، بلکه در راستای حذف او هم می کوشیم، تا خود را "اعتلاء" بخشیم. در این ستیز بسی احکام غیراخلاقی هم مجاز است!

این ستیزی است برای جبران کمبودهایمان. در کشاکش سخت تاریخ ِ خویش، انسان در گیر مصافی پیگیر برای رفع "کمبود ها" بوده است. بروزِ خشونت انسانی فقط زائیدۀ نبود ِامکانات مادی او نیست. انسان پس از سیر شدن "هار" می شود و سر بلعیدن همه جهان را دارد. درندگان و وحوش با این نوع خشونت بیگانه اند. شیر وحشی، پس از صید آرام گرفته به خوابی خوش می رود و تا گرسنگی بعدی "جهان به کامِ" اوست.
کمبود های انسان لاجرم مادی نیست: کمبود شهرت، حس حقارت، کمبود قدرت، تمایل به آماریت، کمبود امنیت، کمبود احترام، نیاز به عشق، محتاج مقبولیت در جمع، نیاز به توجه دیگران، نیاز به زیبایی، نیاز به دستگاه منتظم ایدئولوژیک، عطش سیری ناپذیر به دانستن، و فراوان کمبودهای دگر.
جدال برای رفع کمبودها، ستیز سیاسی ـ اجتماعی انسان را رقم می زند. همبستگی فقط زمانی متصور است، که آمادگی برآورده کردن و یا حداقل فهم نیاز دیگری را داشته باشیم.
به باور من، ما با این گزاره بسیار غریبه هستیم. ما تربیتی "غارتگرانه" داریم.

اعتدال
اعتدال در دنیای سیاست پیوسته راهگشا بوده است. در غیر این صورت سیاست ورزی مسدود شده، نفرت و خشم کور، گفتمان حاکم می گردد. اعتدل با عدالت و تعدیل همریشه است، و آن "راست و برابر شدن" است (مؤید الفضلاء)، بردباری، آرامی و راستی است، "میانه حال شدن در کمیت و کیفیت" (منتهی الارب ) است. آن حکومتی که راه اعتدال نرود، لاجرم تخم "ستیز" می پراکند. تندباد ِ ستیز گریبانگیر آن نظم خواهد شد.

"اعتدال گرائی" پس از قرنها کشاکش در تاریخ جامعه ما، در کانون توجه قرار گرفته است. ولی ما هنوز در ابتدای مسیری پر زیر و بم هستیم. "اعتدال گرا" قبل از هر کس شجاعت نقادی بُرنده از خود را دارد. بسی از فرهیختگان ما اینکاره نیستند. این گرایش در ما بسیار رقیق است و وجه غالب نیست. ما آرام آرام از دوران طفولیت فاصله گرفته، مسیرعنفوان را اندکی گذرانده به بلوغ نزدیک می شویم. همه ما با آهنگی متفاوت در این مسیر راه می پوئیم. نشانه های طفولیت در بیان ادبیات سیاسی ما بسیار پررنگ است. شاید نظریه "رشد شناختی" ژان پیاژه برای توضیح مراحل رشد آدمی کمکی باشد برای درک طفولیت اجتماعی ما. هنوز ما در بیان و فرموله کردن خواسته ها، نظریات و انتقادهایمان عاجزیم. از تفکر منطقی درویم. یکی از ویژگیهای مرحله پیش عملیاتی (Präoperationalen Intelligenz) در این نظریه "خود مداری" است (Egozentrismus). پدیده "خود مداری" در ما کمرنگ نیست.
خشونت هسته مرکزی تاریخ سیاسی ما ایرانیان است. ما گذشته ای آغشته به خشونت داریم. شاید به همین علت است که استخراج واژگان و صفاتی چون خویشتن ‌داری، صبر، بردباری، فهم دگری، تعامل، تحمل، رعایت حقوق انسان‌ها و تسامح از تاریخ سیاسی ما دشوار است. تاریخ ما بیشتر با واژگانی مانند غارت، مصادره، حذف، کشتار، فرار، و مهاجرت دمساز است. شاید بتوان ادعا نمود که در ایران نه فقط اسلام بلکه مارکسیسم روسی موجبات افراطی گری سنتی را فراهم آورد. این خشونت در بعد جهانی با کشیدن "دیوار آهنین" عملا ما را هم از درون شقه نمود.
روح اعتدال یعنی اینکه بیاموزیم سنجیده سخن گوییم، از لفاظی فاصله بگیریم، اغراض نکنیم،‌ در مورد آنچه که نمی‌دانیم سکوت کنیم. در آموزشهای اسلام تأکید های فراوانی به خویشتنداری، صبر و سکوت و دقت شده است. خداوند خود را دوست صابران می داند (ولله یحب الصابرین).
من این صفات را در خودمان برجسته نمی بینم.
آدم ایرانی
متین است که بر این گزاره انگشت بگذاریم، که طیفی وسیع از جامعه ما هنوز از تفکر منطقی فاصله دارد. دقیق سخن گفتن و دقیق فکر کردن از بنیادی ترین استوانه های "اعتدال گرائی" است. بیماری مزمن ما ایرانیها این است که "همه چیز دان" هستیم. ایرانی همه چیز می داند. "همه سر حریف است". مَثَل "آچر فرانسه" بیان عامیانه یک تراژدی فرهنگی است. هر کدام از ما یک "بحرالعلوم" خود بنیادیم. می توان ادعا نمود که هیچ ملتی به اندازه ما "پژوهشگر"، "مفسر سیاسی" "فعال سیاسی"، "کنشگر سیاسی"، "محقق" و منتقد و غیره ندارد. هر کدام از ما خود یک "رهبر" یم.
سر سپردن به صلاحیت دیگران خود یک شجاعت مدنی است. این اصلی است سکولار.

اگر ورزشکار خوبی هستیم، گمان داریم که نظریه پرداز متبحری هم می باشیم. مرزها را نمی شناسیم و بدون کسب صلاحییت مکفی در هر موضوعی نه تنها نظر می دهیم بلکه بر صحت و سُقم آن هم پای می فشاریم. ولی در کمال بی مسئولیتی از زیر بار پاسخگوی به نتیجه کار با هزار ترفند فرار می کنیم. "زرنگی" نوع ایرانی حدیثی است بس مفصل. مطلق گرائی در ما رگه های برومندی دارد. این فقط مختص متشرعان و مستبدین نبوده و نیست. این جَزمیت منبعث از استبداد انباشته شده در تاریخ ماست. استبداد به معنی نبود روح جمعی، اغراق، پرگویی، درشت‌گویی و سفسطه ریشه های تناوری در ما دارد.
ما در نوشتهایمان دل نگران عدم عدالت هستیم، به نبود قانون معترضیم ، ازعدم رعایت حقوق زنان در قرآن و دگر کتب آسمانی خشمگینیم ولی خود قانون شکنانه رفتار می کنیم، جانب عدالت را حتی در نوشته هایمان نمی گیرم و کنترلی سخت بر زن و دخترانمان اعمال می کنیم. از "هجمه گویی" می نالیم، ولی زشتترین واژه ها را در وصف دیگران بکار می بندیم. متظاهر هستیم. در جمع عبوس و جدی، در جای دگر رقصان و خندان. مظلوم نمائی، در راستای فرار از پاسخگویی، حتی در یک دیالوگ ساده، زمانی که پای استدلال چوبین است، حربه ای است دیرینه در نزد ما "پارسیان". گاه کوروشی ایم، گاه زرتشتی، گاه شیعه، زمانی عارف دلسوز و یا مارکسیستی پیشاهنگ و شاید هم سکولاری که با هر آئین و مذهبی سر دشمنی دارد. پرده بکارت دخترمان برتر از هر آئینی است و یا مصرانه بر ختنه فرزند ذکور پای می فشریم، اما منتقدی آتشین از آئین موسی و اسفار پنچگانه ایم.
به طفلی می مانیم که نمی تواند دردهایش را بیان کند.
حتی مارکسیستها و سکولارهای ما تمایلات مذهبی اند.

در پروراندن این فرهنگ البته ملایان هم در گذر زمان شایستگی لازم نشان داده اند. اما راستی با آنانی که با جهان دمکراتیک آشنا هستند، و چندین دهه است که در فرنگ زندگی می کنند ، چه باید کرد؟ در اینجا دیگر کنترل و فشار ارگانهای نهادینه شده سرکوبگر موضوعیت ندارد. پس مشکل کجا است؟ این مشکل حتما در خودِ من جاری است.
نظم واژگانی
مخالفان در پروسه نزاعشان با ملایان، آنها را منتسب به ویژگیهای متعددی می کردند. شاید سردر گمی در شناخت حکام ِ جدید هم نقشی بسزا ایفاء نمود. گروهی آنها را "وابستگان به امپریالیسم"، گروهی دیگر "آخوند انگلیسی" نام نهادند. نظام به "فاشیسم" و "توتالیتاریسم" توصیف گردید، کسانی دیگر به آنها "خشونت طلبان"، "انحصارگرایان"؛ قدرتمداران، و غیره لقب دادند. باری زبان محالفت، مدام تغییر یافت و عرصه سیاسی ما در هر دوره ای نظم واژگانی نوینی را برای ادامه ستیز تولید می کرد. رژیم هم با گفتمانهای جدیدی صف آرائی نوینی را ارائه می کرد: "جامعه مدنی"، "گفتگوی تمدنها"، "اطلاح طلبان دینی" "روشنفکران دینی" و "دوم خردادیها". این پروژها پیش درآمد "جنش سبز" بود، بدون اینکه قصد انکار شرکت میلیونی متنفران و خشمگینان از حکام را در این جنبش مدنی داشته باشیم. در این بلبشوی واژگان معلوم نیست که "خشونت طلب"، "راست سنتی"، "مستضعف" و "مستکبر" و "امریکائی" و غیره چه کسی و چه گروهی است.

همین عارضه هم متأسفانه در طیف وسیع مخالفین و اپوزیسیون سرنگونی طلب هم دیده می شود. به یکبار دوست دیروز در زمره "دشمنان" قرار می گیرد. و آن "دوست دیروز" ادبیاتی را "استعمال" می کند، که در فرهنگ ِ لغت "ناسوتی" بهینه نبوده و سکولاریسم را نشاید. و یا اینکه همکاری بیست ساله با اپوزیسون را به مفاهیمی چون "جو سازی، فضای امنیتی" و غیره متصف می نمایند.
سر در گمی ما حدیثی است دیرینه و مطّول.
جبهه همبستگی و اعتماد
همبستگی در جهان سیاست، مقوله ای است بنیادین و پیچیده. دست یابی به آن پیش شرطهایی دارد. درهم ریختگی تئوریک مخالفین در فرای مرز ها پدیده ای است مزمن و بازدارنده بر سر ِ راه همبستگی. این آشفته بازار تحلیل تئوریک راهبند اصلی "همبستگی" است: بخشی مُسّر بر آن چیزی است که به "اصلاح طلبی" در درون نظام متَصَف است و بر این باور کهنه پای می فشرد که نظام رفرم پذیر است. بخشی دیگر با رویکرد سرنگونی، دارای تشکیلاتی جدی نبوده و به "روشنگری" بسنده می کند. این بخش عملا با اعتراف به عدم وجود "آلترناتیو" خود را خلع سلاح کرده و به حاشیه رانده شده است. طرح و پروژه جدی دیده نمی شود. از طرفی پروژه "سکولاریسم" کپی برداری شده از عصر روشنگری جهان غرب هم تا کنون هیچ راه حلی ارائه نکرده است. وانگهی سکولارهای ما، همان کسانی هستند، که در دوران ناپختگی جوانی "استالنیسم" و یا "راه حل سوم" را چاره جامعه ما می دانستند. این خود نشانی است از عدم درک ویژگیهای جامعه ما.
من به سکولاریستهای وطنی به دیده تردید می نگرم. گذشته ای درخشانی دیده نمی شود.

طیف وسیعی از ناراضیان و متفکران هم در لابیرنت جدال با متشکل ترین سازمان سرنگونی طلب وارد شده اند. نزاع با واژگانی ادامه می یابد که چندان تفاوتی با واژگان گفتمانی حاکم در ایران ندارد. بحثی قابل تأمل، علمی و صادق طرح نمی شود. گاها نمی توان فهمید با چه هدفی به این نیرو شلیک می شود. هر آنچه است، "تکفیر" است، و جدال و "خود مداری". آن نیرو هم با امعان نظر به شرایط ویژه نبرد، پیچیدگی اوضاع، تنگ شدن حلقه محاصره، عدید بودن دشمنان، تحمل بسی فشارهای طاقت فرسا، شهادت پی در پی رزمندگانش و زنجیره ای طویل از توطئه های سنگین به سمتی هل داده می شود که هر آنچه بیشتر بر مواظعش پای می فشرد و چاره را در رادیکالیسم بیشتر می بیند. این نیرو خود را تنها و در محاصره دشمن و "دوستان" سابق می بیند. این وضعییت را کسانی با "غلیان مذهبی" توصیف می کنند، بدون تلاش در درک "دیگری". طرف مورد مهاجم هم این حملات را "خیانت" ارزیابی می کند. فاصله ها مدام بیشتر می شود. همبستگی رنگ می بازد.
"درک دیگری" (Empathie) سکوی دست یابی به تفاهم است که در مسیر خود شاید به وفاق ملی راه یابد.
ما از اقرار به نقش مخرب خود شانه خالی می کنیم.
در این فضا فقدان اعتماد بسی برجسته است. نبود اعتماد، گره ای است بر سر راه "همبستگی" ملی. به باور من با توجه به تجربیاتی مملو از خشونت در خطه فرهنگی ما، برای نیل به همبستگی بین نیروها در قدم اول پافشاری بر گسترش ادبیاتی با رویکرد عدم خشونت لازم است. سپس تقویت حس دوستی، درک دیگری، صداقت، راز داری و امانتداری. بدون اعتماد سازی، دستی یابی به هدفی بسیار بزرگتر به نام "همبستگی" هیچ میسر نیست.
خشونت از واژه می آغازد و در مسیر تکاملش به ترور فرد و یا ترور شخصیت می انجامد. می توان بر این باور پای فشرد که بکارگیری خشونت ِ واژه ای در گام نخست نیّتی را در خود حمل می کند. این نیت نمی تواند "خیر خواهانه" باشد. ما حق داریم با خشونت (حتی از نوع واژه ای آن) به دیده بدگمانی بنگریم.
خشونت گو، اهل وفاق نیست.
صلاحییت
این پندار بسیار قوی است، که ما تمایل به این داریم که، يک تنه قله های پرافتخاری را فتح نماییم. در کار فشرده جمعی و تشکیلاتی اما ، افتخارات نصیب فرد نمی گردند، گروه و تشکیلات به مثابه نهادی جمعی، سمبل ارزشها و افتخارات است. بسیار چهره های ارزشمند و "تحلیل گران " صلاحییت داری در احزاب سنتی آلمان بکار روزمره جدی مشغولند. کادرهایی خاموش و بی نشان. من شک دارم که ما چنین می اندیشیم. ما همگی دربدر بدنبال کسب افتخارات فردی هستیم. ما حتی به کادرهای تربیت شده فداکار، خاموش و بی نشانمان، قیم مآبانه می نگریم و در تلاشیم راه و رسم زیستن را به آنان بیاموزیم.
نشانه گرفتن کادرهای اشرف و لیبرتی عدم تمکین به به مقوله صلاحیت است.
این نگرش بر بحران همبستگی می افزاید.
فقدان روحیه جمعی، دیسیپلین گریزی، عدم پذیرش هژمونی، فردیت و گرایش به آنارشیسم، تحت دفاع از دمکراسی و مبارزه با "جباریت"، دستیابی به منشور همبستگی را بسی بغرنج نموده است.

مخالفین در خارج از کشور تا کنون گامهایی در راستای تشکیل یک جبهه برداشته اند، اما ماحصل جز کشاکش و جدل و جدائی چیزی نبوده است. تنها تجربه پایدار کا رجمعی در خطه فرهنگی ما در سی سال گذشته شورای ملی مقاومت بوده است (با تمامی کاستیهایشاین شورا در پهنه فرهنگی / سیاسی ایران، با امعان به کاستیهای یاد شده در ما، دستاوردی است شگرف.
باید قبول کرد که قابلییت و توانایی بیشتر، ما را فراتر از دیگری می نشاند. اعتدالگرائی و عقلانیت بر پاشنه فرد نمی چرخد، بلکه مهارتها و توانمندیهای او در مرکز توجه قرار دارند. قدرت "حل تضاد" میزان سنجش ارزشها است. فضیلتی است برجسته، اگر بدون قیل و قال به شایستگی و دانش "دیگری" اقرار نموده، مطیع ِ سیستم شایسته سالاران باشیم. البته می توان تلاش نمود، نقش مخرب و بی عملگی خویش را هم با لفاظی های دمکراتیک پوشاند.
دموکراسی
درک ما از دموکراسی، درکی است بسیار مبتدی. ما از دموکراسی فقط آزادی حرف زدن و نوشتن می فهمیم. دمکراسی در باریک ترین درک آن، یعنی اطاعت، یعنی هژمونی پذیری، یعنی گردن نهادن به تعهدات و اجراء فرامین جمعی، یعنی خراطی کردن خویش و پذیرش هرم هیرارشی. آنانی که در احزاب مدرن غرب به کار جمعی وارد شده اند ویا اینکه در فعالیتهای اقتصادی در اروپا و امریکا درگیرند، شناختی ملموس از این مفاهیم دارند. در جوامع دمکراتیک، شهروند فقط ادعای حقوق مدنی ندارد، آنچه که میزان است، وظایف و تعهدات شهروند است. قانون از او اطاعت می طلبد.

دمکراسی گردن نهادن به صلاحیت دیگران است. دمکراسی راز داری، امانتداری و حس تعلق (Loyalität) است. در دموکراسی فرد با امضاء قرار دارد کار متعهد می گردد که حافظ اسرار شرکت و یا اداره متبوع خود باشد. تخطی از این امر موجبات پیگرد قانونی را فراهم می نماید. دمکراسی حساب پس دادن است.
دموکراسی شناخت ِ جایگاه و توامندیهای خویش است. بدون قصد توهین گویم:
بسیار دیده ام "تحلیگر سیاسی" را که در برخورد با یک پروسه بسیار مبتدی قضائی دچار پرت و پلا گوئی شده و در گفتگو با یک وکیل دون پایه آلمانی و یا کارمند ساده اداره کار، گرفتار احساس حقارت می گردد. و یا در یک جدل ساده خیابانی توان یک برخورد مستدل و متینی را ندارد، اما بخود اجازه نسخه پیچی برای بحران منطقه خاورمیانه و کارکردهای انقلاب و غیره می دهند.

مختصات جامعه
به باور من بخش غیر متشکل مخالفین برون مرزی، تا کنون به مثابه بخشی از بحران عمل کرده است. عدم تمایل به پذیرفتن مختصات جامعه ما مضاف بر علت نیز است. ندیدن وجه بسیار نیرومند ایمانی در جامعه ایران، مشکلی را حل نمی کند. بر بحران هم می افزاید. این موضع ما را به حاشیه می راند و ستیز برانگیز است. جامعه ما ذخائر تنومند ایمانی دارد، باید بتوان به عناصر پیوند دهنده آن، با رویکرد همبستگی بها داد.
مذهب ستیزی سکتاریسم و پراکندگی را دامن می زند، برنده آن ملایان اند. سکولارهای ما مذهب ستیزند.

ما بخش کلانی از ذخایز سیاسی امان را برای تولید ستیز و گشایش جبهه های نبرد جدید بکار می بندیم. مذهب ستیزی تحت لوای سکولاریسم جامعه را شقه کرده و "کنشگران" سیاسی مخالف قرائت حاکم از دین را طرد می کند. ما با چه مکانیسمی می توانیم مؤمنین سکولار را در جمع خود بگنجانیم. مؤمنینی که شاید در کشاکش با ملایان بسیار جدی ترند. زبان سکولاریستهای وطنی زبانی است پر ستيز و نفرت افکن. این زبان به اتحاد همه نمی انجامد. این نوع دیالوگ در عرصه سیاسی، مخاطب خود را به ستیز و نه به همبستگی فرا می خواند.
اصولا باب دوستی ما با دیگران، به واسطه موضوع مشترک ستیز و صلح تعریف می شود.

نتیجه:
در چنين شرايطی پروژه همبستگی برای زیستی نیکو در دنیای سیاست در صدر اولويتها می نشیند. به باور من اما با توجه به ویژگیهای ما، (طرح شده در فوق) دستیابی به منشوری جامع که بتواند نیروهای اپوزیسیون را در زیر چتر "همبستگی" به هم نزدیک نماید، خوشبینانه نیست.

شاید حادثه ای در صحنه سیاسی ایران رخ دهد که در شور و شعف انقلابی فوران شده از آن، نیروها را به هم نزدیک نماید. امر "همبستگی" با برگذاری کنگره و کنفرانس و دور از عمل احتماعی دست نیافتنی است. همبستگی نه در بحث و فحص که در پراتیک فعال اجتماعی شکل می گیرد.
شاید بتوان ادعا نمود که تجمع سالانه ویلپنت درحومه پاریس، ظرفی است آماده برای دست یافتن به منشورعملی همبستگی با رعایت دوری و نزدیکی از همدگر باشد. ویلپنت شاخص و نماد بین المللِ همبستگی با جنبش ِ ایرانیان برای خلع ید ازحاکمان تهران است. ویلپنت فضائی است برای دست یابی به مینیممهای همبستگی. با شرکت در این تجمع می توان ساختارهای "همبستگی" ملی را پی ریزی نمود. دوران تنگ نظریها، انحصار طلبیها و عدم پذیرش صلاحیتها به پایان رسیده است.
ظرف همبتسگی ملی آماده است، بدان بپیوندیم.

آیا می توان با تکیه بر خرد سیاسی به منشوری دست یافت که نیروهای سیاسی را به هم نزدیک نماید؟
به باور من ویلپنت یک منشور است که ما را بهم پیوند می دهد

دکترعزیز فولادوند
بن/آلمان بازخوانی شده ژوئیه 2015
) محمد رضا روحانی: شكايت از برادر مسعود به امام حسين(ع) .٢
) همانجا.
) کریم قصیم.
) محمد رضا روحانی، همانجا.