اولين سوالي كه هركسي كه نوشته هاي اين جماعت بريده را مي خواند از خودش مي
پرسد دليل اين ميزان انحطاط و قهقرا و بريدن از عالم انساني چيست؟ چون واقعاً براي انسانهاي عادي مفهوم نيست كه چرا اينها به چنين نقطه اي مي رسند. آيا نياز مالي دارند و براي گذران امور زندگي و خرج زن و بچه مجبورند اين كارها را بكنند؟ آيا ديوانه و مازوخيست شده اند كه حتي گذشته خودشان را هم لجن مال ميكنند؟ آيا مثل برادر حاتم طايي كه آن كار احمقانه را كرد درپي اشتهار به هرقيمت هستند؟ آيا مي خواهند جلوي در و همسايه اين طوري سفيدسازي كنند؟ آيا به نوعي تفريح و گذران وقت ساديستي ميكنند؟ آخر اينها چه غرض و مرضي دارند كه اينطور هيستريك و مستمر عليه هر نوع مقاومت و ايستادگي ميگويند و مي نويسند و ميبافند؟ آخر ما كه كاري با آنها نداريم!
علت و روان شناسي اينها را كه حسادت و كينه مطلق است قرآن در يك جمله داده است: وَدَّ كَثِيرٌ مِّنْ أَهْلِ الْكِتَابِ لَوْ يَرُدُّونَكُم مِّن بَعْدِ إِيمَانِكُمْ كُفَّاراً حَسَداً مِّنْ عِندِ أَنفُسِهِم {بقره -109}. معلوم است كه كسي كه توان ادامه مبارزه را نداشته است نميخواهد سر به تن يك مبارز و مجاهد بماند. خرمن سوخته خواهد هركس را خرمن سوخته! به همين دليل هم آنقدر شرور و خطرناك ميشوند كه از كينه آنان بايد به خدا پناه برد! وَمِن شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ {فلق -5}... حسد بقول پيامبر كه گفت (كل بني آدم حسود...) ذاتي انسان است كه اگر با آن با تقوي برخورد نكند او را به همين ناكجاآبادها ميبرد. اينها كه بريده و مزدور و خائنند خيلي بزرگتر از اينها در اين امتحان كم آورده اند. سارا با آن مقام و سابقه و با اينكه خودش هاجر را انتخاب كرده بود چرا چشم ديدنش را نداشت؟ يعقوب چرا از دست برادرش عيصو فراري شد؟ پسران همين يعقوب، يعني برادران يوسف چه مرگشان بود؟ آيا مي خواستند هم وطنان ناآگاه را آگاه كنند و اين را رسالت انساني خود ميدانستند؟! طالوت با آنهمه قهرمانيها كه در قران هم آمده است چرا در نهايت با داود چپ افتاد؟ چرا در تقسيم غنائم بزرگترين صحابه هم مسئله دار مي شدند؟ اصلي ترين مشكل برخي از حضرات با حضرت علي در چه بود؟ چرا وقتي پيامبر اسامه را به فرماندهي گماشت رجال قوم اطاعت نكردند؟ چرا در بين اولاد ائمه اين همه اختلاف و تفرقه و تحزب شد؟ چرا وقتي جنيد بغدادي مريدي را از همه عزيرتر داشت ديگران را غيرت آمد؟ چرا يك بار كه مولانا سجاده حسام الدين چلبي را به دوش گرفت همه اصحابنا دچار فتنه و كدورت شدند؟ چرا ملاصدرا در عصر خويش آنقدر مورد بي توجهي علماي اعلام بود؟ چرا وقتي نيوتن قانون جاذبه را كشف كرد بقيه دانشمندان بجاي استقبال و كمك نمي خواستند به گوش مردم برسد؟ چرا در ابتداي كار نيمايوشيج حتي امثال مهدي حميدي و ملك الشعراي بهار هم مسخره اش كردند؟ و چرا و چرا...
به همين دليل من يادم است كه قديمها ما اهالي تهران وقتي از يكي نزد ديگري تعريف ميكرديم بلافاصله اضافه ميكرديم كه «به از خودتان نباشد» و با اين عبارت به مخاطب اطمينان خاطر ميداديم كه ممدوح از وي افضل نيست تا خداي نكرده دچار حسادت نشود!! البته بديهي است كه حسد منجر به كينه و ضديت هم يكي از رذايلي است كه با توجه به پيچيدگي روح و روان مي تواند آغشته يا سبب و يا نتيجه خودخواهي و جاه طلبي و فرديت و هژموني طلبي باشد و از رنگي به رنگي درآيد كه جاي بحث آن اينجا نيست. كما اينكه شدت و حدت عملكرد عامل نفساني «خود» و شامورتي بازي «فرديت فروبرنده» در هريك از مثالهاي فوق با ديگري تفاوت دارد و مطابق آنچه بارها در دوراهي انتخاب انسان در قران آمده است پتانسيل عريض و طويل قواي موجود در انسان، پهنه و گسترده اي دارد از خدا تا شيطان... بقول آن پير هرات، آه آه از تفاوت راه، دو آهن است از يك گاه، يكي نعل ستور و ديگري آينة شاه...
فرجام بريدگي
بقول قران، آخر عاقبت بريدگي زدن زيراب همه اصول و پرنسيپها و معتقدات و ارزشهاست. اينها گذشته و سابقه و سازمان و آرمان و زندان و انقلاب و ايدئولوژي و مكتب و مبارزه مكتبي را كه سهل است، تا جايي ميروند كه حتي منكر خدا و آيات قران هم ميشوند و مسخره ميكنند. ثُمَّ كَانَ عَاقِبَةَ الَّذِينَ أَسَاؤُوا السُّوأَى أَن كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللَّهِ وَكَانُوا بِهَا يَسْتَهْزِئُون {روم -10} مثل شيطان ميشوند كه بعد از خطايش شرم كه نكرد هيچ، با پررويي دنبال جدل و مناظره هم بود كه:
چرا روم؟ به چه حجت؟ چه كرده ام؟ چه سبب؟ بيا كه بحث كنيم اي خداي فرد ودود!
و به زيبايي پاسخ شنيد كه:
تو را چه بحث رسد با من اي غراب غروب اگر نه مسخ شدستي ز لعنت مورود!
ما هرچه از وصل به حضرت دوست بالا و بالاتر ميرويم آنها طلبكارتر و مهاجم تر ميشوند! مثلا ما وقتي در كشف الاسرار از آن حبيب محبوب و آن پيام آور رحمت و رهايي ميخوانيم كه ( اي مهتر خافقين و اي رسول ثقلين، اي خلاصه تقدير و اي بدر منير، اي كل كمال و اي قبله آمال، اي مايه افضال و اي نمودگار لطف و جلال، اي شاخ وصل تو نازان و كوكب عز تو هميشه رخشان، اي دولت تو از ميغ هستي اطلاع برگرفته و بشواهد ربوبيت و تاييد الهيت مخصوص شده، تا لحظه فلحظه كار دولت تو در ترقي ست و آنچه ديگران را تاج است ترا نعلين.
نعلي كه بينداخت همي مركبت از پاي تاج سر سلطان شد و تا باد چنين باد!
اي مهتر، آن مقامات كه ترا زان ترقي ميدهيم هرچند كه حسنات همه اوليا و اصفياست، سيئات تو است...) و احساس افتخار و زيادت و كرامت ميكنيم آنها طلبكار پيامبر ميشوند كه چرا با بني قريظه چنان كرد و چرا « پيامبر شاعراني را كه او را هجو كرده بودند مهدور الدم خواند و دستور قتلشان را داد» ؟ هرچه ما از ذكر و يادآوري ملاحم و قهرمانيهاي آن مرد مراد و آن تقدير انسان و پيشواي جاودان و شه لافتي صفا ميكنيم و انگيزه ميگيريم حضراتش به اين كشف و شهود ميرسند كه «فقه شيعه منافاتي با اعمال وحشيانه داعش ندارد»!! و «اسلام دموكراتيك مطلقا وجود ندارد» و «مبارزه مكتبي هر نوعش مي تواند به فاجعه ختم شود»... الله اكبر!! توجه كنيد كه كلمه مكتبي را هم در رودربايستي نوشته است و منظورش هر نوع مبارزه است!!... هرچه ما از يادآوري فداكاري و خاطرات شهدا و فرمانده مازيار و فرمانده سعيد و «نفس باد صبا» احساس وصل و بدهكاري و شرمندگي و فزايندگي ميكنيم آنها با پرهيز از هرمفهومي كه بوي ايثار و فدا بدهد، دايه مهربانتر از مادر شده و ساز «بازي خطرناك با جان اسيران ليبرتي» را كوك ميكنند، هرچه ما از عطر و بوي اسلام انقلابي و فرهنگ تشيع جان ميگيريم آنها از اين مفاهيم چنان رم ميكنند كه آدم ياد آن دباغ در دفتر چهارم مثنوي مي افتد كه وقتي براي اولين بار در عمرش از دكان كثيف دباغياش خارج شد و به بازار عطاران رفت چنان از بوي عطر و مشك ناراحت و رنجور شد كه از هوش رفت و هيچ كس هم نميدانست كه چه اتفاقي براي او افتاد كه اين طور ناگهاني دراز شده است؟!
كس نميداند كه چون مصروع گشت يا چه شد كاو را فتاد از بام طشت
تا اين كه برادرش كه مشكلش را مي دانست رفت و مقداري سرگين سگ آورد و جلوي بيني او گرفت و او با استنشاق بوي آن دوباره جان گرفت و بههوش آمد!
هم از آن سرگين سگ داروي اوست كه بدان او را همي معتاد و خوست
اين همان نتيجه اتوديناميك خيانت است: عادت كردن و خوگرفتن به پستترين دركات انحطاط نفس! خسرالدنيا والآخره! جاي دوست و دشمن را عوض كرده است. فقط صبح تا شب عليه سازمان و مقاومت و پايداري مي نويسد و چنگال و نعره ميكشد! چون ديوي در بياباني ظلماني، فرومانده و حيران و ويلان! كَالَّذِي اسْتَهْوَتْهُ الشَّيَاطِينُ فِي الأَرْضِ حَيْرَانَ {انعام -71} انساني كه قرار بود در زير درخت طوبي و (سدرة المنتهي) به (اعلي عليين) و (فملاقيه) برسد در فضاي مجازي سايتهاي وزارت (فِي الدَّرْكِ الأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ) ميشود گِل بوگندويِ (حَمَإٍ مَّسْنُونٍ) كارچرخان نظام ولايت! و در سلسله مراتب حيات كمتر از حيوانات قرار ميگيرد (كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ)... حسن بصري گفت گوسفند از آدمي آگاهتر است از آنكه بانگ شبان او را از چرا كردن باز دارد و آدمي را سخن خداي از مراد باز نمي دارد!...
شيوه برخورد انقلابي:
شايد هيچ گروهي در جهان نباشد كه به اندازه مجاهدين هميشه بدهكار وقت باشند. حتي در زندان زمان شاه و در روز آزادي وقتي موسي همه را جمع ميكند اولين جمله اش اين است كه مسعود درگير بود و نتوانست خودش بيايد!! يكبار هم لاجوردي در ابتداي انقلاب در جمعي براي بازرگان تعريف ميكرده است كه اين مجاهدين حتي در زندان هم برنامه ريزي داشتند و اگر مثلا ميخواستي با يكي از آنها صحبت كني ميگفت برو پس فردا فلان ساعت بيا!! پس وقتي مجاهدين در زندان اين طوري وقت كم داشته اند مقايسه كنيد در زماني كه در ليبرتي و در صحنه جنگ و رويارويي و نبردي لحظه لحظه هستند چقدر مشغوليت دارند! خيلي وقتها شخصا حتي وقت نميكنم اين مقالات اضداد را سرسري نگاه كنم چه برسد به اين كه بخواهم تدقيق كنم و جواب دهم. در قرآن هم با وجود عتابي كه متوجه اين جماعت و همه طعانان و عيب جويان كرده است و به آنها هشدار و اولتيماتوم داده است وَيْلٌ لِّكُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ {همزه -1}ولي در مقابل در توصيف بندگان خاص خودش و در حلقه داخلي و عبادالرحمان توصيه ميكند كه نبايد وارد جنگ و دعواي فردي شوند. وَإِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلَاماً {فرقان -63} و در چند آيه بعد تاكيد ميكند كه بايد كريمانه و بي توجه از كنار اين حرفها گذشت. وَإِذَا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِرَاماً {فرقان -72} در جاي ديگر حتي توجه و گوش دادن به هر نوع لغوي را ممنوع كرده است. إِذَا سَمِعْتُمْ آيَاتِ اللّهِ يُكَفَرُ بِهَا وَيُسْتَهْزَأُ بِهَا فَلاَ تَقْعُدُواْ مَعَهُمْ {نساء -140} در اشعار منسوب به آقا هم آمده است كه از كنار آن بريده پست و لئيم ميگذرم و او به من ناسزا ميگويد ولي من عبور كرده و ميگويم كه منظورش با من نيست! (و أمر علي اللئيم قد يسبني / و مضيـتُ قلتُ انه لم يَعنِني ) مسعود هم در جايي گفته بود كه تا جايي كه جواب ندادن به حرفهاي اين جماعت حمل بر ضعف نشود ما از ورود و دهان به دهان شدن با آنها خودداري مي كنيم و هم او بود كه اصل اساسي شاقول يعني تمركز حداكثر روي دشمن و تضاد اصلي و رها كردن تضادهاي فرعي ديگر و كاربرد عملي قاعده (الاهم فالاهم) را به همه ما آموخت و با همين ديپلماسي هوشيارانه و صحيح انقلابي بود كه از توفانهايي مثل خلع سلاح پيروزمند بيرون آمديم. درباره لزوم تمركز, پيامبر به زيبايي گفته است كه هركس روي يك امر (همان تضاد اصلي) متمركز شود خدا بقيه تضادها و مشكلاتش را كفايت خواهد كرد (من جعل الهموم هما واحدا كفاه الله سائر همومه) و آقا نيز به پرداختن به تمايلات مختلف پرهيز مي دهد و آن را موجب فروكش شدن انگيزه ها مي داند (من أهوي الي متفاوت خذلته الرغبة) و در تذكره الاولياء هم وقتي كسي از بوحفص وصيتي خواست گفت يا أخي لازم يك در باش تا همه درها بر تو گشايند كه ترجمه عربي آن در اسرار التوحيد از زبان ابوسعيد ابوالخير آمده است كه ( إلزم بابا واحدا تُفتح لك الابواب) در قابوس نامه هم وقتي آن عيار محتشم بر پوست خربزه لغزيد و كارد بركشيد و در پوست خربزه زد، در جواب چاكران كه خرده گرفتند كه چرا با اين مقام و احتشام چنين كاري ميكند توضيح داد كه «مرا پوست خربزه افكند دشمن اوست دشمن را خوار نشايد داشت» و خواجه شيراز هم تمركز توجه و كندن برگهاي مختلف فرعي و محو تصاوير پراكنده را شرط مقبوليت و تجلي عنايت الهي ميداند كه:
خاطرت كي رقم فيض پذيرد هيهات مگر از نقش پراكنده ورق ساده كني
بلنداي پايداري:
به همه اين دلايل است كه وقتي هم مي نويسيم از نوك قله است نه از ته دره، هدف رابطه زدن با دوستان و ياران و محبان است نه جواب دادن به معاند و مرجف و همزه و لمزه. به در ميگوييم كه ديوار بشنود. مي خواهيم با هواداران بگوييم و بشنويم و صفا كنيم. به نوعي تجديد پيمان ميكنيم. قلم فرسايي نميكنيم مي خواهيم شعله جنگمان را بالا ببريم. به مصداق «ماه نو هركه ببيند به همه كس بنمايد» لذت و افتخار بودن در ليبرتي و شركت در عمل انقلابي را با بقيه اشرف نشانان تقسيم ميكنيم. مي خواهيم قسمتي از شكر بودن در اين سازمان و بين اين همه انسانهاي طراز مكتب (همان مكتبي كه لولوخرخره و بازار عطاران براي آن دباغ در آن مثال است) را بجاي آوريم مي خواهيم همه جهان بداند كه ما خوشبخت ترين ها در جهانيم و از لحظه مره اين زندگي متعالي در پوست خودمان نميگنجيم و احساس پرواز داريم. خيلي وقتها در داخل بود كه حسرت ديدار يك عكس مسعود و مريم را مي خورديم الآن لحظه مره در كنار آنهاييم. آن روز كه در راهروي كميته مشترك بروشورهاي حاوي عكس خواهر فهيمه روي زمين ريخته بود همه آرزويم اين بود كه يك لحظه آنجا خلوت شود و از زير چشم بند نگاهي چندثانيه اي بيندازم تا اولا بدانم اين خواهر فهيمه كيست كه شهرتش عالمگير شده و بالاترين مسئوليت را در سازمان به عهده گرفته است و ثانيا چند كلمه اي از سازمان بدانم و بخوانم. وقتي راديو صداي مجاهد را در بين آن همه پارازيت گوش ميداديم و از اسم اسطوره اي محمود عطايي و نقش وي در منطقه مي شنيديم ناباوارانه مي انديشيديم كه آيا مي شود روزي روزگاري بدانيم اين ابر انقلابي كيست و يا لااقل چه شكلي است؟! و الآن من در كوچه پس كوچه هاي ليبرتي بارها با سلام و احوالپرسي اين شخصيتهاي حماسي غافلگير مي شوم!! خيلي وقتها باورم نمي شود كه آيا خوابم يا بيدار؟! و به اين مي انديشم كه امثال محمود و غلامرضا كه اعدام شدند حتي يك عكس جديد هم از سازمان نديدند و من چه شانسي داشتم كه توانستم بالاخره به سازمان وصل شوم؟! لاجرم به خدا فكر ميكنم و با سمعاني در روح الارواح هم صدا مي شوم كه (چه ماند كه با ما نكرد؟ كدام خلعت بود كه ما را نداد؟ كدام تشريف بود كه به ما ارزاني نداشت؟ كدام لطف بود كه در جريدة كرم به نام ما ثبت نكرد؟ كدام عزت بود كه به ما نفرستاد؟ كدام ملك مقرب بود كه در كار ما نياورد؟ كدام نبي مكرم بود كه در زاويه ما نفرستاد؟ كدام اشارت بود كه به ما نبود؟ كدام بشارت بود كه ما را نبود؟...) و من مدهوش مانده ام كه سمعاني از كجا ما اهل ليبرتي را مي شناخته است؟!... واقعا دمش گرم!!...
پس بي خيال و بي توجه به شماتت بدخواهان و با شعار (لايخافون لومة لائم) تنها به آن سازندة نوازندة دانندة دارندة بخشندة پوشندة دلشگاي رهنماي سرآراي مهرافزاي غالبْ فضلِ ظاهرْ بذلِ سابقْ مهرِ دائمْ ستر، توكل ميكنيم. تا الآن با او آمديم از اين به بعد هم همو يار ماست:
كشتي و شب و غمام و ما مي رانيم در بحر خدا، به فضل و توفيق خدا
ربنا توكلنا عليك و اليك أنِـبنا... خدا يار و ياور همه اشرفيان و اشرف نشانان و هواداران باد...
پرسد دليل اين ميزان انحطاط و قهقرا و بريدن از عالم انساني چيست؟ چون واقعاً براي انسانهاي عادي مفهوم نيست كه چرا اينها به چنين نقطه اي مي رسند. آيا نياز مالي دارند و براي گذران امور زندگي و خرج زن و بچه مجبورند اين كارها را بكنند؟ آيا ديوانه و مازوخيست شده اند كه حتي گذشته خودشان را هم لجن مال ميكنند؟ آيا مثل برادر حاتم طايي كه آن كار احمقانه را كرد درپي اشتهار به هرقيمت هستند؟ آيا مي خواهند جلوي در و همسايه اين طوري سفيدسازي كنند؟ آيا به نوعي تفريح و گذران وقت ساديستي ميكنند؟ آخر اينها چه غرض و مرضي دارند كه اينطور هيستريك و مستمر عليه هر نوع مقاومت و ايستادگي ميگويند و مي نويسند و ميبافند؟ آخر ما كه كاري با آنها نداريم!
علت و روان شناسي اينها را كه حسادت و كينه مطلق است قرآن در يك جمله داده است: وَدَّ كَثِيرٌ مِّنْ أَهْلِ الْكِتَابِ لَوْ يَرُدُّونَكُم مِّن بَعْدِ إِيمَانِكُمْ كُفَّاراً حَسَداً مِّنْ عِندِ أَنفُسِهِم {بقره -109}. معلوم است كه كسي كه توان ادامه مبارزه را نداشته است نميخواهد سر به تن يك مبارز و مجاهد بماند. خرمن سوخته خواهد هركس را خرمن سوخته! به همين دليل هم آنقدر شرور و خطرناك ميشوند كه از كينه آنان بايد به خدا پناه برد! وَمِن شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ {فلق -5}... حسد بقول پيامبر كه گفت (كل بني آدم حسود...) ذاتي انسان است كه اگر با آن با تقوي برخورد نكند او را به همين ناكجاآبادها ميبرد. اينها كه بريده و مزدور و خائنند خيلي بزرگتر از اينها در اين امتحان كم آورده اند. سارا با آن مقام و سابقه و با اينكه خودش هاجر را انتخاب كرده بود چرا چشم ديدنش را نداشت؟ يعقوب چرا از دست برادرش عيصو فراري شد؟ پسران همين يعقوب، يعني برادران يوسف چه مرگشان بود؟ آيا مي خواستند هم وطنان ناآگاه را آگاه كنند و اين را رسالت انساني خود ميدانستند؟! طالوت با آنهمه قهرمانيها كه در قران هم آمده است چرا در نهايت با داود چپ افتاد؟ چرا در تقسيم غنائم بزرگترين صحابه هم مسئله دار مي شدند؟ اصلي ترين مشكل برخي از حضرات با حضرت علي در چه بود؟ چرا وقتي پيامبر اسامه را به فرماندهي گماشت رجال قوم اطاعت نكردند؟ چرا در بين اولاد ائمه اين همه اختلاف و تفرقه و تحزب شد؟ چرا وقتي جنيد بغدادي مريدي را از همه عزيرتر داشت ديگران را غيرت آمد؟ چرا يك بار كه مولانا سجاده حسام الدين چلبي را به دوش گرفت همه اصحابنا دچار فتنه و كدورت شدند؟ چرا ملاصدرا در عصر خويش آنقدر مورد بي توجهي علماي اعلام بود؟ چرا وقتي نيوتن قانون جاذبه را كشف كرد بقيه دانشمندان بجاي استقبال و كمك نمي خواستند به گوش مردم برسد؟ چرا در ابتداي كار نيمايوشيج حتي امثال مهدي حميدي و ملك الشعراي بهار هم مسخره اش كردند؟ و چرا و چرا...
به همين دليل من يادم است كه قديمها ما اهالي تهران وقتي از يكي نزد ديگري تعريف ميكرديم بلافاصله اضافه ميكرديم كه «به از خودتان نباشد» و با اين عبارت به مخاطب اطمينان خاطر ميداديم كه ممدوح از وي افضل نيست تا خداي نكرده دچار حسادت نشود!! البته بديهي است كه حسد منجر به كينه و ضديت هم يكي از رذايلي است كه با توجه به پيچيدگي روح و روان مي تواند آغشته يا سبب و يا نتيجه خودخواهي و جاه طلبي و فرديت و هژموني طلبي باشد و از رنگي به رنگي درآيد كه جاي بحث آن اينجا نيست. كما اينكه شدت و حدت عملكرد عامل نفساني «خود» و شامورتي بازي «فرديت فروبرنده» در هريك از مثالهاي فوق با ديگري تفاوت دارد و مطابق آنچه بارها در دوراهي انتخاب انسان در قران آمده است پتانسيل عريض و طويل قواي موجود در انسان، پهنه و گسترده اي دارد از خدا تا شيطان... بقول آن پير هرات، آه آه از تفاوت راه، دو آهن است از يك گاه، يكي نعل ستور و ديگري آينة شاه...
فرجام بريدگي
بقول قران، آخر عاقبت بريدگي زدن زيراب همه اصول و پرنسيپها و معتقدات و ارزشهاست. اينها گذشته و سابقه و سازمان و آرمان و زندان و انقلاب و ايدئولوژي و مكتب و مبارزه مكتبي را كه سهل است، تا جايي ميروند كه حتي منكر خدا و آيات قران هم ميشوند و مسخره ميكنند. ثُمَّ كَانَ عَاقِبَةَ الَّذِينَ أَسَاؤُوا السُّوأَى أَن كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللَّهِ وَكَانُوا بِهَا يَسْتَهْزِئُون {روم -10} مثل شيطان ميشوند كه بعد از خطايش شرم كه نكرد هيچ، با پررويي دنبال جدل و مناظره هم بود كه:
چرا روم؟ به چه حجت؟ چه كرده ام؟ چه سبب؟ بيا كه بحث كنيم اي خداي فرد ودود!
و به زيبايي پاسخ شنيد كه:
تو را چه بحث رسد با من اي غراب غروب اگر نه مسخ شدستي ز لعنت مورود!
ما هرچه از وصل به حضرت دوست بالا و بالاتر ميرويم آنها طلبكارتر و مهاجم تر ميشوند! مثلا ما وقتي در كشف الاسرار از آن حبيب محبوب و آن پيام آور رحمت و رهايي ميخوانيم كه ( اي مهتر خافقين و اي رسول ثقلين، اي خلاصه تقدير و اي بدر منير، اي كل كمال و اي قبله آمال، اي مايه افضال و اي نمودگار لطف و جلال، اي شاخ وصل تو نازان و كوكب عز تو هميشه رخشان، اي دولت تو از ميغ هستي اطلاع برگرفته و بشواهد ربوبيت و تاييد الهيت مخصوص شده، تا لحظه فلحظه كار دولت تو در ترقي ست و آنچه ديگران را تاج است ترا نعلين.
نعلي كه بينداخت همي مركبت از پاي تاج سر سلطان شد و تا باد چنين باد!
اي مهتر، آن مقامات كه ترا زان ترقي ميدهيم هرچند كه حسنات همه اوليا و اصفياست، سيئات تو است...) و احساس افتخار و زيادت و كرامت ميكنيم آنها طلبكار پيامبر ميشوند كه چرا با بني قريظه چنان كرد و چرا « پيامبر شاعراني را كه او را هجو كرده بودند مهدور الدم خواند و دستور قتلشان را داد» ؟ هرچه ما از ذكر و يادآوري ملاحم و قهرمانيهاي آن مرد مراد و آن تقدير انسان و پيشواي جاودان و شه لافتي صفا ميكنيم و انگيزه ميگيريم حضراتش به اين كشف و شهود ميرسند كه «فقه شيعه منافاتي با اعمال وحشيانه داعش ندارد»!! و «اسلام دموكراتيك مطلقا وجود ندارد» و «مبارزه مكتبي هر نوعش مي تواند به فاجعه ختم شود»... الله اكبر!! توجه كنيد كه كلمه مكتبي را هم در رودربايستي نوشته است و منظورش هر نوع مبارزه است!!... هرچه ما از يادآوري فداكاري و خاطرات شهدا و فرمانده مازيار و فرمانده سعيد و «نفس باد صبا» احساس وصل و بدهكاري و شرمندگي و فزايندگي ميكنيم آنها با پرهيز از هرمفهومي كه بوي ايثار و فدا بدهد، دايه مهربانتر از مادر شده و ساز «بازي خطرناك با جان اسيران ليبرتي» را كوك ميكنند، هرچه ما از عطر و بوي اسلام انقلابي و فرهنگ تشيع جان ميگيريم آنها از اين مفاهيم چنان رم ميكنند كه آدم ياد آن دباغ در دفتر چهارم مثنوي مي افتد كه وقتي براي اولين بار در عمرش از دكان كثيف دباغياش خارج شد و به بازار عطاران رفت چنان از بوي عطر و مشك ناراحت و رنجور شد كه از هوش رفت و هيچ كس هم نميدانست كه چه اتفاقي براي او افتاد كه اين طور ناگهاني دراز شده است؟!
كس نميداند كه چون مصروع گشت يا چه شد كاو را فتاد از بام طشت
تا اين كه برادرش كه مشكلش را مي دانست رفت و مقداري سرگين سگ آورد و جلوي بيني او گرفت و او با استنشاق بوي آن دوباره جان گرفت و بههوش آمد!
هم از آن سرگين سگ داروي اوست كه بدان او را همي معتاد و خوست
اين همان نتيجه اتوديناميك خيانت است: عادت كردن و خوگرفتن به پستترين دركات انحطاط نفس! خسرالدنيا والآخره! جاي دوست و دشمن را عوض كرده است. فقط صبح تا شب عليه سازمان و مقاومت و پايداري مي نويسد و چنگال و نعره ميكشد! چون ديوي در بياباني ظلماني، فرومانده و حيران و ويلان! كَالَّذِي اسْتَهْوَتْهُ الشَّيَاطِينُ فِي الأَرْضِ حَيْرَانَ {انعام -71} انساني كه قرار بود در زير درخت طوبي و (سدرة المنتهي) به (اعلي عليين) و (فملاقيه) برسد در فضاي مجازي سايتهاي وزارت (فِي الدَّرْكِ الأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ) ميشود گِل بوگندويِ (حَمَإٍ مَّسْنُونٍ) كارچرخان نظام ولايت! و در سلسله مراتب حيات كمتر از حيوانات قرار ميگيرد (كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ)... حسن بصري گفت گوسفند از آدمي آگاهتر است از آنكه بانگ شبان او را از چرا كردن باز دارد و آدمي را سخن خداي از مراد باز نمي دارد!...
شيوه برخورد انقلابي:
شايد هيچ گروهي در جهان نباشد كه به اندازه مجاهدين هميشه بدهكار وقت باشند. حتي در زندان زمان شاه و در روز آزادي وقتي موسي همه را جمع ميكند اولين جمله اش اين است كه مسعود درگير بود و نتوانست خودش بيايد!! يكبار هم لاجوردي در ابتداي انقلاب در جمعي براي بازرگان تعريف ميكرده است كه اين مجاهدين حتي در زندان هم برنامه ريزي داشتند و اگر مثلا ميخواستي با يكي از آنها صحبت كني ميگفت برو پس فردا فلان ساعت بيا!! پس وقتي مجاهدين در زندان اين طوري وقت كم داشته اند مقايسه كنيد در زماني كه در ليبرتي و در صحنه جنگ و رويارويي و نبردي لحظه لحظه هستند چقدر مشغوليت دارند! خيلي وقتها شخصا حتي وقت نميكنم اين مقالات اضداد را سرسري نگاه كنم چه برسد به اين كه بخواهم تدقيق كنم و جواب دهم. در قرآن هم با وجود عتابي كه متوجه اين جماعت و همه طعانان و عيب جويان كرده است و به آنها هشدار و اولتيماتوم داده است وَيْلٌ لِّكُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ {همزه -1}ولي در مقابل در توصيف بندگان خاص خودش و در حلقه داخلي و عبادالرحمان توصيه ميكند كه نبايد وارد جنگ و دعواي فردي شوند. وَإِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلَاماً {فرقان -63} و در چند آيه بعد تاكيد ميكند كه بايد كريمانه و بي توجه از كنار اين حرفها گذشت. وَإِذَا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِرَاماً {فرقان -72} در جاي ديگر حتي توجه و گوش دادن به هر نوع لغوي را ممنوع كرده است. إِذَا سَمِعْتُمْ آيَاتِ اللّهِ يُكَفَرُ بِهَا وَيُسْتَهْزَأُ بِهَا فَلاَ تَقْعُدُواْ مَعَهُمْ {نساء -140} در اشعار منسوب به آقا هم آمده است كه از كنار آن بريده پست و لئيم ميگذرم و او به من ناسزا ميگويد ولي من عبور كرده و ميگويم كه منظورش با من نيست! (و أمر علي اللئيم قد يسبني / و مضيـتُ قلتُ انه لم يَعنِني ) مسعود هم در جايي گفته بود كه تا جايي كه جواب ندادن به حرفهاي اين جماعت حمل بر ضعف نشود ما از ورود و دهان به دهان شدن با آنها خودداري مي كنيم و هم او بود كه اصل اساسي شاقول يعني تمركز حداكثر روي دشمن و تضاد اصلي و رها كردن تضادهاي فرعي ديگر و كاربرد عملي قاعده (الاهم فالاهم) را به همه ما آموخت و با همين ديپلماسي هوشيارانه و صحيح انقلابي بود كه از توفانهايي مثل خلع سلاح پيروزمند بيرون آمديم. درباره لزوم تمركز, پيامبر به زيبايي گفته است كه هركس روي يك امر (همان تضاد اصلي) متمركز شود خدا بقيه تضادها و مشكلاتش را كفايت خواهد كرد (من جعل الهموم هما واحدا كفاه الله سائر همومه) و آقا نيز به پرداختن به تمايلات مختلف پرهيز مي دهد و آن را موجب فروكش شدن انگيزه ها مي داند (من أهوي الي متفاوت خذلته الرغبة) و در تذكره الاولياء هم وقتي كسي از بوحفص وصيتي خواست گفت يا أخي لازم يك در باش تا همه درها بر تو گشايند كه ترجمه عربي آن در اسرار التوحيد از زبان ابوسعيد ابوالخير آمده است كه ( إلزم بابا واحدا تُفتح لك الابواب) در قابوس نامه هم وقتي آن عيار محتشم بر پوست خربزه لغزيد و كارد بركشيد و در پوست خربزه زد، در جواب چاكران كه خرده گرفتند كه چرا با اين مقام و احتشام چنين كاري ميكند توضيح داد كه «مرا پوست خربزه افكند دشمن اوست دشمن را خوار نشايد داشت» و خواجه شيراز هم تمركز توجه و كندن برگهاي مختلف فرعي و محو تصاوير پراكنده را شرط مقبوليت و تجلي عنايت الهي ميداند كه:
خاطرت كي رقم فيض پذيرد هيهات مگر از نقش پراكنده ورق ساده كني
بلنداي پايداري:
به همه اين دلايل است كه وقتي هم مي نويسيم از نوك قله است نه از ته دره، هدف رابطه زدن با دوستان و ياران و محبان است نه جواب دادن به معاند و مرجف و همزه و لمزه. به در ميگوييم كه ديوار بشنود. مي خواهيم با هواداران بگوييم و بشنويم و صفا كنيم. به نوعي تجديد پيمان ميكنيم. قلم فرسايي نميكنيم مي خواهيم شعله جنگمان را بالا ببريم. به مصداق «ماه نو هركه ببيند به همه كس بنمايد» لذت و افتخار بودن در ليبرتي و شركت در عمل انقلابي را با بقيه اشرف نشانان تقسيم ميكنيم. مي خواهيم قسمتي از شكر بودن در اين سازمان و بين اين همه انسانهاي طراز مكتب (همان مكتبي كه لولوخرخره و بازار عطاران براي آن دباغ در آن مثال است) را بجاي آوريم مي خواهيم همه جهان بداند كه ما خوشبخت ترين ها در جهانيم و از لحظه مره اين زندگي متعالي در پوست خودمان نميگنجيم و احساس پرواز داريم. خيلي وقتها در داخل بود كه حسرت ديدار يك عكس مسعود و مريم را مي خورديم الآن لحظه مره در كنار آنهاييم. آن روز كه در راهروي كميته مشترك بروشورهاي حاوي عكس خواهر فهيمه روي زمين ريخته بود همه آرزويم اين بود كه يك لحظه آنجا خلوت شود و از زير چشم بند نگاهي چندثانيه اي بيندازم تا اولا بدانم اين خواهر فهيمه كيست كه شهرتش عالمگير شده و بالاترين مسئوليت را در سازمان به عهده گرفته است و ثانيا چند كلمه اي از سازمان بدانم و بخوانم. وقتي راديو صداي مجاهد را در بين آن همه پارازيت گوش ميداديم و از اسم اسطوره اي محمود عطايي و نقش وي در منطقه مي شنيديم ناباوارانه مي انديشيديم كه آيا مي شود روزي روزگاري بدانيم اين ابر انقلابي كيست و يا لااقل چه شكلي است؟! و الآن من در كوچه پس كوچه هاي ليبرتي بارها با سلام و احوالپرسي اين شخصيتهاي حماسي غافلگير مي شوم!! خيلي وقتها باورم نمي شود كه آيا خوابم يا بيدار؟! و به اين مي انديشم كه امثال محمود و غلامرضا كه اعدام شدند حتي يك عكس جديد هم از سازمان نديدند و من چه شانسي داشتم كه توانستم بالاخره به سازمان وصل شوم؟! لاجرم به خدا فكر ميكنم و با سمعاني در روح الارواح هم صدا مي شوم كه (چه ماند كه با ما نكرد؟ كدام خلعت بود كه ما را نداد؟ كدام تشريف بود كه به ما ارزاني نداشت؟ كدام لطف بود كه در جريدة كرم به نام ما ثبت نكرد؟ كدام عزت بود كه به ما نفرستاد؟ كدام ملك مقرب بود كه در كار ما نياورد؟ كدام نبي مكرم بود كه در زاويه ما نفرستاد؟ كدام اشارت بود كه به ما نبود؟ كدام بشارت بود كه ما را نبود؟...) و من مدهوش مانده ام كه سمعاني از كجا ما اهل ليبرتي را مي شناخته است؟!... واقعا دمش گرم!!...
پس بي خيال و بي توجه به شماتت بدخواهان و با شعار (لايخافون لومة لائم) تنها به آن سازندة نوازندة دانندة دارندة بخشندة پوشندة دلشگاي رهنماي سرآراي مهرافزاي غالبْ فضلِ ظاهرْ بذلِ سابقْ مهرِ دائمْ ستر، توكل ميكنيم. تا الآن با او آمديم از اين به بعد هم همو يار ماست:
كشتي و شب و غمام و ما مي رانيم در بحر خدا، به فضل و توفيق خدا
ربنا توكلنا عليك و اليك أنِـبنا... خدا يار و ياور همه اشرفيان و اشرف نشانان و هواداران باد...
رحمان ـ ش