انجمن نجات ايران
هیچ کس باور نمیکرد روزی ـ حتی زودتر از چند ماه بعد ـ همهی آن اميد و آرزوهاي مردم و اين كه همه، فرش خون برايش گستراندند و همه را که دیده بود، باید از چشمهایش بدر آورد و پردههای خاك گرفته هفتلای خاطرات و گذشته اش را هم بتکاند.
و آن که از گرگش خورد هر دم شکست
گر چه انسان می نمایند، گرگ هست!
و آن که با گرگش مدارا می کند،
خلق و خوی گرگ پیدا می کند.
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی همچو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
این که انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند،
و آن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟
هوا آفتابي بود، همه مردم از پير و جوان، زن و مرد،آماده پذيرايي از او بودند ، با دل و جان تلاش ميكردند ، خيابانها را نظافت كردند و همه چيز را آماده و آراستند تا بپايش بريزند. اما تابش نور خورشيد آن رمق و قدرت قبلي را نداشت،گويي مي دانست كه چه كسي پاي در فرش قرمز مي گذارد،آنكس كه ضد نو ر، خورشيد است، اما، بپاس احترام مردم گرد طلائيش را روي زمين فرو گستراند.پرندگان سپيد بال اوج مي گرفتندو بازيگوشي مي كردند، پرواز هايشان بي سمت و سو شد، ابر سياه آهسته آهسته، آسمان نيل گون و زيباي شهر ها را فرا گرفت، ديگر خورشيدي در كار نبود، مردم در انتظار خورشيد بودند تا بر هر چه پلشتي و زشتي از زمان ديكتاتور سابق مانده از ايران زمين پاك پاك كنند.
سالها ي قبل از مرگش، در پای آخرین پلهیی که او را از آسمان به زمین آورد، ایستاد. در میان خيل عظيم استقبال کنندگان، با اقتداری خودخواهانه و مزورانه به میدانی كه از فرشهاي حرير و ابريشم كه تنيدنش، باانگشتان ظريف و خون آلود، كودكاني بودكه آرزوي نو رآفتاب را داشتند،مفروش شده بود، قدم گذاشت.
او شيادانه حرف اول و آخرش را در هواپيمايي كه بالاي تهران در پرواز بود و قبل از نشستن در فرودگاه تهران در پاسخ خبرنگار در مورد احساس بازگشتش بعد از ساليان به ايران گفت: هيچي».
********
دامن عبای سياه و بلندش، گُلهای له شده و خونين پشت سرش را جارو ميكرد. دستههای عكاسان و مدعويين، را کنار میزدند تا مزاحم تردد او نشوند، كه حتي براي چند لحظه تاريخ از حركت باز ايستد! همانطور که با حس بي تفاوت وغرور درونیاش روی گُلها راه میرفت، احساسی آشنا ـ که همیشه همراهش بود ـ آهسته آهسته از ساقها و بازوانش بالا رفت، در دهانش جمع شد و در پاسخ اولین نفر، «احساسش» را روی گُلها تف !كرد، بلي خون آلود بود.
هیچ کس باور نمیکرد روزی ـ حتی زودتر از چند ماه بعد ـ همهی آن اميد و آرزوهاي مردم و اين كه همه، فرش خون برايش گستراندند و همه را که دیده بود، باید از چشمهایش بدر آورد و پردههای خاك گرفته هفتلای خاطرات و گذشته اش را هم بتکاند.
********
سالها بهجای برف و باران، از آسمان لاشههای فقر و تنگدستي زندگی بارید. آنقدر در پشتبامها اسکلت بدبختي پارو کردند که کوچهها از اشباح خوف و ترسناك پر شدند. سالهاي سال از روزنه هاي پنجرهی خانهها ي مردم بوی زخم سوخته میآمد، بوي آه داغ و سوزان مادران و پدران ميآمد. بچههای مدرسه اي به جای خواندن قصههای مادر بزرگ و داستان رستم و سهراب ، گاريهاي مملو از بشکههای خون را در کوچهها میچرخاندند و فرياد مي زدند، تا با آن، شهر را از بوی زخمهای سوخته پاککنند! انبوه کتابها و نوشته ها در قفسههای بزرگ کتابخانههاي خاك گرفته، پیر میشدند. کلمات را در کتابها و روزنامه ها دستگیر میکردند، دستهدسته به هم طناب پيج و آنها را در روزنامهها و رادیو ـ تلویزیون، افسارگسیخته و هراسان حلق آويز میکردند، شلاق كش ميكردند. پیش از آنکه کودکان آرزوهایشان را به یاد بیاورند، فکرهایشان را پشت پلکهای متورم و كبود شان قتلعام میکردند. دختران دبستانی یاد گرفتند آرزوهایشان را کنار بنفشههای عطرآگین بازمانده از داستان «دختر شاه پريان» مهر و موم کنندو همچون عروسكانشان آنها را در جاي امني بگذارند و به كسي نگويند! آنها در يافتند كه در مقابل محبتهايي كه به عروسكهاي خودشان ميكنند انتظار محبت دو باره اي ندارند. آنها اميد و آرزويشان را در لابلاي خطوط ننوشته بر دفتر زندگيشان كشف كردند، چيزي عوض نشده بدتر هم شده! دخترکان قالیباف از خستگی روی رشتههای نخ هاي رنگارنگ خوابشان میبرد. جانشان از پوستشان بیرون میزد و در رشتههای نخ همانند رنگهاي بخونشرسته، بوي فراق مي داد. پیش از آنکه از رنج و حرمانهای ساکتشان و انتظارهای ساده وبي آلايششان با کسی نجوايي بكند، گردهای نخ هاي زمخت بد تابيده، مثل دانههای ریز برف، اسکلت رؤیاهایشان را میپوشاند. مادران از روی سیمهای خاردار میدانهای تیرباران ـ که هر شب چندبار پّـر و خالی میشد ـ ستاره میچیدند و به پیراهنشان میدوختند.نه يك يا دو ستاره، هزاران ستاره.
اما، خشك مغزان را بشارت بهشتي دروغين داد كه راه يافتن به آن، شلاق زدن و اعدام و تير خلاص زدن است، كليد ها بر گردن كودكان نا آگاه آويختند تا در بهشت ديگر معطل منزلگه خود نباشند! آنقدر بهشت را با وعده و وعيد پركردند كه ديگر جايي نبود، ديگر جهنم از آن ديگر مردم جهان و منافقين! است!.
مادران ر ا تحت فشار قرار مي دادند كه فرزندان ضد! امامشان را تحويل دهند، تا عقوبت و اجراي جزاي آنها در همين دنيا مشخص و عبرت جوانان شود، بلي كاري كردند كه مادر! و يا پدر! بساط دار و شكنجه دژخيم را براي اعدام فرزندش مهيا مي كرد و به غرفه بهشتي كه سندش با خون فرزندش نوشته ميشد ميانديشيد!.
با آمدن او گويي آسمان شروع به باريدن، دروغ و فريب و ريا كاري و بخل و حسد و كينه و انتقام ، كرد، آنقدر زياد بود كه حقيقت و معرفت و دوستي و محبت، گذشت و فداكاري ،عشق و... داشتند زير تودهاي از واژه هاي از قالب تهي شده، نفسشان نبد شود، ولي هر طوري شد ماندند، ماندگاران، انقلابيون، مجاهدان ماندند و اين واژه ها را ماندگار كردند.
خون جوانان را قبل از اعدام مي كشيدند تا به شكنجه گري بدهند كه بتواند بيشتر و بيشتر خون بريزد و امام! را دعا! كند.
*********
اصلاًً نمي توانم فراموش كنم، كه آن آخوندي كه دو تومان از مادرم مي گرفت و روضهَ مي خواند و مادرم دعوايش مي كرد،ملا عباس كم خواندي! الان ميلياردر شده و حكم مرگ هزاران نفر را امضا كرده است!.
محمود نيشابوري
خميني ننگ بشريت، جرثومه فساد و تباهي
هیچ کس باور نمیکرد روزی ـ حتی زودتر از چند ماه بعد ـ همهی آن اميد و آرزوهاي مردم و اين كه همه، فرش خون برايش گستراندند و همه را که دیده بود، باید از چشمهایش بدر آورد و پردههای خاك گرفته هفتلای خاطرات و گذشته اش را هم بتکاند.
و آن که از گرگش خورد هر دم شکست
گر چه انسان می نمایند، گرگ هست!
و آن که با گرگش مدارا می کند،
خلق و خوی گرگ پیدا می کند.
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی همچو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
این که انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند،
و آن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟
هوا آفتابي بود، همه مردم از پير و جوان، زن و مرد،آماده پذيرايي از او بودند ، با دل و جان تلاش ميكردند ، خيابانها را نظافت كردند و همه چيز را آماده و آراستند تا بپايش بريزند. اما تابش نور خورشيد آن رمق و قدرت قبلي را نداشت،گويي مي دانست كه چه كسي پاي در فرش قرمز مي گذارد،آنكس كه ضد نو ر، خورشيد است، اما، بپاس احترام مردم گرد طلائيش را روي زمين فرو گستراند.پرندگان سپيد بال اوج مي گرفتندو بازيگوشي مي كردند، پرواز هايشان بي سمت و سو شد، ابر سياه آهسته آهسته، آسمان نيل گون و زيباي شهر ها را فرا گرفت، ديگر خورشيدي در كار نبود، مردم در انتظار خورشيد بودند تا بر هر چه پلشتي و زشتي از زمان ديكتاتور سابق مانده از ايران زمين پاك پاك كنند.
سالها ي قبل از مرگش، در پای آخرین پلهیی که او را از آسمان به زمین آورد، ایستاد. در میان خيل عظيم استقبال کنندگان، با اقتداری خودخواهانه و مزورانه به میدانی كه از فرشهاي حرير و ابريشم كه تنيدنش، باانگشتان ظريف و خون آلود، كودكاني بودكه آرزوي نو رآفتاب را داشتند،مفروش شده بود، قدم گذاشت.
او شيادانه حرف اول و آخرش را در هواپيمايي كه بالاي تهران در پرواز بود و قبل از نشستن در فرودگاه تهران در پاسخ خبرنگار در مورد احساس بازگشتش بعد از ساليان به ايران گفت: هيچي».
********
دامن عبای سياه و بلندش، گُلهای له شده و خونين پشت سرش را جارو ميكرد. دستههای عكاسان و مدعويين، را کنار میزدند تا مزاحم تردد او نشوند، كه حتي براي چند لحظه تاريخ از حركت باز ايستد! همانطور که با حس بي تفاوت وغرور درونیاش روی گُلها راه میرفت، احساسی آشنا ـ که همیشه همراهش بود ـ آهسته آهسته از ساقها و بازوانش بالا رفت، در دهانش جمع شد و در پاسخ اولین نفر، «احساسش» را روی گُلها تف !كرد، بلي خون آلود بود.
هیچ کس باور نمیکرد روزی ـ حتی زودتر از چند ماه بعد ـ همهی آن اميد و آرزوهاي مردم و اين كه همه، فرش خون برايش گستراندند و همه را که دیده بود، باید از چشمهایش بدر آورد و پردههای خاك گرفته هفتلای خاطرات و گذشته اش را هم بتکاند.
********
سالها بهجای برف و باران، از آسمان لاشههای فقر و تنگدستي زندگی بارید. آنقدر در پشتبامها اسکلت بدبختي پارو کردند که کوچهها از اشباح خوف و ترسناك پر شدند. سالهاي سال از روزنه هاي پنجرهی خانهها ي مردم بوی زخم سوخته میآمد، بوي آه داغ و سوزان مادران و پدران ميآمد. بچههای مدرسه اي به جای خواندن قصههای مادر بزرگ و داستان رستم و سهراب ، گاريهاي مملو از بشکههای خون را در کوچهها میچرخاندند و فرياد مي زدند، تا با آن، شهر را از بوی زخمهای سوخته پاککنند! انبوه کتابها و نوشته ها در قفسههای بزرگ کتابخانههاي خاك گرفته، پیر میشدند. کلمات را در کتابها و روزنامه ها دستگیر میکردند، دستهدسته به هم طناب پيج و آنها را در روزنامهها و رادیو ـ تلویزیون، افسارگسیخته و هراسان حلق آويز میکردند، شلاق كش ميكردند. پیش از آنکه کودکان آرزوهایشان را به یاد بیاورند، فکرهایشان را پشت پلکهای متورم و كبود شان قتلعام میکردند. دختران دبستانی یاد گرفتند آرزوهایشان را کنار بنفشههای عطرآگین بازمانده از داستان «دختر شاه پريان» مهر و موم کنندو همچون عروسكانشان آنها را در جاي امني بگذارند و به كسي نگويند! آنها در يافتند كه در مقابل محبتهايي كه به عروسكهاي خودشان ميكنند انتظار محبت دو باره اي ندارند. آنها اميد و آرزويشان را در لابلاي خطوط ننوشته بر دفتر زندگيشان كشف كردند، چيزي عوض نشده بدتر هم شده! دخترکان قالیباف از خستگی روی رشتههای نخ هاي رنگارنگ خوابشان میبرد. جانشان از پوستشان بیرون میزد و در رشتههای نخ همانند رنگهاي بخونشرسته، بوي فراق مي داد. پیش از آنکه از رنج و حرمانهای ساکتشان و انتظارهای ساده وبي آلايششان با کسی نجوايي بكند، گردهای نخ هاي زمخت بد تابيده، مثل دانههای ریز برف، اسکلت رؤیاهایشان را میپوشاند. مادران از روی سیمهای خاردار میدانهای تیرباران ـ که هر شب چندبار پّـر و خالی میشد ـ ستاره میچیدند و به پیراهنشان میدوختند.نه يك يا دو ستاره، هزاران ستاره.
اما، خشك مغزان را بشارت بهشتي دروغين داد كه راه يافتن به آن، شلاق زدن و اعدام و تير خلاص زدن است، كليد ها بر گردن كودكان نا آگاه آويختند تا در بهشت ديگر معطل منزلگه خود نباشند! آنقدر بهشت را با وعده و وعيد پركردند كه ديگر جايي نبود، ديگر جهنم از آن ديگر مردم جهان و منافقين! است!.
مادران ر ا تحت فشار قرار مي دادند كه فرزندان ضد! امامشان را تحويل دهند، تا عقوبت و اجراي جزاي آنها در همين دنيا مشخص و عبرت جوانان شود، بلي كاري كردند كه مادر! و يا پدر! بساط دار و شكنجه دژخيم را براي اعدام فرزندش مهيا مي كرد و به غرفه بهشتي كه سندش با خون فرزندش نوشته ميشد ميانديشيد!.
با آمدن او گويي آسمان شروع به باريدن، دروغ و فريب و ريا كاري و بخل و حسد و كينه و انتقام ، كرد، آنقدر زياد بود كه حقيقت و معرفت و دوستي و محبت، گذشت و فداكاري ،عشق و... داشتند زير تودهاي از واژه هاي از قالب تهي شده، نفسشان نبد شود، ولي هر طوري شد ماندند، ماندگاران، انقلابيون، مجاهدان ماندند و اين واژه ها را ماندگار كردند.
خون جوانان را قبل از اعدام مي كشيدند تا به شكنجه گري بدهند كه بتواند بيشتر و بيشتر خون بريزد و امام! را دعا! كند.
*********
اصلاًً نمي توانم فراموش كنم، كه آن آخوندي كه دو تومان از مادرم مي گرفت و روضهَ مي خواند و مادرم دعوايش مي كرد،ملا عباس كم خواندي! الان ميلياردر شده و حكم مرگ هزاران نفر را امضا كرده است!.
محمود نيشابوري