فصل سوم : آه شيخ!
زير زمين سرد، ميزبان خون گرم جاري از پيكرش بود . به پنجره كوچك بالاي ديوار زيرزمين نگريست . نور خورشيد ، بي اعتنا به تاريكي وسردي زيرزمين ، از آن گذشته،به ديوار روبرومي تابيد. شيخ از پنجره ، شاخه هاي سبز سپيداري پير را ديد كه تكان تكان مي خورد .
زير زمين سرد، ميزبان خون گرم جاري از پيكرش بود . به پنجره كوچك بالاي ديوار زيرزمين نگريست . نور خورشيد ، بي اعتنا به تاريكي وسردي زيرزمين ، از آن گذشته،به ديوار روبرومي تابيد. شيخ از پنجره ، شاخه هاي سبز سپيداري پير را ديد كه تكان تكان مي خورد .
ضمائم