از سقوط ساسانيان (در محرّم 14هجری) تا 370هجري كه فردوسي، به جدّ، به سرودن داستانهاي كهن ايراني پرداخت، مردم ايران در زير سلطۀ عاملان بيدادگر خلفاي اموي و عباسي روزگار بس رنجآوري را گذراندند. ارزشهاي افتخارآور ايران كهن پرپر شده و به جاي آن فرومايگي، پيمان شكني، رياورزي و بيدادگري و كينه جويي نشسته بود.
فردوسي در نامه رستم فرخزاد، سپهسالار يزدگرد سوم ساساني، به برادرش, زمان خود را اين چنين تصوير مي كند:
برين ساليان چارصد بگذرد/ كزين تخمه گيتي كسي نسپرد
شود خوار هر كس كه بود ارجمند/ فرومايه را بخت گردد بلند
برنجد يكي ديگري برخورد/ به داد و به بخشش كسي ننگرد
ز پيمان بگردند و از راستي/ گرامي شود كژي و كاستي
ربايد همي اين از آن، آن ازين/ ز نفرين ندانند باز آفرين
زيان كسان از پي سود خويش/ بجويند و دين اندر آرند پيش
رستم فرّخزاد در همين نامه به رنگ باختگيِ نژاد و زبان ايراني اشاره مي كند و مي نويسد:
ز ايران و از ترك و از تازيان/ نژادي پديد آيد اندرميان
نه دهقان، نه ترك و نه تازي بود/ سخنها به كردار بازي بود
فردوسي با اشاره به آباداني و فرخندگي پيشين و روزگار تباه ايرانيان به هنگام چيرگي دشمنان و بدخواهانِ مرز و بوم اهورايي, ايرانيان را به خيزش براي رهايي ميهن از چنگ «اهريمنان» فرامي خواند:
جهان پر ز بدخواه و پردشمن است/ همه مرز ما جاي اهريمن است
نه هنگام آرام و آسايش است/ نه روز درنگ است و آرامش است
دريغ است ايران كه ويران شود/ كُنام پلنگان و شيران شود
همه جاي جنگي سواران بُدي/ نشستنگه شهرياران بُدي
كنون جاي سختي و جاي بلاست/ نشستنگه تيز چنگ اژدهاست
چو ايران نباشد تن من مباد/ بر اين بوم و بر، زنده يك تن مباد
به هنگام توصيفِ روزگار سياه و نكبت بار مردم ايرانزمين در دوران زمامداري ضحّاك, گويي كه از روزگار چيرگي خليفگان عباسي و دستنشاندگان بيدادگر آنها سخن ميسرايد و«اين زاغساران بيآب و رنگ» اشاره به پوشش سياه عباسيان دارد:
نهان گشت آيين فرزانگان/ پراگنده شد نام ديوانگان
هنر خوار شد, جادوي ارجمند/ نهان راستي, آشكار گزند
شده بر بدي دست ديوان دراز/ ز نيكي نبودي سخن جز به راز
زماني كه فردوسي سرودن شاهنامه را آغاز كرد, ايران زمين در زير سُم سُتوران مهاجمان بيگانه و دست پروردگانشان درهمشكسته و ناتوان بود و براي حفظ كيان ملي و فرهنگي خود بيش از هرزمان ديگر به ياريگري نياز داشت. شاهنامۀ فردوسي پاسخي درخور به چنين نيازي است.
«هنگامي كه قيامهاي ايرانيان برضدّ تركان اشغالگرِ خونريز و خلفاي عرب خونريزپرور به جايي نرسيده است؛ زماني كه دانشمندان و فلاسفه از دارها آويخته اند و كالبدِ سردشان را آتش كتابهايشان گرم ميكند؛ وقتي كه سبكتكين و بعد محمود غزنوي خاندانهاي كهن ايراني را چون صفّاريان, ماٌمونيان خوارزم, شاران غَرجستان, ديليان آل بويه, فريغونيان, بقايای سامانيان, امراي چَغاني كه غالباً مشوّق علم و ادب بودند, برانداخته اند و شعرفروشان درباري همۀ اين سياهكاريها را با مدايح خود روپوش مي گذارند و دگرگون جلوه مي دهند, از ميانِ گَرد, سواري پديد مي شود؛ مردي چون كوه, با دلي چون آتشفشان و طبعي چون آب روان. او درمي يابد كه بايد روحيۀ ازدست رفتۀ ايرانيان را به آنان بازگرداند؛ بايد به آنان گفت كه فرزندان كيانند و از نژاد بزرگان؛ بايد به آنان نشان داد كه تركان [نژادِ اورال آلتايي كه از سوي سُغد به ايران هجوم آورده بودند] همواره بندۀ نياكان آنان بوده اند و ننگ است كه اكنون فرزندانشان بنده و ستايشگر تركان باشند؛ بايد به آنان گفت كه مردن به از آن است كه زنده و زيردست دشمنان بمانند و آن ايراني كه فروزندۀ افتخارات ميهن خويش نيست, خاك بر او خوشتر است... او با خويشتن پيمان كرد هر سخني دربارۀ عظمت ايران و قهرمانيهاي مردم آن يافته شود ـ افسانه يا حقيقت ـ به شعر درآورد و در ميان مردم بپراكند تا كشش شعر و موسيقي آن, با جلوۀ پهلوانيها و دليريها درآميزد و در جان شنونده جاي گيرد و او را به جنبش و هيجان درآورد و به استقلال طلبي و مقاومت و فداكاري رهنمون گردد.
فردوسي با اراده يي استوار روي به كار آورد... شبان و روزان, هفته ها و ماهها, از پيِ هم, ميگذشتند, كوه سبزپوش جامۀ سپيد بر تن ميكرد و با ز فرودين بر جاي اسفند مي نشست, امّا, فردوسي, هم چنان, به سرودن مشغول بود... او ديگر به كارهاي مِلكي خود نمي رسيد, به زندگي و آسايش خويش اعتنايي نداشت, زيرا, اِحياي افتخارات ايران همۀ حيات او را دربرگرفته و در خود غرق كرده بود.
اندك اندك, چينها آيينۀ رخسارش را فروگرفتند. موي سياه رو به سپيدي نهاد, دست و پاي از كار فروماند و گوش ناشنوايي آغاز نهاد. مِلك ويران و مال تباه و حال پريشان شد, امّا, او همچنان بر عهد خويش استواربود. دو سال و پنج سال و ده سال, نه سي سال... و بدين گونه بود كه داستان قهرمانيهاي ملت ايران و بزرگترين و ارجمندترين اثر حماسي جهان به وجودآمد؛ در زماني كه نامي از سلطان محمود غزنوي درميان نبود» (يادنامۀ فردوسي, تهران, آبان 1349, مقالۀ دكتر احمدعلي رجايي بخارایی, ص3).