۱۳۹۴ تیر ۱۲, جمعه

طبله عطار  منتشر شده در 12 تیر 1394

از سقوط ساسانيان (در محرّم 14هجری) تا 370هجري كه فردوسي، به جدّ، به سرودن داستانهاي كهن ايراني پرداخت، مردم ايران در زير سلطۀ عاملان بيدادگر خلفاي اموي و عباسي روزگار بس رنج‌آوري را گذراندند. ارزشهاي افتخار‌آور ايران كهن پرپر شده و به جاي آن فرومايگي، پيمان ‌شكني، رياورزي و بيدادگري و كينه ‌جويي نشسته بود.
فردوسي در نامه رستم فرخزاد، سپهسالار يزدگرد سوم ساساني، به برادرش, زمان خود را اين چنين تصوير مي ‌كند:
برين ساليان چارصد بگذرد/ كزين تخمه گيتي كسي نسپرد
شود خوار هر كس كه بود ارجمند/ فرومايه را بخت گردد بلند
برنجد يكي ديگري برخورد/ به داد و به بخشش كسي ننگرد
ز پيمان بگردند و از راستي/ گرامي شود كژي و كاستي
ربايد همي اين از آن، آن ازين/ ز نفرين ندانند باز آفرين
زيان كسان از پي سود خويش/ بجويند و دين اندر آرند پيش

رستم فرّخزاد در همين نامه به رنگ باختگيِ نژاد و زبان ايراني اشاره مي ‌كند و مي‌ نويسد:
ز ايران و از ترك و از تازيان/ نژادي پديد آيد اندرميان
نه دهقان، نه ترك و نه تازي بود/ سخنها به كردار بازي بود

فردوسي با اشاره به آباداني و فرخندگي پيشين و روزگار تباه ايرانيان به هنگام چيرگي دشمنان و بدخواهانِ مرز و بوم اهورايي, ايرانيان را به خيزش براي رهايي ميهن از چنگ «اهريمنان» فرامي خواند:

جهان پر ز بدخواه و پردشمن است/ همه مرز ما جاي اهريمن است
نه هنگام آرام و آسايش است/ نه روز درنگ است و آرامش است
    دريغ است ايران كه ويران شود/   كُنام پلنگان و شيران شود
همه جاي جنگي سواران بُدي/ نشستنگه شهرياران بُدي
كنون جاي سختي و جاي بلاست/ نشستنگه تيز چنگ اژدهاست
چو ايران نباشد تن من مباد/ بر اين بوم و بر، زنده يك تن مباد

به هنگام توصيفِ روزگار سياه و نكبت بار مردم ايرانزمين در دوران زمامداري ضحّاك, گويي كه از روزگار چيرگي خليفگان عباسي و دستنشاندگان بيدادگر آنها سخن ميسرايد و«اين زاغساران بيآب و رنگ» اشاره به پوشش سياه عباسيان دارد:
نهان گشت آيين فرزانگان/ پراگنده شد نام ديوانگان
هنر خوار شد, جادوي ارجمند/ نهان راستي, آشكار گزند
شده بر بدي دست ديوان دراز/ ز نيكي نبودي سخن جز به راز

زماني كه فردوسي سرودن شاهنامه را آغاز كرد, ايران زمين در زير سُم سُتوران مهاجمان بيگانه و دست پروردگانشان درهمشكسته و ناتوان بود و براي حفظ كيان ملي و فرهنگي خود بيش از هرزمان ديگر به ياريگري نياز داشت. شاهنامۀ فردوسي پاسخي درخور به چنين نيازي است.
«هنگامي كه قيامهاي ايرانيان برضدّ تركان اشغالگرِ خونريز و خلفاي عرب خونريزپرور به جايي نرسيده است؛ زماني كه دانشمندان و فلاسفه از دارها آويخته اند و كالبدِ سردشان را آتش كتابهايشان گرم ميكند؛ وقتي كه سبكتكين و بعد محمود غزنوي خاندانهاي كهن ايراني را چون صفّاريان, ماٌمونيان خوارزم, شاران غَرجستان, ديليان آل بويه, فريغونيان, بقايای سامانيان, امراي چَغاني كه غالباً مشوّق علم و ادب بودند, برانداخته اند و شعرفروشان درباري همۀ اين سياهكاريها را با مدايح خود روپوش مي گذارند و دگرگون جلوه مي دهند, از ميانِ گَرد, سواري پديد مي شود؛ مردي چون كوه, با دلي چون آتشفشان و طبعي چون آب روان. او درمي يابد كه بايد روحيۀ ازدست رفتۀ ايرانيان را به آنان بازگرداند؛ بايد به آنان گفت كه فرزندان كيانند و از نژاد بزرگان؛ بايد به آنان نشان داد كه تركان [نژادِ اورال آلتايي كه از سوي سُغد به ايران هجوم آورده بودند] همواره بندۀ نياكان آنان بوده اند و ننگ است كه اكنون فرزندانشان بنده و ستايشگر تركان باشند؛ بايد به آنان گفت كه مردن به از آن است كه زنده و زيردست دشمنان بمانند و آن ايراني كه فروزندۀ افتخارات ميهن خويش نيست, خاك بر او خوشتر است... او با خويشتن پيمان كرد هر سخني دربارۀ عظمت ايران و قهرمانيهاي مردم آن يافته شود ـ افسانه يا حقيقت ـ به شعر درآورد و در ميان مردم بپراكند تا كشش شعر و موسيقي آن, با جلوۀ پهلوانيها و دليريها درآميزد و در جان شنونده جاي گيرد و او را به جنبش و هيجان درآورد و به استقلال طلبي و مقاومت و فداكاري رهنمون گردد.
فردوسي با اراده يي استوار روي به كار آورد... شبان و روزان, هفته ها و ماهها, از پيِ هم, ميگذشتند, كوه سبزپوش جامۀ سپيد بر تن ميكرد و با ز فرودين بر جاي اسفند مي نشست, امّا, فردوسي, هم چنان, به سرودن مشغول بود... او ديگر به كارهاي مِلكي خود نمي رسيد, به زندگي و آسايش خويش اعتنايي نداشت, زيرا, اِحياي افتخارات ايران همۀ حيات او را دربرگرفته و در خود غرق كرده بود.
اندك اندك, چينها آيينۀ رخسارش را فروگرفتند. موي سياه رو به سپيدي نهاد, دست و پاي از كار فروماند و گوش ناشنوايي آغاز نهاد. مِلك ويران و مال تباه و حال پريشان شد, امّا, او همچنان بر عهد خويش استواربود. دو سال و پنج سال و ده سال, نه سي سال... و بدين گونه بود كه داستان قهرمانيهاي ملت ايران و بزرگترين و ارجمندترين اثر حماسي جهان به وجودآمد؛ در زماني كه نامي از سلطان محمود غزنوي درميان نبود» (يادنامۀ فردوسي, تهران, آبان 1349, مقالۀ دكتر احمدعلي رجايي بخارایی, ص3).