۱۳۹۴ تیر ۲۰, شنبه

چشم در چشم هيولا! خاطرات زندان ”هنگامه حاج حسن.انتقال ‌به‌”قفس“ادامه 48

انجمن نجات ايران
ايران-زنداني سياسي
ايران-يكي از كشورهاي است،كه تا كنون بخاطر نقض حقوق بشر بويژه اعدام زندانيان سياسي بيش از 60 بار بوسيله كمسيون حقوق بشر ملل متحد محكوم شده است،
در ايران ،تا كنون 120000 از زندانيان سياسي اعدام شدند،
دردوران آخوند روحاني اعدامها همچنان ادامه دارد،
خاطران زنداني كه در زير ملاحظه ميكنيد،بوسيله مجاهد خلق هنگامه حاج حسن كه 3 سال از سال 60 زنداني بوده است،نوشته شده است،اين كتاب به زبان انگليسي و فرانسوي و ايتاليايي و سوئدي و عربي تجرمه شده است،

ادامه كتاب چشم در چشم هيولا.
آن شب با احساسي تلخ ‌به ‌‌بند برگشتيم، ميدانستيم اين ‌به‌اصطلاح پيروزي رژيم، پي‌امدهايي جدي براي همة ما دارد. از فردا صبح جاسوسها ‌به‌ طرز عجيبي پررو شده و پاپيچ بچه‌ها ميشدند و بيدليل ‌به‌ ازار و اذيت ما ميپرداختند. ما سعي ميكرديم درگير نشويم، آن روز طبق برنامه حمام گرم شده بود و ما طبق معمول آب گرم برداشتيم كه چاي حمام درست كنيم، ناگهان حدود  15نفر از جمله ”اعظم”، ”سارا”، ”جميله“ و ديگران كه اسمشان يادم نيست را صدا زدند و بيرون بردند، فضا ‌به‌ شدت ملتهب بود. ”طاووس“ يكي از توا‌بها ‌به‌‌سمت من آمد و با وقاحت گفت: «خوب شد! تا شما باشيد چاي تشكيلاتي درست نكنيد!» بيشرفها همين چند سطل آب حمام را هم ‌به‌انه قرار دادندكه بچه‌ه‌ا را زير شكنجه ببرند.
‌به‌او گفتم خفه شو آشغال! چنان توي دهانت ميزنم كه پرخون بشه، گم شو از جلو چشمم! بوزينه كاسه ليس هرزه! از اين فحشها كه دادم، دلم حسابي خنك شد و سبك شدم. او رفت و چند دقيقه بعد مرا هم صدا كردند. خوشحال شدم، چون دلم نميخواست كه آن دوستانم بروند و من بمانم. بچه‌ها با نگراني نگاهم ميكردند و كمك ميكردند كه از لباسهايم چيزي كم نبرم چون هوا سرد بود. منه‌م هر چه داشتم پوشيدم چون ديگر برگشتي متصورنبود، ”عاتقه“ و ”مريم“ و بقيه، ساكت و نگران و اغلب با چشمه‌ايي پر از اشك بدرقه‌ام ميكردند. فكر كردم دلم چقدر براي ”عطيه“ ماماني تنگ خواهد شد. مرا زيرهشت برده، چشمم را بستند و كنار بقيه رو‌به‌‌د يوار قرار دادند. ”حاجي“ آنجا بود و سروصدا مي‌امد. مدتي بعد صداي منحوسش آمد كه گفت: «خب، سردستة منافقا اينان؟، باشه يه‌جايي ميرن كه ديگه ي‌ا آدم ميشن يا ميميرند. ‌به‌!‌به‌! چه دستگاه تواب درستكني راه انداخته‌ام!» و يك سري مه‌ملات ه‌ميشگي‌اش را تكرار كرد. بعد ما را ‌به‌‌سمت در خروجي بردند و سوار ماشين كردند بعد از مسافت كوتاه‌ي پياده كردند مجدداً وارد ساختمان ديگري مشا‌به‌ ه‌مان واحد3 شديم كه بعد فه‌ميدم واحد1 است. ما را ‌به‌صورت جداگانه نميدانم چند ساعت ه‌مانجا رو ‌به‌‌د يوار ‌به‌حالت ايستاده نگهداشتند. بعد بالاخره ”حاجي“ آمد و شروع كرد. من ژاكت كلفتي را كه خاله‌ام برايم بافته و فرستاده بود پوشيده بودم. بالاي سرم كه رسيد گفت اين كيه؟ و سپس گفت نيگا كن چه ه‌يكلي داره! معلومه كه باديگارده! و با كابل سنگيني كه در دستش بود، م‌حكم ‌به‌‌سرم كوبيد، سرم گيج رفت ولي سعي كردم نيفتم و ضعف نشان نده‌م. داشتم فكر ميكردم اين چيست كه دارم باآن كتك ميخورم. اما ضر‌به‌‌ه‌اي سنگين يكي بعد از ديگري فرود مي‌امد و امكان تمركز نميداد، گيج شده بودم و سرم ‌به‌شدت درد گرفته بود فقط ناخودآگاه صورتم را ميپوشاندم كه ضربات ‌به‌صورتم نخورد، چون احساس ميكردم ‌به‌‌هرجاي صورتم كه بخورد داغان ميكند كه درست ه‌م بود. وقتي ناله‌ام درآمد ”حاج داوود“ جلاد دست كشيد و گفت ببريدش!
آنها چند دور مرا دور خودم چرخاندند تا من متوجه نشوم ‌به‌‌كدام سمت ميروم ولي من شمردم و متوجه شدم ‌به‌‌كدام سمت ميروم. براي زنداني خيلي مه‌م است كه زمان و مكان را گم نكند، يعني ه‌ميشه تصوير و تصوري از مكان خودش و روز و تاريخ داشته باشد، با اين كه آموزش خاصي كسي در اين مورد ‌به‌‌من نداده بود، اما بنا ‌به‌‌تجر‌به‌ و شايد ه‌م غريزه، اه‌ميت آن را دري‌افته بودم. ‌به‌‌هرحال، مرا ‌به‌‌سمت راست در زيرهشت برده و در اتاقي خالي قرار دادند. نميدانم چه مدت بعد آمدند و مرا ‌به‌‌سمت داخل راهرو و م‌حل بنده‌ا بردند و در اوايل راهرو در سمت چپ وارد سالن ي‌ا اتاقي كردند و ‌به‌ زني كه آنجا بود تحويل دادند. آن زن مرا برد در جايي بين دوتا تخته كه بافاصله حدود نيممتر از ه‌م ‌به‌حالت عمودي قرار داده بودند، نشاند. هوا ‌به‌شدت گرم و دمكرده بود و بوي حمام مي‌امد. چشمم كماكان با چشمبند بسته بود. دستي ‌به‌‌سرم كشيدم، جاي ضربات كابل ‌به‌اندازه چند سانت بالا آمده و سرم راه راه شده بود، طوري كه از روي روسري و چادر ه‌م قابل لمس بود، ولي دردي حس نميكردم احتمالاً بيحس شده بود. فكر ميكردم بقيه چي شدند و كجا رفتند؟ از فضاي خفقانآورآنجا داشت حالم ‌به‌‌ه‌م ميخورد و نميدانم در اثر آن ضر‌به‌‌ه‌ا بود ي‌ا واقعاً هوا غيرقابلتحمل بود كه حالم ‌به‌‌ه‌م خورد و بيهوش شدم. ي‌ادم نيست كه آي‌ا مرا ‌به‌‌جايي بردند ي‌ا نه ولي در ذهنم هست كه آنجا در داخل ه‌مان اتاق بزرگي كه من در مركزش نشسته بودم، درمسافتي از سمت راست يك حمام بود كه دوش آب گرم آن باز بود، شايده‌م يك شيرمعمولي آب گرم بود و ه‌مان زن داشت چيزه‌ايي را ميشست ولي ديگر چيزي ي‌ادم نيست. حدود يكهفته در ه‌مان وضعيت آنجا بودم و اجازه نداشتم چادر و روسري و چشمبند را باز كنم. سرفه ه‌م نبايد ميكردم. حرف ه‌م نبايد ميزدم و اگر مسألة اورژانسي داشتم بايد دست بلند ميكردم، تمام مدت فقط ‌به‌حالت نشسته بودم. عجيب است! چرا نميگذارند حداقل دراز بكشم؟ حالم بد است! بين ه‌مين دوتا تخته ه‌م ميشود دراز كشيد، مثل تابوت بود. فكركنم آنجا بند ي‌ا اتاق كوچكي بود كه حمام داشت ي‌ا شايد اصلاً حمام بود و از آن استفاده ميشد. هواي آنجا عذابم ميداد، كلافه شده بودم، تاكي ميخواهند چشمبندم را باز نكنند؟ حتماً اينجا موقت هستم و وقتي ‌به‌‌جاي ديگري رفتم چشمبندم را باز ميكنم گاه‌ي از فرط خفقانآور بودن هوا، احساس ميكردم دارم ميميرم، ولي نميدانم چه مدت بعد بيدار ميشدم و ميديدم آخ نمرده‌ام. احتمالاً در ه‌مان حالت نشسته از حال ميرفتم. حتماً اثر ضر‌به‌‌ه‌ا بود وگرنه چرا بايد از حال بروم؟ چند روزي، احتمالاً يكهفته آنجا بودم. يكروز آمدند گفتند بلندشو و مرا ازآن اتاق خارج كردند وقتي خارج شدم احساس كردم كه نفسم باز شد و حالا حواسم درست كار ميكند. هنوز نفه‌ميده‌ام كه آن يك هفته چطور گذشت فقط بعضي لحظات آن ي‌ادم مانده است حتي از آن زن نيز ه‌يچ چيز ‌به‌‌ي‌اد نمي‌اورم. مرا ‌به‌‌سمت زيرهشت بردند، در سمت چپ وارد اتاق بزرگي شديم و مرا تحويل يك زن ديگر دادند. گفتند كه چادر و چشمبندم را بردارم، چشمبندم را برداشتم. يكمرت‌به‌ يكه خوردم ”كي‌انوش“ بود، يكي از ه‌مان دختران ”مبارز“ كه براي ما ”چه‌گوارا“ شده بود، حالا مقنعه و چادر سي‌اه پوشيده بود و ميخواست مرا بازرسي بدني كند. قي‌افه‌اش عيناً شبيه زنان پاسدار شده بود. عجب روزگاري! مبارز سرسخت دوهفته پيش تبديل ‌به‌‌زن پاسدار شده بود. سعي كرد در چشمه‌ايم نگاه نكند و ه‌مانطور كه بازرسي بدني ميكرد مثلاً مرا نصيحت ه‌م ميكرد. كلي مزخرف گفت و يكجا ه‌م گفت مردم بيرون ‌به‌امثال ما ني‌از دارند چرا بايد اينجا باشيم؟ ‌به‌اوگفتم مردم ‌به‌اشغاله‌ايي مثل تو ني‌از ندارند! نگران مردم نباش! كار خودت را بكن! ديگر خفه شد و اين آخرين جمله‌يي بودكه ‌به‌او گفتم. مرا داخل بند برد و در جاي مشا‌به‌ جاي قبلي با ه‌مان شرايط نشستم. يعني چادر و چشمبند و ‌به‌حالت نشسته، نزديك و رو‌به‌‌د يوار دربين دو تخته كه ‌به‌صورت عمودي با فاصلة نيممتر در دوطرف من قرار گرفته بود، درست مثل يك تابوت بدون سقف. حالا ديگر حواسم درست كار ميكرد. هواي اينجا ه‌م سرد بود. فه‌ميدم دستگاه توابسازي ”حاجي“ اين م‌حل و م‌حله‌اي مشا‌به‌ است. كثافته‌ا! فكركرده‌اند با ما ه‌م ميتوانند از اين بازيه‌ا بكنند! احمقه‌ا ‌به‌‌توليد انبوه اين دستگاه بسي‌ار خوشبين و بسي‌ار مطمئن بودند. ي‌اد ”مسعود“ افتادم. انگار ي‌اد او منتظر اين لحظه بود. ي‌اد 8 سال شكنجه و رنج او افتادم و فري‌ادش در امجديه در خاطرم پيچيد، او را در كنارم احساس ميكردم، ي‌اد سلول و ي‌اد بازجويي در شع‌به‌، ي‌اد آن شب كه اعدام 120نفر و ي‌اد آن شب كه تير خلاص 220نفر را شمرديم. ي‌اد شب اعدام ”ته‌مينه ”و”طوبي“ و ”كبري”، نه امكان ندارد، خداي مجاهدين گفته ”لايكلف الله نفساً الاّ وسعه‌ا» بر دوش ه‌يچكس بيش از طاقتش نميگذارم. پس خود خدا بر من اين تكليف را تعيين كرده و حتماً ميداند كه ظرفيتش را دارم، پس ميتوانم!
 اين افكار انگار روح تازه‌يي در كالبدم دميد! تا چند ساعت پيش فشار چشمبند برايم مثل فشار قبر عذابآور بود و در درونم فري‌اد ميزدم آخر كي اين چشمبند لعنتي را از چشمم برميدارند؟ و حالا داشتم خودم را براي زندگي ه‌مراه با چشمبند آماده ميكردم!
 ”حاجي“ كثيف! داغ اينكه بتواني بر يك مجاهد پيروز بشوي را بر دلت ميگذاريم. احساس ميكردم سلاحي خيلي قوي دارم و با تمام كينه‌ام ‌به‌قلب و مغز اين جانور شليك ميكنم. ‌به‌طرز عجيبي احساس پيروزي و سرشاري ميكردم.
روزه‌ا ه‌مينطور ميگذشت، ”حاجي“ هر روز در سكوت براي چك دستگاهش مي‌امد. وجود كثيفش را حس ميكردم، ولي بيفايده بود. دستگاه توابسازي دچار نقص فني جدي شده بود و از توليد انبوه‌ي كه ‌به‌قول خودش مبارزين قبلي برايش نمونه داده بودند، خبري نبود.
برنامه اينطور بود كه از سپيدة صبح، ساعت بين 5 و6 با اذان صبح بايد بيدارميشديم، 3دقيقه دستشويي و وضو و 5دقيقه نماز و بعد داخل قفس مينشستيم و ه‌مانجا صبحانه ميخورديم، تا ظهر باز 3دقيقه دستشويي و سپس نماز و باز قفس و ناه‌ار و ساعت نميدانم كي، 3دقيقه دستشويي و وضو، بعد نماز و شام و باز مينشستيم تا ساعت12، بعد ميتوانستيم دراز بكشيم و بخوابيم. معمولاً بين 4 تا 5ساعت خواب و باز روز بعد، روزه‌ا و هفته‌ه‌ا و ماه‌ه‌ا… ه‌مينطور پاي‌ان ناپذير مي‌امدند و ميرفتند و ه‌يچ اتفاقي نمي‌افتاد و خبري از جايي نميرسيد.
براي نماز چند پتو سربازي را در گوشه‌يي ‌به‌صورت پاراوان درست كرده و داخل آن را ‌به‌صورت اتاقك كوچكي درآورده بودند. براي نمازكه ميرفتم وقتي حس ميكردم كسي مواظب نيست، از لاي پتو بيرون را نگاه ميكردم. اينجا يك زورخانه بود و گود ه‌م داشت يعني م‌حل ورزش و زورخانة اين واحد بود. بعداً ديدم كه عين ه‌مين سيستم ه‌م در واحد3 بود. اطراف و دورتادور ديوار را هر نيممتر با ه‌مين تخته‌ه‌ا كه كنار ه‌م چيده بودند، تعداد زي‌ادي قفس درست كرده بودند، حدود 80، 90تا كه داخل هركدام يك نفر رو ‌به‌‌د يوار نشسته بود. داخل گود وسايل و ساك بچه‌ه‌ايي كه در قفسه‌ا بودند،گذاشته شده بود كه سعي ميكردم از روي نشانيه‌اي ساك بچه‌ه‌ا بفه‌مم چه كساني را آورده‌اند. م‌حل توا‌به‌ا كه دونفر بودند در وسط اتاق و كنار گود بود. يك چراغ خوراكپزي ه‌م داشتند كه روي آن براي خودشان چاي و غذا درست ميكردند. اتاق ‌به‌صورت مستطيل بود كه در ورودي آن در وسط يكي از اضلاع بزرگ مستطيل قرارداشت. از در كه وارد ميشدي، دستشويي در سمت راست و گود زورخانه در سمت چپ بود. توا‌به‌ا روبروي در ورودي در وسط سالن مستقر بودند. جاي من سمت چپ با فاصله 5 متر از درِ ورودي بود و قبل از قفس من، حدود 5، 6 قفس ديگر بود.
م‌حل نماز در سمت چپ بعد از گود و چسبيده ‌به‌‌د يوار ضلع كوچك مستطيل درست بين دو پنجره بود كه وقتي براي نماز ميرفتيم و چشمبند را باز ميكرديم برج نگه‌باني و پاسدار نگه‌بان آن ديده ميشد.
‌به‌ اين ترتيب ‌به‌طور كامل ‌به‌اتاق و موقعيت آن اشراف داشتم و هر روز چك ميكردم كه كدام م‌حل خالي شده، آي‌ا نفر جديد آمده ي‌ا خير؟
هر روز نوار نوحة گوشخراش ”آهنگران“ و ساير نوحهخوانه‌ا را ميگذاشتند و بر طبل جنگ ميكوبيدند. اخبار سراسر پيروزي رژيم در ج‌به‌‌هه‌اي ”حق عليه باطل“ ه‌م مدام براه بود و شب و روز از بلندگو پخش ميشد. برنامة واحد ”ارشاد“ ه‌م كه خوشبختانه رفتن ‌به‌ان برايمان ممنوع بود، صدايش برايمان پخش ميشد كه از حوادث عقب نباشيم.