ايران-زنداني سياسي
ايران-يكي از كشورهاي است،كه تا كنون بخاطر نقض حقوق بشر بويژه اعدام زندانيان
سياسي بيش از 60 بار بوسيله كمسيون حقوق بشر ملل متحد محكوم شده است،
در ايران ،تا كنون 120000 از زندانيان سياسي اعدام شدند،
دردوران آخوند روحاني اعدامها همچنان ادامه دارد،
خاطران زنداني كه در زير ملاحظه ميكنيد،بوسيله مجاهد خلق هنگامه حاج حسن كه
3 سال از سال 60 زنداني بوده
است،نوشته شده است،اين كتاب به زبان انگليسي و فرانسوي و ايتاليايي و سوئدي و عربي
تجرمه شده است،
ادامه كتاب چشم در چشم هيولا.
پخش قرآن و اذان و اخباركه از بلندگو هر روز ظهر پخش
ميشد اين حسن را داشت كه از طريق آن ميتوانستم همواره تاريخ را بدانم و حساب روزهايم
را داشته باشم. اين خودش امتياز بزرگي بود. بقيه مدت سكوت بود وسكوت… اين سكوت اول
خيلي خودش را نشان نميداد يعني نميفهميدم كه چه كارايي براي دژخيمان دارد، ولي بهمرور
فهميدم كه يك شيوة مؤثر شكنجه و فشار دائم است كه مغز آدم را مختل ميكند. ”حاجي“ ميامد
و ميگفت خوب فكركنيد تا سرعقل بياييد اينجا قيامت است.
دنياي بيخبري، دنياي وحشتناكي است. خدايا سر بچههاي
ديگر چه بلايي آمده؟ چه وضعي دارند؟ با ما چه ميخواهند بكنند؟ ما را كه از اينجا بيرون
نخواهند برد، پس چرا اعداممان نميكنند؟ مادر و پدرم چه ميكنند؟ كجا دارند دنبالم ميگردند؟
و… افكارگوناگون بهمغزم هجوم مياورد و در درونم غوغاي عجيبي برپا بود. دلم ميخواست
با كسي حرف بزنم، ولي كسي جز خودم و خدا وجود نداشت. با او حرف ميزدم و با او درددل
ميكردم و گريه ميكردم و از او كمك ميخواستم كه مرا استوار نگهدارد و نگذارد سرم نزد
دشمن خم شود.
به قرآن كه روزانه قبل از نماز از راديو پخش ميشد،
بهد قت گوش ميكردم و در بارة معني آن فكر ميكردم و پاسخم را ازخدا ميگرفتم. و براي
مدتي آرامش پيدا ميكردم.
هيچ چيز بهاندازه بسته بودن چشمهايم آزارم نميداد.
چرا اين چشمبند لعنتي را باز نميكنند؟ چشمبند بيشترين تأثير را در قطع كردن آدم از
دنياي بيرون داشت و بيشتر آدم را وادار ميكرد كه بهد رون خودش برود. بهاين ترتيب
آنها ما را از مهمترين حس، يعني بينايي و مهمترين عامل ارتباط با دنياي خارج از
خود محروم كرده بودند. بهخودم ميگفتم اگر اين چشمبند نبود، ميشد شرايط اينجا را
صدسال هم تحمل كرد اين لعنتي اعصابم را خرد كرده بود. موقع نماز كه براي دقايقي چشمبند
نداشتم و ميتوانستم از پنجره برج نگهباني را ببينم، بهان پاسداري كه نگهبان برج
بود نگاه ميكردم و بهاو كه ميتوانست همه جا را ببيند، حسوديم ميشد.
حتي موقع خوابيدن هم بايد چشمبند روي چشممان بود.
بدترين وضعيت اين بودكه بهبيخوابي دچار بشوم. مدتي بود كه هجوم سيلآساي همان افكار
و اينكه گويا ديگر هيچ چشماندازي براي پايان اين وضعيت وجود ندارد، نميگذاشت بخوابم
با اينكه خيلي خسته بودم و براي همين لحظه كه بتوانم دراز بكشم و بخوابم ثانيهها
را ميشمردم، حالا كه زمانش رسيده بود، نميتوانستم بخوابم بههرطرف ميچرخيدم همان
تونل تاريك و بيپايان را بدون هيچ روزنهيي، در مقابل خودم ميديدم و يكمرتبه ميديدم
صبح شده و روزي ديگر شروع شده، خدايا، حالا اين روز را با اين همه خستگي چطور بهشب
برسانم؟ در يكي از همين شبها ناگهان يكي از بچهها فرياد زد و حرفهاي بيربطي
را با گريه و خنده گفت. اين چندمين مورد بودكه تعادل رواني بچهها بههم ميريخت.
بهخودم آمدم، ”حاجي“ با بستن چشم و فشار روي اعصاب و فكر و خيال، همين را ميخواهد.
ميخواهد تعادل ما را بههم بزند و ما را درهمبشكند. من بايد سعي كنم شبها بخوابم
وگرنه منهم نامتعادل خواهم شد.
از خودم ميترسيدم، ميترسيدم ببرم و نكشم. ميترسيدم
كارم اول بهزانو زدن در مقابل دژخيم و بعد بهخيانت بكشد. آيا من هم يكي از
همين موجودات نفرتانگيز كه براي راحتي و زنده ماندن خود حاضرند همه را بهكشتن
بدهند، خواهم شد؟! نه!… خدايا نه! بهفريادم برس! مگر خودت نگفتهاي كه بيش از
طاقت افراد بر دوششان نميگذارم؟ مگر نميبيني كه طاقتم زير اين بار بهانتها رسيده؟
مگر خودت نگفتهاي كه از رگ گردن بهبندگانم نزديكترم؟ مگر نگفتهاي كه اگر مرا بخوانند،
كمكشان ميكنم؟ پس خدايا كمكم كن! كمكم كن! و بعد انگار آرام ميگرفتم. بهخودم ميگفتم
هنگامه خدا كه دروغ نيست، خدا كه ظالم نيست، لابد طاقتش را داري، مگر تا حالا تحمل
نكردهاي؟ پس ميتواني؟ تو كه نميخواهي مثل اين آشغالها بشوي؟ ميتواني بشوي؟ نه! پس
محكم باش! اراده كن! سعي كن شبها بخوابي! راهش را پيدا كن! دشمن ميخواهد كه تو عاجز
بشوي، تسليم بشوي! و تازه مگر دست از سرت برميدارد؟ تا تهته لجنزار خيانت و جنايت
ميبرد. و… تصميم گرفتم شب كه شد بخوابم و گفتم فكر كردن تمام! فقط بهاين فكركن كه
بخوابي! شروع كردم با خودم شماره كردن، از درختهاي محلمان تا پنجرهها و شيشههاي
خانهمان كه يادم بود و بعد تعداد پنجرههاي خوابگاه دانشجويي و بعد تعداد بخشهاي
بيمارستان كه از اول در آنجا ها كار كرده بودم. فقط ميشمردم و ميشمردم و نميدانم كه
كي خوابم برد و بيخوابي كشنده بهاتمام رسيد. پيروز شده بودم!
روز خيلي طولاني بود. براي گذران روز و كوتاه شدن آن،
روز را تقسيم كرده بودم. بهخصوص كه صبح زود ما را بيدار ميكردند و بايستي بلند ميشديم
و مينشستيم. معمولاً از ساعت 5، 6صبح، روز طولاني شروع ميشد. گاهي از شدت فكر و حرف
زدن با خودم، خسته ميشدم. سرم را روي زانوهايم ميگذاشتم و خوابم ميبرد ولي زن پاسدار
با ضربهيي بهسرم ميگفت نخواب! خوابيدن ممنوع بود و گاهي در همان حال نيز يكمرتبه
كتك ميخوردي و بدترين چيز اين بود كه در حالي كه بيخبر از همه دنيا در عالم خودت
بودي، يكمرتبه ضربهيي مثل پتك بر سرت فرود ميامد و سرت را بهد يوار مقابل
ميكوبيد! تا مدتي مثل برقگرفتهها گيج و منگ بودي و نميتوانستي بفهمي كه كجايي و
چه ميكني.
خوابيدن و حتي چرت زدن در طول روز و شب قبل از ساعت12
ممنوع بود و بههمين جرم، يكمرتبه و بيهوا كتك ميخوردي و اين بدترين شوك بود.
همچنين بايد طوري مينشستي كه سرت از ارتفاع ديوارههاي قفس كه نيممتر بود، بيرون
نيايد، اگر بيرون ميامد ضربات كابل و مشتها و لگدهاي پاسداران مجبورت ميكرد كه
سرت را خم كني، بنابراين براي افرادي كه مثل من قدشان بلند بود، نشستن با خم شدن توام
بود كه اين فشار جسمي را مضاعف ميكرد.
همينطور موقع غذا خوردن هيچگونه صدايي مثل برخورد
قاشق بهبشقاب نبايستي شنيده شود، اگر ميشد، متهم بهارتباط با قفس بغلي از طريق
مورس زدن شده و كتك و شكنجه در راه بود. هميشه و در هر لحظه، آدم در انتظار اتفاق
و حادثهيي بود و احساس عدم امنيت و ترس از يك خطر غيرمنتظره حالت اضطراب دائمي در
فرد ايجاد ميكرد. در اين شرايط، ثانيهها بهساعت تبديل ميشد. فكر ميكردم خدايا
تا كي ميتوانم طاقت بياورم.
تصميم گرفتم هروقت احساس كردم كه دارم نامتعادل ميشوم
خودكشي كنم. طرحي براي خودكشي آماده كرده بودم. خودسوزي با چراغ خوراكپزي، كه متعلق
بهزنان پاسدار بود چون همواره روشن بود پس نفت هم داشت شعله هم داشت. قسم خورده
بودم كه قبل از اينكار آن دو جاسوس كثيف را در همانجا با كوبيدن سرهاي كثيفشان روي
زمين و سوزاندن آنها همراه با خودم، بكشم.
”حاجي“ هرروز براي چك دستگاهش ميامد و براي درهمشكستن ما لغز ميخواند كه
هيچكس بهفريادتان نميرسد، مسعود جانتان هم نيست. مگر اين كه خودتان اراده كنيد
و بخواهيد آدم شويد. در منطق دژخيم همه كلمات معكوس است. «اراده كنيد» يعني اين كه
تسليم شويد! آدم شويد هم يعني اين كه تبديل بهلاشخور بشويد! جاسوس وتواب بشويد.
”حاجي“ هر روز براساس گزارش توابها يا برنامه اي كه خودش داشت تعدادي را
انتخاب ميكرد، بيرون ميبرد و كتك ميزد و دستور ميدادكه توبه كنند. تعدادي را هم
كه جاسوسها گزارش كرده بودند همانجا در قفس مورد آزار و شكنجه قرار ميداد. گاهي
بيصدا ميامد و يكمرتبه يك نفر را زير مشت و لگد ميگرفت. يكدفعه كه آمده بود ناگهان
صداي يك ضربه و همزمان يك صداي هق و برخورد محكم سر نفركناريام بهد يوار روبرو
بهگوش رسيد و بعد عربده ”حاجي“ در فضا پيچيد كه فحش ميداد و ميگفت هنوز آدم نشدي؟!
و.... هيچ صدايي از نفركناريام نميشنيدم.
يك روز هم من سوژة حمله بودم. ناگهان احساس كردم
يك وزنة سنگيني محكم بهسرم خورد و انگار گردنم در سينهام فرورفت، گيج شدم، چشمم
سياهي رفت و بعد نعرة ”حاج داوود“ را شنيدم كه يك چيزهايي ميگفت. با مشت سنگين و
غولآسايش بيهوا بهسرم كوبيده بود.
فكر ميكردم كه دشمن چقدر بيرحم است چقدر از ما كينه
دارد. احساس ميكردم كه ميخواهد مرا له كند و تحقيرم كند و همين احساس هر بار به
من بيشتر انگيزه ميداد.
چقدر از اين توّابها و جاسوسها متنفرم، اگر سلاح
داشتم قبل از ”حاج داوود“ جلاد، آن ”گشتاپو“ يا آن يكي ديگر را ميكشتم. چون اين آدمفروشان
گزارش ميكردند فلاني با قفس بغل دستي با ضربة قاشق بهبشقاب غذا مورس زده است. اين
گزارش موقعي ساخته ميشدكه حين غذا خوردن آنهم با چشمبسته، قاشق بهبشقاب خورده بود.
يا با سرفه و عطسه علامت داده است و از اين مزخرفات! حتي عطسه نميتوانستيم بكنيم.
شرايط سخت بود گاهي طاقتم تمام ميشد وكلافه ميشدم!
آخ اين چشمبند لعنتي! احساس ميكردم مژههايم در چشمهايم فرو ميرود، دلم ميخواست چشم
نداشتم تا احساسشان نكنم. خدايا كمكم كن! تو گفتي كه بهاندازه طاقتم بهمن تكليف
كرده اي! پس اين بيطاقتي چيست؟
نشستن برايم مشكل شده بود، ماههاست كه نشستهام،همه
جايم درد ميكرد چطور بنشينم كه درد نداشته باشم؟ بههر طرف كه ميچرخم انگار سوزن
روي زمين ريخته و بهتنم فرو ميرود. دستهايم را زيرم ميگذاشتم، ولي زود خواب ميرفت
و مورمور ميشد.
همينطور در فكر بودم و در درونم داشتم نق ميزدم كه
احساس كردم كسي بالاي سرم است. گفت هنگامه سلام! صداي لوس و بچهننة او را شناختم،
”شعله“ بود يك تواب خائن كه در”اوين“ در اتاق ما بود و الان اينجا يكي از جاسوسهاي
”حاج داوود“ شده بود و حالاهم وظيفة كثيفش در ميان اين قفسها و تابوتها را انجام
ميداد.
ـ وا! هنوز نشستي ؟! در حاليكه افكار قبلي يادم رفته
بود لبخندي زدم و گفتم بله، شكايتي داري؟!
درحاليكه حسابي كنف شده بود گفت: هنوز داره ميخنده،
واقعاً عجب رويي داري و رفت.
جالب است، پس منتظر هستند كه ما ديگر نخواهيم بنشينيم،
دشمن كثيف مثل لاشخور منتظر لاشه است، باز هم خدا كمكم كرد و دشمن را در مقابلم قرار
داد. اين قانون مبارزه است دشمن را نبايد فراموش كرد يا از او غافل شد وگرنه ميخوري،
مثلاً همه جايت درد ميگيرد و چشمبند اذيتت ميكند و نق ميزني. كور خواندهايد لاشخورها!
چشمبندم را طوري روي چشمم تنظيم كردم كه از بالاكه
نگاه ميكردي مشخص نبودكه كامل روي چشم نيست، اما درواقع چشمها و پلكهايم از زير آزاد
بودند و همين برايم كافي بود، براي نشستن هم شيوه درآوردم، ژاكت بافتنيام!… چرا
زودتربه فكرم نرسيد؟ همان راكه ”ماخالا“ فرستاده بود. نرم و ضخيم بود آن را روزها
زيرم ميگذاشتم و شبها بالشم بود واقعاً چه چيز خوبي را ”ماخالا”ي مهربانم فرستاده،
انگار ميدانست چه جاهايي بايد از آن استفاده كنم.
اسم خالهام ”ماهي“ بود و ما با تلخيص اسم او و خاله.
ما او را ”ماخالا“ صدا ميزديم. او خالة بسيار خوبم بود و در تمام مدت زندان بااينكه
بهاو اجازة ملاقات نميدادند، ولي كوتاه نميامد و بهجلو زندان ميامد و هر بار
برايم چيزي مياورد مثل همين ژاكت طوسي كه خودش بافته و برايم آورده بود. چند بار
در دلم از او تشكر كردم.
صداي خرتخرت خوردن نان خشك آمد، دقت كردم از سمت چپ
من بود، خودش است! ”زهره”! همينجا در كنارم بود، موقع رفتن بهنماز دقت كردم گوشة
چادرش را ديدم، خودش بود. پس ”زهره“ هم بهقفس منتقل شده. ”حاجي“ دست از سر او برنميداشت.
پس صداي هق و برخورد محكم بهد يوار روبرو مربوط بهاوبود.
ماه رمضان بود، نميدانم چه مدت گذشته بود. منتظر شكستن
”حاجي“ بودم كه برود و فاتحة دستگاه توابسازياش را بخواند و دنبال شيوههاي جديدتري
باشد.
يك شب موقع افطار ناگهان فرياد يكي از بچهها بلندشد
و شروع بهحرف زدن كرد. حرفهاي بيربط با گريه و گاه با خنده، با صداي بلند، تعادل
روانيش را از دست داده بود. نميدانم كي بود و چي شد. ولي او را بردند و اين چندمين
مورد بودكه تعادل رواني بچهها بههم ميريخت. پس من بايد حواسم باشد. ”حاجي“ با
بستن چشم ما و فشار روي اعصاب و فكر و خيال ما ميخواهد تعادل ما را بههم بزند
و سپس بهخواستهاش برسد بايد حواسم باشد!
بهار گذشت و بعد تابستان
رسيد، حالا نزديك به7ماه است كه اينجا هستم، چند روزي بود كه سروكلة ”حاجي“ پيدا
نشده بود. صداي پچپچ توابها بيشترشده بود وكمترهم بهپروپاي بچهها ميپيچيدند.
بيحوصله بهنظر ميامدند و دستودلشان بهكار، يعني بهشكنجه نميرفت كه با حوصله
و دقت ما را عذاب بدهند. گاهي بيش از حد معمول در باز و بسته ميشد و صداي نفسها هم
ميامد كه كسي يا كساني ميايند و ميروند.
يكروز صبح مرا صدا زدند و بيرون بردند، برخلاف تصورم
گفتند ملاقات داري، بعد از 7ماه پدر و مادر بيچارهام آمدهاند. بهاتاق ملاقات رفتم.
پشت شيشه ايستاده بودند. يك پاسدار كنار آنها و يك پاسدار كنار من. پدرم با ديدن من
ديگر طاقت نياورد و شروع بهگريه كرد. اما مادرم زن محكمي بود و خودش را كنترل
كرد. گفتم گريه نكنيد من حالم خوبست و تنها نگرانيم، همين ناراحتي شماست. پدرم كماكان
نميتوانست صحبت كند و مرا نگاه ميكرد و گريه ميكرد. فهميدم 7ماه دوندگي كردهاند و
به همه ارگانهاي رژيم شكايت كردهاند تا توانستهاند ملاقات بگيرند. پدر و مادرهاي
زيادي هم هستند كه همين كار را كردهاند و هنوز از بچهها يشان بيخبرند. در فاصلهيي
كه هر دو پاسدار غافل بودند با دستم بهپدرم كه هنوز بهخود مسلط نشده بود علامت
پيروزي را نشان دادم، چشمانش برق زد، بهاو خنديدم و او لبخند زد. گفتم برايم نگران
نباش! من ديگر بچه نيستم و فقط ناراحتي شما مرا ناراحت ميكند. يعني ميخواستم بدانند
موضوع ادامهدار است. برگشتم، ديگر برايم مسجل بود كه اتفاقي افتاده است وگرنه چرا ملاقات
دادند؟