انجمن نجات ايران
ايران-زنداني سياسي
ايران-يكي از كشورهاي است،كه تا كنون بخاطر نقض حقوق بشر بويژه اعدام زندانيان
سياسي بيش از 60 بار بوسيله كمسيون حقوق بشر ملل متحد محكوم شده است،
در ايران ،تا كنون 120000 از زندانيان سياسي اعدام شدند،
دردوران آخوند روحاني اعدامها همچنان ادامه دارد،
خاطران زنداني كه در زير ملاحظه ميكنيد،بوسيله مجاهد خلق هنگامه حاج حسن كه
3 سال از سال 60 زنداني بوده
است،نوشته شده است،اين كتاب به زبان انگليسي و فرانسوي و ايتاليايي و سوئدي و عربي
تجرمه شده است،
ادامه كتاب چشم در چشم هيولا.
بيماران رواني
روزهاي سختي در پيش بود. بيماران رواني عرصه را بر
همه تنگ كرده بودند. اين شكنجة جديدي بود كه از قرنطينه شروع شد، يك شكنجة روحي جديد.
”فريده“ راه ميرفت و بههمه فحش ميداد و بهخودش هم فحش ميداد، گاهي هم خودش
را ميزد. اين از محصولات ”واحد مسكوني“ بود. زنداني را شكنجه ميكردند و با صحنهسازي
بهاو ميگفتند فلاني ترا لوداده و او گفت تو اينكارها را كردهاي (كه عمدتاً هم
دروغ بود) و آنقدر شكنجه را ادامه ميدادند تا او باوركند كه اين حرف حقيقت دارد و دوستش
خيانت كرده و اين دروغها را عليه او سرهم كرده است و از او ميخواستند كه خودش هم
راجع بهنفرات ديگر بگويد و بنويسد و آنقدر شكنجه ميكردند تا از او هم چيزهايي دربياورند
و بعد خود او را و بهاصطلاح اعترافاتش را وسيلة اعمال فشار روي ديگران ميكردند. بعد
آنها را با هم روبرو ميكردند و… بهاين صورت يك عدماعتماد و نفرت بين خود زندانيان
بهوجود مياوردند. بههمين دليل اين افراد حتي از نگاه كردن بهيكديگر ميترسيدند.
چون گاهي يكي را بهشدت شكنجه ميكردند كه بگويد آيا ديگري بهاو نگاه كرد يا نه؟
آيا سلام كرد يا نه؟ بهاين جهت آنها ساعتها رو بهد يوار مينشستندكه با كسي
برخورد نكنند تا زير شكنجه بروند. اين را ”شكر“ بعدها بهمن گفت.
”فريده“ ديگر به همه فحش ميداد و اعصاب همه را خراب كرده بود. يكروز ناگهان
حرفي راجع به”مسعود“ زد. اين چيز جديدي بود و او تا بهحال اينكار را نكرده بود.
ناگهان ”شهين جلغازي“ پريد و يقه او را گرفت و تكانش داد. ”فريده“ ساكت شد، ”شهين“
در حاليكه صورت او را ميان دو دست خود گرفته بود، گفت: «خوب گوش كن كه چي ميگم. ديوانهاي
باش، بريدهاي باش، مريضي باش، هرچي ميخواهي باش، بهخودت هم ميتوني فحش بدي، ولي
اگر يكدفعة ديگر اسم ”مسعود“ را بياوري ميكشمت! خوب فهميدي؟!» او بهعلامت قبول
سر تكان داد و ”شهين“ رهايش كرد و نشست.
فقط چند ساعت بعد ”شهين“
را بردند و بهشدت كتك زدند.”شهين جلغازي“ را در قرنطينه شناختم، مثل شير ميغريد
و بسيار جدي بود او نيز ماهها در قفس بود فكر ميكنم از بند8 بهقفس منتقل شده بود.
”شهين“ در جريان قتلعام سال67 اعدام شد و در تمام اين سالها نيز در بندهاي تنبيهي
”اوين“ زير شكنجه بود.
”فريده“ بعد از آن برخورد ”شهين“ ديگر هيچوقت راجع به”مسعود“ چيزي نگفت
و حواسش در مورد تذكري كه به او داده شده بود، جمع بود.
”شورانگيز كريمي“ هم در قرنطينه بود. اول او را نشناختم. چون قبل از زندان
كه او را ديده بودم دختري جوان و كمسنوسال بود، ولي الان بعد از حدود 3سال، انگار
30سال پير شده بود و زن مسني بهنظر ميرسيد. با چشمهايي گودرفته و قامتي خميده، يك
دستش نيز بالا نميامد و بي حركت بود.
يكروز ”حاجي“ بهقرنطينه آمد و مثل هميشه مزخرفاتي
گفت، ناگهان گفت خانم دكتر كجاست؟ ”شوري“ خانم؟ و من يكمرتبه يادم آمد اين زن مسن،
همان شورانگيز دانشجوي پزشكي است كه يكبار هم بهخانة ما آمده بود. وقتي ”حاجي“
رفت گفتم ”شورانگيز“ خودت هستي؟ جواب مثبت داد. گفتم پس چرا نگفتي؟ لبخندي زد. معمولاً
بچههايي كه رژيم روي آنها حساس بود، براي اينكه بقيه بهخاطر تماس با آنها زير
فشار قرار نگيرند، سعي ميكردند خيلي با بچهها نجوشند. گاهي هم كه بچهها ميخواستند
با آنها گرم بگيرند، ميگفتند من اعدامي هستم، بهتر است علناً با من تماس نگيري!
”شورانگيز“ زير شكنجههاي وحشيانه رژيم بود و دستش هنگامي كه روزهاي متمادي
قپاني آويزانش كرده بودند از كتف دررفته و همانطور مانده بود و اكنون نيمهفلج بود.
با همين وضعيت، ”شورانگيز“ براساس برنامة كارگري، كارهاي بند را انجام ميداد و نميگذاشت
كسي بهجاي او و در نوبت او كارگري بدهد و با يك دست همة كارها را انجام ميداد.
آرامش عجيبي داشت و بسيار خونسرد بود و”حاجي“ بهاين دليل روي او حساس بودكه عليرغم
اين همه شكنجه، ”شورانگيز“ همچنان مغرور و خونسرد مقاومت ميكرد. ”شورانگيز“ هرگز
بهبندهاي عادي نيامد و همواره در تنبيهي بود و بالاخره در قتلعام67 اعدام شد.
يكروز آخوندي به نام انصاري به قرنطينه آمد و گفت
ما از طرف آقاي منتظري براي بررسي وضعيت زندانها آمدهايم. شكاياتي شده كه بعضي كارهاي
خودسرانه انجام ميشده است و ”امام“ اطلاع نداشتند و…
او آشكارا و وقيحانه دروغ ميگفت، خود خميني جلاد حكمهاي
اعدام را تأييد ميكرد و خودش دست باز بههمه بازجويان و جلادانش داده بود كه جان
و مال و ناموس مجاهدين براي آنها حلال است. حالا اين آخوند فريبكار ميخواست ما را
رنگ كند. فكر ميكرد با يكمشت حزباللهي نفهم طرف است.
او ادامه داد شما هم بچهمسلمان هستيد، ما ميخواهيم
شما را آزاد كنيم ما ميخواهيم شما فقط دست بهسلاح نبريد وگرنه همين الان مگر مردم
به”امام“ فحش نميدهند؟ كي با آنها كار دارد شما فقط سلاح را زمين بگذاريد! يكي از
بچهها، يادم نيست كي بود، گفت: آقا ببخشيد! كدام يك از ما سلاح داشته كه الان بايد
زمين بگذاريم؟
آخوند گفت: بله، ما ميدانيم خيلي از شما جرم اينطوري
نداشتهايد و همينها را داريم بررسي ميكنيم. و خلاصه منبرش را ادامه داد. ما متوجه
شديم كه تضادهاي دروني رژيم دررابطه با زندان است و بهخصوص بعد از اين كارهاي
احمقانهيي كه در زندان كردهاند و نتيجهيي هم نداده و بعد از اين كه همه طي اين
مدت تقريباً ممنوعالملاقات بودند و درنتيجه اعتراضات و فشار خانوادهها و اجتماعي
شدن مسأله… حالا اين شكاف بهوجود آمده و آنها بر سر اين قضيه بهجان هم افتادهاند.
”مريم محمدي بهمنآبادي“ را روزي صدا كردند، وقتي برگشت خيلي خوشحال بود
و از خوشحالي بچهها را بغل كرده و ميچرخاند، پرسيديم چه خبره؟ گفت بهمن عفو خورده؟
ما هم خوشحال شديم و گفتيم يعني آزاد ميشوي؟ گفت نه بابا،ابدم شد 15سال! ماكه ناراحت
شده بوديم، گفتيم اينكه خوشحالي ندارد! گفت: واقعاً شما فكركردهايد من اينقدر ساده
هستم كه خيال كنم اينها آزادم ميكنند؟ بعد هم بهخاطر اين موضوع خوشحال بشوم؟!
نه بابا! فقط به”گشتاپو“ و بقية اين آشغالها فكر كنيد كه منتظر بريدن ما هستند اما
حالا توي پوزشان ميخورد. ”مريم“ هم در جريان قتلعام67 اعدام شد.
بعد از حدود دوماه كه در قرنطينه بوديم در اواخر تابستان63
بود كه بالاخره مرا در يك دستة10نفري مجدداً بهبند7 برگرداندند. يادم نيست چه زماني
از روز بود، خيلي مشتاق بودم وارد بند بشوم و دوستان همبندم را ببينم، ”گشتاپو“ و
همپالكياش ”طاووس“ نيز ايستاده بودند. قيافة ”گشتاپو“ واقعاً ديدني بود. دلم ميخواست
جلويم قرار ميگرفت تا يك مشت نثار آن صورت كريهش ميكردم ولي او فهميده بودكه نبايد
جلو ما قرار بگيرد. وارد بند شديم، بچهها هجوم آوردند. ولي تعدادشان كمتر شده بود
و ”عاتقه“ و ”مريم“ و ”عطيه“ ماماني هم نبودند. گفتند بهبابل منتقل شدهاند. بچهها
ما را درآغوش گرفتند و گفتند خيلي از بچهها را تنبيهي بهبند8 و تعدادي را هم
بهساير بندها بردهاند. ”زهرا“ يكي از بچهها آمد و درحاليكه مرا بغل كرده بود،
گريه ميكرد گفتم چرا گريه ميكني؟ گفت چرا اينطوري شدي؟ در آينه خودم را نگاه كردم،
ديدم رنگم بهخاطر اين كه 9ماه آفتاب نديده بودم، خيلي سفيد شده است. از طرفي لاغر
هم شده بوديم يكدسته از موهايم هم در جلو سفيد شده بود كه نميدانم كي اتفاق افتاده
بود. بچهها ميگفتند شكل ”اينديرا گاندي“ شدهاي! بههرحال با همة بچهها روبوسي
و شوخي و خوشحالي ميكرديم. يكي از بچههاي ساري آمد و گفت ”گشتاپو“ و دارودستهاش
مدام ميامدند و ميگفتند بهزودي دوستان مقاومتان را در مصاحبه ميبينيد و شايع
ميكردند كه شماها بريدهايد و خلاصه مدام زير پاي ما را خالي ميكردند ولي ما ميدانستيم
كه شما نميبريد و خيانت نميكنيد.
توّابها و جاسوسها ديگر كركري نميخواندند و موضعشان
پايين بود و اين، بهخاطر تضادها و شكافي بود كه در ادارة زندان و بهعلت همان
حرفهايي كه امثال آخوند انصاري ميزدند، بهوجود آمده بود و فعلاً همه چيز عليه آنها
بود و كسي پشتيبانشان نبود و مقامات رژيم هم تمام اين كارها را بهگردن آنها انداخته
بودند كه عوامل خودشان را درببرند. توابها ترس جديتري هم كه داشتند از خود زندانيان
بود، چون خودشان ميدانستند كه بهخاطر خيانت آنها چه خونهايي بر زمين ريخته است.
اين ترس را بيش ازهركس خود بازجوها و جلادها داشتند
حتي ”حاج داوود“ و ”لاجوردي“ جلاد در زندان زندگي ميكردند و بيرون نميرفتند.”حاج داوود“
زن و بچهاش را هم بهزندان آورده و در آنجا زندگي ميكرد. بازجوها حتي در مقابل
مجاهديني كه زير اعدام بودند بدون نقاب حاضر نميشدند. وقتي اينها اينقدر در وحشت بودند،
ديگر حال توابها معلوم است كه چگونه بود.
در بند7 ناگهان چشمم به”مادر معصومه“ افتاد، اشتباه
نميكردم، ”معصومه ايلخاني“ بود، خودش بود. خيلي لاغرتر شده و چهرهاش شكسته شده بود.
بهطرفش رفتم و او را در آغوش گرفتم و بياختيار دستم را بهپشت، بهسمت گيسوان
بافتهاش بردم. ولي اثري بهجزيك موي بافته نازك و كوتاه نبود گفتم پس موهايت كو؟
او با مهرباني نگاهم كرد و گفت ولش كن! مو بهچه دردم ميخورد، وقتي بهترينهايمان
رفتند. ولي خيلي غمگين بهنظرم ميرسيد. فرصت ادامة صحبت نشد.
شب شد،كماكان داشتيم با بچهها صحبت ميكرديم و”گشتاپو“
مدام ما را ميپاييد و زير نظر داشت. وقتي نشسته بودم و با ”جميله“ صحبت ميكردم، ”طاووس“
همان آشغالي كه يكي از عوامل فرستادن بچهها بهقفس و تابوت و ”واحد مسكوني“ بود
با پررويي آمد كنارمان نشست و گفت سلام هنگامه! حالت خوبه؟ ميدانستم او را ”گشتاپو“
فرستاده تا جاسوسي كند. گفتم زهرمار، عوضي! كي گفت بيايي و با من حرف بزني آشغال؟!
گورت را گم كن! مثل موش بلند شد و رفت. ”جميله“ گفت هنگامه چراگفتي؟ فردا ميبرنت بند
8، گفتم ازخدا ميخواهم بروم بند8 چون ”شكر“ آنجاست. راستش ديگر زياد حساب كتاب نميكردم
و برايم مهم نبود. مگر چه بلايي بيشتر از آنچه تاكنون بهسرمان آوردند ميتوانند
بياورند؟
فردا در هواخوري پيش ”مادر معصومه“ رفتم و با هم صحبت
كرديم. در ميان صحبتش و ضمن نشان دادن عكسهايي كه طي اين مدت برايش آمده بود، عكس
پسر كوچكش راكه بزرگ شده بود نشانم داد و گفت عكس مال چند روز قبل از مرگشه!... فكركردم
اشتباه شنيدهام، گفتم مادر قبل از چي؟ با آرامش ادامه داد: ناراحت نشو، اين همه از
بهترين بچههاي مردم به دست اينها اعدام شدند، ”كبري”، ”فاطي”، ”افسانه”، ”ناهيد“
و... پسر منهم يكي از آنها، خونش كه رنگينتر نيست، او را هم درواقع خميني كشت.
”مادر معصومه“ تعريف كردكه پسرش حين بازي در خانه، از بالكن پرت شده و كشته
شده است. براي اينكه ناراحت نباشم موضوع صحبت را عوض كرد و عكس ديگري نشانم داد. چقدر
صبور و باوقار بود.
يكنفركه قبلاً او را نديده بودم نزديك ما روي پلههاي
هواخوري نشسته بود. دختري قدبلند، با چهرهيي گندمگون، از من پرسيد تو هنگامه هستي؟
گفتم آره! گفت پرستار بودي؟ گفتم آره، مرا ازكجا ميشناسي؟ گفت: «از حرف زدن و حركاتت
شناختم. قبلاً ”شكر“ برايم از تو خيلي گفته بود، عين همان كه تعريف ميكرد، هستي. من
”مينا“ هستم». خوشحال شدم و گفتم تو با”شكر“ بودي؟ كي؟ كجا؟ او آرام گفت حالا ول كن!
اصرار كردم، گفت ببين، وضع من زياد خوب نيست، روي من خيلي حساسند، بهخاطر خودت
ميگويم با من نبايد زياد صحبت كني. گفتم اشكالي ندارد، خواهش ميكنم! از”شكر“ بگو.
”مادر معصومه“ دخالت كرد و با عتاب بهمن گفت: مگر متوجه نيستي؟ نبايد صحبت كني!
بهتر است گوش كني! و سرزنشكنان گفت، تو هنوز همان طور بياحتياطي؟ مجبور شدم ادامه
ندهم. ”مينا“ تنها كسي از بچههاي ”واحد مسكوني“ بود كه ديدم تا حدي متعادل است
و رواني نشده ولي ساكت و محتاط بود.
آخرين بار ”مادر معصومه“ را در همين بند ديدم و ديگر
نديدم تا اينكه بعدها شنيدم او در زندان رواني شده است. در آخرين ملاقاتي كه داشته
خبر مرگ پسر بزرگش را هم بهاو ميدهند. چه سرنوشت عجيبي! اين پسرش را دايياش براي
كوهنوردي و تفريح بهكوه برده بود كه پرت ميشود وكشته ميشود. هردو فرزندش پشتسرهم
كشته شدند. او پس از شنيدن خبر دومين پسر ناگهان سكوت ميكند و پس از آن ديگر هرگز
حرف نزد و با افسردگي شديد و عدم تعادل رواني دوسال ديگر او را در زندان نگهداشتند
و وقتي كه كاملاً مطمئن شدند كه او ديگر هرگز بهزندگي و سلامتي برنخواهد گشت آزادش
كردند. ”مادر معصومه“ هرگز بهد ادگاه نرفت و حكم نگرفت و در تمام مدت حبس، بلاتكليف
بود چون واقعاً هيچ جرمي نداشت، يعني حتي كاري كه در قانون همين رژيم، جرم تعريف
شده باشد، نتوانسته بودند برايش درست كنند بههمين دليل هم بهد ادگاه فرستاده
نشد تا اينكه تحت اسارت بالاخره رواني شد و آنگاه آزادش كردند. زني كه زندان شاه با
آنهمه فشار و شكنجه نتوانسته بود خم بهابرويش بياورد، اما در زندان خميني او را
4سال بدون جرم نگهداشتند و وقتي نتوانستند حكمي برايش جور كنند، روانياش كردند. بهراستي
زندان خميني، مثل هيچ زنداني نيست، شايد تنها با اردوگاههاي مرگ نازيها قابل مقايسه
باشد، اما در آن اردوگاهها تنها انسانها را ميكشتند، اما در زندانهاي خميني اگر
كسي زير شكنجه كشته نشد، اگر از ”قفس“ و ”تابوت“ و ”واحد مسكوني“ و… كه در هيچ كجاي
دنيا نظير نداشته و از زير همة فشارها و شكنجهها جان سالم بهد ر برد و رواني
هم نشد؛ آخرسر در قتلعام سال67، پس از تحمل سالها شكنجه توسط دژخيمان رژيم اعدام
شد. زندانهاي اين رژيم را فقط كسي كه در آنها بهسر برده، ميتواند درك كند. هيچ
تعريف و نوشتهيي در توصيف آن گويا نيست چون كلماتي كه بتوان آن را توصيف كند در هيچ
فرهنگ لغتي يافت نميشود.
ديدار با ”شكر“ محبوبم
شب شد، همان چيزي كه حدس ميزديم انجام شد، اكيپ
10نفريمان را صدا زدند و بيرون بردند و پشت در بند بهخط كردند، و اين بار يك پاسدار
زن كه جديد آمده بود گفت هنگامه كيه؟ گفتم من! ولي او چيزي نگفت، انگار فقط ميخواست
چك كند كه هستم يا كي هستم. بهكوتاهي گفت بهد ليل عدم رعايت ضوابط بند، شما
بهبند8 منتقل ميشويد.
از خوشحالي ميخواستم فرياد بكشم واي خدا، ”شكر“ را
خواهم ديد! نميدانم چطور فرياد شادي نكشيدم. بهطرف بند8 روانه شديم، دلم ميخواست
بدويم، ولي صف راه ميرفت. در بند باز شد و ما داخل شديم، يكمرتبه بند از شادي منفجر
شد، واي خدا!… بيشتر بچههاي بند7 كه اينجا هستند!
كفشهايم در دستم بود و چادرم افتاده و بهپاهايم
پيجيده بود، از هرطرف بچهها ما را در آغوش ميگرفتند و روبوسي ميكردند، اما من چشمم
دنبال ”شكر“ بود ولي ازدحام بچهها فعلاً اجازة پيشروي نميداد و همانجا قفل بوديم،
ناگهان در آخرين نقطه اين دايره ازدحام، در سمت چپ در جلوي سلول3 ”شكر“ را ديدم كه
روي پنجههاي پايش بلند شده و دستش را تكان ميداد كه او را ببينم و اسمم را فرياد
ميزد ولي صدايش بهد ليل سروصداي بچهها قابل شنيدن نبود و در همان حال اشك ميريخت.
بياختيار فرياد زدم ”شكر”! و هرچه در دستم بود رها كردم و تلاش كردم از ميان بچهها،
بهسمت او راه باز كنم. ديگر چادرم هم پاپيچم نبود. ”شكر“ هم خودش را بهد ايره
ازدحام بچهها زد و بهسمت من راه باز ميكرد، در يك لحظه بههم رسيديم خدايا…!
همان لحظهيي كه 3سال آرزويش را داشتم! و يكديگر را در آغوش گرفتيم. اوكه سرش را روي
شانهام گذاشته بود، اسمم را تكرار ميكرد و با صداي بلند و بهشدت فرياد ميزد و گريه
ميكرد. دستش را به سر و صورتم ميكشيد و همچنان با گريه و در حاليكه صورتش را بيشتر
در ميان شانه و گردنم فرو ميكرد، ميگفت هنگامه! هنگامه! تو فقط تنها دوستم بودي!
تو فقط تنها دوستم بودي! و ناگهان بهطرف بچهها برگشت و با فرياد گفت: «اون تنها
دوست منه! اون تنها دوستمه!» من تعجب كردم و تازه متوجه دور و اطراف خودم شدم! بچهها
بهصورت دايره دور ما حلقه زده بودند و بيصدا گريه ميكردند. اينكه صداي ”شكر“ را با
آن وضوح ميشنيدم بهعلت همين سكوت بود. ”شكر“ همچنان بهمن چسبيده بود و گريه
ميكرد. دستم را دور شانهاش انداختم و او هم يك بازويم را با دو دستش محكم گرفته
و نگهداشته بود، او را بهسمت همان سلولي كه ايستاده بود و نزديكترين ديوار بهما
بود، بردم. بچهها راه باز كردند و آرام پراكنده شدند و هيچكس بهسمت ما نيامد.
دستش در دستم بود و نشستيم.
پرسيدم: حالت خوبه؟ نگاهش ميكردم، افسرده و خسته
بهنظر ميرسيد، خيلي لاغر شده بود. موهايش را دماسبي كرده بود. همان موهايي كه
برايش درست ميكردم و بعد بههم ميريختم و عصبانياش ميكردم. هنوز هم مرتب و تميز
بود. دست بردم و موهايش را بههم ريختم و دوباره پرسيدم حالت خوبه؟ با چشمان
اشكآلودش در حاليكه همچنان ناباورانه و نگران چشمش بهمن بود، لبخندي زد و سرش را
تكان داد، يكي از بچهها درحاليكه داشت از جلويمان رد ميشد، نگاهمان كرد، با محبت
لبخندي زد وگذشت. ”شكر“ با نگاهش او را دنبال كرد و در همان حال آهسته بهمن گفت
هنگامه! بهاينها اعتماد نكن! بههيچكس اعتماد نكن! و بعد مجدداً با صداي بغضآلود
ولي خسته و درمانده، انگاركه چيزي يادش آمده باشد در جهت اثبات حرفش گفت، آنها ميخواستند
مادرم را هم بهاينجا بياورند، فكرش را بكن، مامان بيچارهام، اينجا… خدايا…! و
اشكهايش جاري شد. در حاليكه صورتش را نوازش ميكردم گفتم ”شكر”، چي شده؟ با تو چهكار
كردن؟ كي ميخواست مامانتو بياره اينجا؟ گفت همينا! متوجه شدم كه حالش طبيعي نيست
و دچار يك وحشت و اندوه و نگراني شديد است.
صحبت را عوض كردم و شروع كردم از اوضاع و احوال دوستان
قديمي و خانواده گفتن و خاطرات خندهداري كه باهم داشتيم، ياد ساندويچهاي شب امتحان،
چاييهاي دزدكي كه تو خوابگاه درست ميكرديم و خانم ”گيلك“ و خانم ”خسروي“ و مربياني
كه اذيتشان ميكرديم! ياد بالا رفتن از درخت شاتوت كه گير افتادم وآنها دررفتند در
حاليكه از همه شاتوتهايي كه چيده بودم و به او و سوسن داده بودم، هيچي هم بهخودم
نرسيده بود. دوتايي داشتيم از خنده ريسه ميرفتيم. ”شكر“ ديگر روبريم نشسته بود و فقط
ميخنديد. رفتار بقيه بچههاي بند جالب بود، بهما نزديك نميشدند.
تجربة جديد دژخيمان براي نابودي انسان
براي جمع كردن وسايلم بلندشدم و گفتم الان برميگردم
تا باهم شام بخوريم، توهم هرچي داري بيار! فعلاً من هيچي ندارم، وقتي بلند شدم
و رفتم، درگوشهيي ژيلا آهسته صدايم كرد، او را نميشناختم و قبلاً باهم نبوديم و او
با ”شكر“ همبند بود. بهاو نزديك شدم داشت گريه ميكرد گفت ميدوني چي شده؟ ما هيچ
وقت فكر نميكرديم ”شكر“ خوب بشه و يكروز بخنده، سلام كنه، دوباره حرف بزنه، اون امروز
زنده شد. پرستار مهربون بند ما امروز زنده شد. مثل قبل، بعد از واحد مسكوني، اون فقط
گريه ميكرد. ساعتها روبه ديوار مينشست و با هيچكس حرف نميزد. اين توابهاي كثافت
هم دورش را گرفته بودند، ما هم نميتوانستيم بهاو نزديك بشويم، بيشتر هم بهخاطر
خودش بودكه با ما حرف نميزد و وحشت ميكرد، با توابها هم حرف نميزد از همه ميترسيد،
ولي اونها ولش نميكردند و منتظر بودند تا يك نقطه كه تموم كنه و ما ميديديم كه اونا
دارن هلش ميدن كه تموم كنه.
لاشخورها! همان لاشخورها كه ميشناختم حالا منتظر
لاشه ”شكر“ بودند!
باورم نميشد، ”شكر“ي
كه ميشناختم، مثل بقيه بچههاي ”واحد مسكوني“ شده باشد، ولي واقعيت بود و او نيز تعادل
رواني خودش را از دست داده بود، ولي خوشبختانه هنوز نتوانسته بودند او را تبديل بهلاشه
بكنند و ”شكر“ عليرغم تمام شكنجههايي كه شده بود هنوز ”مسعود“ و مجاهدين را فراموش
نكرده بود و با همانها زنده مانده بود.
بعدها يكبار ميخواستم چك كنم كه روابطش با خائنين
و توّابهايي كه دور او را گرفته بودند چه بوده و واقعاً با توجه بهبهمريختگي
روحي كه داشت تا چه حدي با آنها پيش رفته بود، از او پرسيدم بهاينها كه دورت بودند
چه ميگفتي برايم مهم است. برگشت و با تعجب نگاهم كرد و با لحني آزرده و شكوهاميز
گفت: هنگامه! تو فكر ميكني من خائن شده بودم؟! كمي سكوت كرد و بعد انگاركه موظف است
اين را جواب بدهد، ادامه داد: اينها تلاش ميكردندكه منهم تواب بشوم، درسته كه حالم
خوب نبود، ولي ميفهميدم كه آنها كي هستند و چي ميخواهند كه ناگهان با من مهربان
شدهاند. من با آنها حرف نميزدم. من هرگز خيانت نكردم و نميكنم! تو باور نميكني؟
ـ چرا، باور ميكنم! وقتي مطمئن شد، نگاهش را برگرداند
و به صحبتش ادامه داد.
وقتي پيش او برگشتم، موقع شام بود گفت: هنگامه، بهما
گفتند كه نبايد غذاي اشتراكي بخوريد و هيچكس حق نداره با كس ديگه شام بخوره! گفتند
فقط ميتونيد بفرما بزنيد! گفتم كي اين مزخرف رو گفته؟ ”حاجي”؟ خب حالا كه اين غلط رو
كرده، ما هم بهنحو احسن رعايت ميكنيم. الان تو ميتوني بهمن بفرما بزني، او هم
بهشوخي گفت بفرماييد! تشكر كردم و دوتايي شروع كرديم بهخوردن آبدوغخياري كه داده
بودند و خنديدن به”حاجي“ و همه دژخيمها و توابها! چقدر آبدوغ خيار آن شب چسبيد!
گفت: هنگامه، تو هم مثل اينديرا گاندي شدهاي. گفتم
بچهها هم همين را ميگويند، خوبه اقلاً يك چيزمان بهادمهاي مهم رفته و خنديديم!
بعد گفت موهايت راپشت سرت جمع نكن، بازكن! گفتم ولش
كن بابا اين طور بهتره، گفت نه آنوقت ميگويند سياسي هستي! گفتم خب بگن، هستيم ديگه!
گفت نه بعد كارهايشان را شروع ميكنند. ميبرند اذيتت ميكنند و با نگراني اصرار ميكرد.
ميفهميدم اين مقولات همان بهانهجوييها وهمان كارهايي بوده كه در ”واحد مسكوني“
بهاين بهانهها شكنجهشان ميكردند و آنها را اين طوري بهمرز جنون رسانده بودند.
گفتم ”شكر“ ”واحد مسكوني“ را فراموش كن! الان تو اينجا هستي و اون تمام شد، بهش فكر
نكن و ميخواستم با فكر نكردن بهانجا او بهتعادل رواني خودش برسد، چون هر يادآوري
آنجا، تعادل او را بههم ميريخت. هركاري را كه بايد انجام ميدادم يا هر حرفي كه
ميخواستم بگويم بايد اول چيزي راكه در ”واحد مسكوني“ در ذهن او كاشته بودند، پاك و
بهنوعي متلاشي ميكردم. اين كار خيلي سخت نبود، چون ”شكر“ بهراحتي بهحرفم گوش
ميكرد. ولي بايد ميشناختم كه اين پديدة لعنتي چه بود.
”واحد مسكوني“ برايم معما بود. معمايي هولناك و شگفت! از آنچه كه جسته گريخته
از ”شكر“ و از ديگر بچهها شنيدم، اجمالاً دستگيرم شده بود كه در آنجا هر چيزي، هر
كاري، انجام يا عدم انجام هر كاري منجر بهشكنجه ميشده است. مثلاً اگر حرف ميزدند
ميگفتند حرف زدي! اگرحرف نميزدند، ميگفتند حرف نزدي! يعني هيچ فرق نميكردكه كاري بكني،
يا نكني، همان دليل و بهانة شكنجه ميشد.
شكنجه در همانجا و جلو ديگران! بههمين جهت، زندانيان
”واحد مسكوني“ حتي از نگاه كردن، سلام كردن و انجام معموليترين كارها خودداري ميكردند.
ساعتها و روزهاي متمادي روبهد يوار و در سكوت و بيحركت در نقطهيي مينشستند و
با هيچكش حرف نميزدند.
”شكر“ خيلي كم غذا ميخورد، وقتي هم ميخورد، بلافاصله رويش را برميگرداند و
در ظرف كوچك دربستهيي آنچه را خورده بود، بالا مياورد. البته او زخم معده گرفته و
چندين بار خونريزي معده كرده بود ولي اين استفراغ بيشتر عصبي بود. ميخواست ديگر نخورد،
ميگفت هر چه بخورم بالا مياورم. بهاوگفتم اشكال ندارد تو غذا بخور، بعد اگر استفراغ
كردي مهم نيست، ولي از نخوردن بهتراست. قبول كرد و عجيب اينكه استفراغ او طي چند
روز خيلي كم و كمتر شد.