انجمن نجات ايران
«در پارکینگ
زرهی و زیر تانک در حال تعمیر بودم که مریم با نشریه مجاهد آمد و گفت «بچهها!
نشریه مجاهد ویژه ۵مهر آمده و
عکس شهیدان را زده است». یکدفعه دلم ریخت. با دستهای روغنی از زیر تانک بیرون
آمدم. با عجله دستهایم را پاک کردم و رفتم سراغ نشریه. … ورق میزدم، یکدفعه چشمم
بهیک چهره آشنا افتاد. در زیر عکس نوشته بود «میلیشیای شهید مریم قیطانی». کنجکاو
شدم که جریان چیست؟ تیتر مطلب را که خواندم همه را فهمیدم. «فردا بهمدرسه نخواهم
رفت».
این شعر را خوب بهیاد دارم، چون همانروزهایی که آن
را سروده بود از رادیو صدای مجاهد پخش شده بود. تاریخ پایین شعر را نگاه کردم،
نوشته بود «۳۰آبان ۶۶». نگاهم روی تاریخ ماند و خاطرات سالهای خیلی قبل در
ذهنم زنده شد.
همهچیز از مهر۶۴ شروع شد. همیشه سرحال بود و میخندید. هیچچیز مانع
این نمیشد که با ما شوخی نکند یا سربهسرمان نگذارد، … . دوست صمیمی یکدیگر شده
بودیم. سالها باهم به مدرسه میرفتیم، … باهمدیگر تقاضای پیوستن بهارتش را
دادیم و در یکروز بهآرزویمان رسیدیم…
دوست داشتیم در یک یکان رزمی سازماندهی شویم و همینطور
هم شد. … تمرینها شروع شد و… در کنار هم، درس جدیدی را در دنیای جدید آغاز کردیم.
روزی که برای عملیات فروغ جاویدان میرفتیم از
خوشحالی در پوست نمیگنجید. در بینراه وقتی در اسلامآباد مردم برایمان دست تکان
میدادند و ما با شعارهایمان پاسخ آنها را میدادیم، دیدم که صورت مریم خیس شده
است. پرسیدم «گریه میکنی؟» گفت گریه خوشحالی است. از شوق رسیدن بهایران و مردم
ایران است.
سهشنبه شب بود که نوبت رزم و جنگ ما رسید. قرار شد
دسته ما بهکمک یکی از یکانهای مستقر در یالهای سمت راست تنگه چهارزبر برود.
سلاحهایمان را با کولههای مهمات برداشتیم و آماده شدیم. مریم کوله پر از موشکش را
برداشت و جلوتر از من در ستون ایستاد.
هوا کاملاً تاریک شده بود که راه افتادیم و پیاده تا
تنگه رفتیم. مریم هر از گاهی برمیگشت لبخندی بهمن میزد و دوباره بهجلو میرفت.
هنوز باورمان نمیشد که تا چند لحظه دیگر با سلاحهایمان پاسداران شب را بهآتش
خواهیم کشید. موقع بالارفتن از یالها، کوله روی دوش مریم سنگینی میکرد و بهسختی
آن را بالا میکشید. بعد از مدتی دیدم یکی از پشت صدا میزند، مینا، مینا! نگاه
کردم دیدم مریم است که از ستون جا مانده است. دستش را گرفتم و کشیدم و باهم رفتیم
بالا. روبهرویمان یکی از مواضع پاسداران بود. مهناز گفت که آنها از یال روبهرو
بهما شلیک میکنند، آنها را بزنید و بهآنها امان ندهید. یکی من میزدم، یکی مریم
و صدای غرش شلیکهای زیبنده هم شلیکهای ما را بههم وصل میکرد. مریم هنوز لبخندش
را برلب داشت.
هوا گرگومیش شده بود که فرمانده گردانمان گفت که
باید برای تک بهمیان تنگه برویم و راه را بازکنیم. راه افتادیم و بهجلو رفتیم.
یکدفعه سوت خمپاره و صدای مهناز که میگفت همه بهزمین بخوابید بهگوشمان رسید.
همه دراز کشیدیم و گلولههای خمپاره در اطرافمان منفجر میشد. نمیدانم چه مدت
گذشت که دیدم در نزدیکی من کسی نیست. چند بار مریم را صدا زدم ولی جوابی نشنیدم.
از دسته خودمان جدا افتاده بودم.
تا روز جمعه دیگر مریم را ندیدم. روز جمعه در
بیمارستان یکی از بچههای یکان خودمان را دیدم و سراغ مریم را گرفتم. گفت چهارشنبه
عصر مجروح شد. اسامی همه مجروحان را نگاه کردم و او را پیدا نکردم. خیلی بیتابی
میکردم. یکی از بچهها مرا دید و گفت… لحظاتی قبل از شهادت من کنارش بودم. پیامی
داد و گفت «وقتی بهتهران رسیدید سلام مرا بهخلقم برسانید و بگویید تا آخر جنگیدم
و بهعهدم وفا کردم»… .
——————————————————
دو شعر از مجاهد شهید مریم قیطانی
«در فصول سال»
هنگام آمدن، زمستان بود
در فصل درس و مشق
به دیدار پاییز رفتم
هنگام آمدن، زمستان بود در فصل درس و
مشق
به دیدار پاییز رفتم
دوست دارم وقتی که میروم
بهار باشد
«پنجم دیماه ۱۳۶۵»
«زندگی»
تنها تر از همیشه میخوانمت
آرامتر و
غمگینتر از همیشه
در آواز پرستوهای کوچک
در ستارگان پرنور آسمان
در آبی دریاها
و در بلندای آسمان زیبا
در زیباترین لبخندی
که بر غمگینترین چهره دیدم
در تنهاترین سرودی
که از عاشقترین لبان شنیدم
در روشنترین نگاهی
که در جذابترین چشمها موج میزد
در سبزترین جوانهای
که بر خشکترین زمینها روییده بود
و در آواز آزادترین پرندهای
که از محکمترین قفس رها شده بود
آری میخوانمت
میخوانمت در تمام زیباییها
آوازت میدهم
زندگی!
زیباتر از همیشه
عاشقانه میسرایمت
زندگی!
بیست و دوم آبان۱۳۶۶