گزارشی به خلق قهرمان ایران
حوالی ظهر روز ۳۰ شهریور سال ۶۰ از زندان قزوین به تهران منتقل و وارد” زندان اوین“ شدم. از همان بدو ورود بدون کمترین سؤال و جوابی ابتدا توسط پاسداران و ماموران زندان یکدست پذیرایی شدم و بعد همه لباسهایم را کندند تا بازرسی بدنی کنند. در واقع برای ایجاد رعب و ترس و شکستن مقاومت زندانی زهرچشم میگرفتند. سپس بخشی از وسایلم را نزد خود نگه داشتند و با بخشی دیگر روانه بند۲۰۹ اوین شدم. بندی که تحت کنترل سپاه پاسداران خمینی بود.
مرا به سلول شماره۹۷ بردند. همان سلولی که مبارز قهرمان سعید سلطانپور را از آنجا برای تیرباران برده بودند و آثاری از نوشته های این شهید آزادیخواه هنوز در آن سلول بوده و توسط سایر هم بندانش از گزند دژخیمان در امان نگه داشته شده بود. عصر روز ۵مهر ناگهان تعدادی از پاسداران با هیاهو و اضطراب و عجله همه ما را از سلولهایمان بیرون کرده و به سلولهایی بنام هواخوری که در ابتدای هر راهرو با ابعاد ۳*۳متر و با سقف مشبّک آهنی ساخته شده بود منتقل کردند، سپس خواهران دستگرشده در تظاهرات ۵مهر را وارد سلولهای قبلی ما کردند. در هر سلول ۲*۳متری ۹ تا ۱۰نفر را به زور جا میدادند.
حوالی ساعت ۹شب صدای مهیبی همه را میخکوب کرد. گویی انبوهی تیرآهن را از کفی کمرشکن روی زمین ریخته باشند. لحظاتی بعد صدای تک تیرها ۱٫ ۲٫ ۳٫ . . . . . ۱۷٫ . . . . . ۲۳٫ ۲۴٫ ۲۵ . تک تیر ۲۵ آخرین شلیک بود.
۲۵ مجاهد خلق سلحشور و سرفراز تیرباران شدند.
سکوتی سنگین و نجواگونه ناشی از عهدو پیمانی راسخ و قاطع با آن گلگون کفان دقایقی بر تمام اوین حاکم بود سپس زمزمه ها و نجواها شروع شد. خشم و نفرت از پیرکفتار خون آشام جماران و پاسداران شب با عزم وجزمی بی شکاف بر ادامه راه در چهره ها و نگاههای تک تک بچه ها موج میزد”و منهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدّلوا تبدیلاً “و من که از این همه شقاوت و رذالت مات و مبهوت در سکوتی عمیق فرو رفته بودم که ناگهان صدای شعارهای”مرگ بر خمینی” ، ”درود بر رجوی“، ”سلام بر آزادی“ مرا جا کن کرد.
پریدم و سرپا ایستادم تا فاصله ام را به سقف مشبّک نزدیک تر کرده و صداها را بهتر بشنوم. بقیه بچه ها هم بلند شده و ایستادند و همان شعارها را با آنها تکرار میکردند. نمیدانستیم موضوع چیست و اینها در کجای اوینند.
یکی از بچه ها گفت صداها از پشت بند۴ می آید. صداهای پرطنین و شعارهای کوبنده دقایقی بی وقفه ادامه داشت تا آنکه صدای رگباری دیگر آسمان اوین را پوشاند و صدای شعارها قطع شد. سپس باز هم صدای تک تیرها و تیر خلاص ها از نو شروع شد و ۲۵مجاهد دیگر به خون خود درغلطیدند و جاودانه شدند. من و بچه ها از لابلای شبکه های آهنین ستارگان را نگاه میکردیم و هر ستاره را یک شهید پرغرور و تابنده و نظاره گر بالای سرمان میدیدیم و با آنها عهد و پیمان می بستیم: ”. . . . تا آخرش ایستاده ایم. . . “.
این صحنه ها تا ساعت ۵صبح هر ۲۰ الی ۳۰دقیقه تکرار و تکرار و باز هم تکرار. . . . میشدند.
بنا بر آمار موثّق آن شب حدّ اقل بیش از ۵۰۰ مجاهد خلق تیرباران شدند و هزاران بار غریو شعارهای مرگ بر خمینی – درود بر رجوی – سلام بر آزادی پرده شب را درید و فضای اوین را پر کرد وکاخ جماران را لرزاند و کوهپایه های اوین از آن خونهای پاک و مطهّر گلگون شد.
بله حماسه ۵ مهر و آن شب فراموشی ناپذیر تا به ابد در سینه تاریخ حماسه های ایران زمین خواهد درخشید و البته آن صحنه ها در شب های دیگر هم بارها و بارها تکرار شد.
حداقل هفته ای دو شب شب های یکشنبه و چهارشنبه و در هر شب دهها و صدها مجاهد راه آزادی تیرباران و حلق آویز شده یا به خون کشیده می شدند به طوریکه برای ما دیگر یک روش جاری شده بود که هنگام صرف شام و در اوایل شب منتظر شنیدن رگبار و شمارش تک تیرها و تعداد جوخه ها بودیم.
اما در شعبه های بازجویی صحنه ها دردناکتر و حماسه ها فراگیرتر بودند.
تعدادی از خواهران و برادران جوان و نوجوان به میخ های نیم دایره ای قصّابی ها که به دیوارها ی شعبه های بازجویی نصب شده بودند با دستانی از پشت بسته و روی پنجه های پا قپونی شده بودند. ساعتها درد جانکاه با ناله ها و از هوش رفتن ها و ضجّه ها مستمراً ادامه داشت. تعداد بیشتری بر روی تخت های شکنجه زیر ضربات کابل ها و شلاق ها و شکنجه های دیوانه وار بی وقفه دژخیمان مقاومت کرده و اسرار خلق و سازمان را با تک تک سلولهایشان حفظ و حراست میکردند. تعدادی هم زیر مشت و لگدهای پاسداران یا رو به دیوار چمباتمه زده در انتظار بازجویی و شکنجه های سیستماتیک بازجویان و دژخیمان بودند. بوی خون و استفراغ و. . . همه جا را پر کرده بود. بخصوص در شعبه های ۷ و ۱ بیست و چهار ساعته و شیفت بندی شده شکنجه ها تا لحظه شهادت دستگیرشدگان ادامه داشت، و با فرمان ” ضرب حتی الموت“ صادر شده از خمینی ضدّ بشر تعداد زیادی هر شب در روی همان تخت شکنجه جان به جهان آفرین تسلیم میکردند و لب به سخن نمیگشودند و بازجویان و پاسداران خمینی را تحقیر و بور و کور و مستأصل و درمانده میکردند.
اما دردناکتر از همه اینها ناله ها و گریه ها ی کودکانی بود که ناظر شکنجه های مادران و پدران و عموها و خاله های خود بودند و گریان و هراسان در راهروهای شعبه ها به این سو و آن سو میدویدند و بدنبال کمک کار و مددیاری بودند و از هر کسی یاری میطلبیدند. بعضاً آنقدر میگریستند که در گوشه ای از راهروها روی موزائیک ها بغض به گلو به خواب میرفتند و بارها و بارها خودشان هم از کتک ها و سیلی ها و آزار و اذیت های دختران معاویه و پاسداران سنگدل و شقاوت پیشه خمینی بی نصیب نمی ماندند.
حماسه ای دیگر: روز اول بهمن سال ۶۰ بعد از ۴ماه مرا از بند ۲۰۹ به بند ۲ اوین اتاق ۶ پائین منتقل کردند. در یک اتاق ۶*۶متر حدود ۱۳۰نفر بودیم و هر نفر شماره ای داشت که در بدو ورود به اتاق به او میدادند. شماره من۱۱۳ بود و ۱۷نفر دیگر هم بعد از من وارد این اتاق شدند و هر کس هم خارج میشد شماره او را حفظ میکردند تا به تازه وارد بعدی بدهند و شماره ها مدام بهم نخورد.
شبها همزمان همه با هم نمیتوانستند استراحت کنند. تعدادی دور اتاق چسبیده به دیوار می ایستادند تا تعدادی دیگر بصورت ساندویچی تیغی بدن خود را روی زمین قرار دهند وبه اصطلاح بخوابند!! آنهم با بدنهایی پردرد از زخم و چرک و خون و آش و لاش شده از شکنجه دژخیمان.
در نیمه شب بعد از سه ساعت نفرات خوابیده و ایستاده جابجا میشدند تا مثلاً آنها هم استراحتی!! بکنند. همه آنهایی که فقط چند کابل خورده باشند میفهمند که زندانی شکنجه شده چه دردهایی بعد از شکنجه دارد و نیاز به چه امکانات حدّاقلی دارد. بگذریم. بعدازظهر روز ۱۹بهمن۶۰ حوالی ساعت ۳بعدازظهر درب اتاق باز شد و پاسدار دژخیمی که به او دندان طلا میگفتند(او از زندانیان عادی قاچاقچی آدم فروش بود که دهانش را از پول خرید و فروش هروئین پر از دندانهای طلا کرده بود) و حالا زندانبان بند زندانیان سیاسی شده بود، درب سلول را باز کرده و خنده کریهی کرد و گفت همگی دور تا دور اتاق بنشنند. به قیافه ها نگاه می کرد و با اشاره دست حدود ۲۵الی ۳۰نفر را انتخاب کرد و گفت سریع آماده شوید و با من بیایید. معلوم بود که برای بازجویی نیست. احتمال دادیم برای بیگاری و بارکشی است. به هر حال آنها رفتند و بعد از دو ساعت چند نفری برگشتند بقیه هم دیگر برنگشتند.
پرسیدیم چه خبر بود؟ گفتند: ”موسی و اشرف شهید شده اند و ما را بالای سر شهدا بردند. هر کس با دیدن شهدا گریه کرد و یا ادای احترام به شهدا کرد او را با ضرب و شتم بردند و هر کس ساکت و آرام بود از او میخواستند توهین و جسارت به شهدا کنند. ولی هیچکس این کار را نکرد. . . .“.
خبر بسیار سنگین و تکاندهنده و باورنکردنی بود.
بعد از دقایقی دو باره همان دژخیم دندان طلا آمد و گروه دیگری را انتخاب کرد و برد، و این کار چند بار تکرار شد و در هر بار گروهی از نفرات را میبرد تا شهدا را بیبینند و بشکنند!!! ولی هر بار هم پوزه شان به خاک مالیده می شد و از فرط غیظ و غضب تعدادی را به شکنجه گاه و بعد هم مستقیم به پشت بند۴ یعنی محل تیرباران ها میبردند.
در فردای آن روز (روز۲۰بهمن) لاجوردی دژخیم به داخل بندها آمده و با خندههای کریه که فکر میکرد پیروزی بزرگی بدست آورده قول تمام شدن داستان مجاهدین و آزادی همه زندانیان را می داد!!!
پنبه دانه هایی که شترهای اصطبل ولایت بارها و بارها گهی لف لف خوران و گاهی هم دانه دانه آنرا نشخوار و به خورد خنگ و خرفت های بسیجی و از ما بهتران استمالت جو می دادند و تلاش کردند با دهان های آلوده و کثیفشان نور خدا را خاموش کنند (یریدون لیطفؤا نورالله بافواههم والله متمّ نوره ولو کره الکافرون)
و بقول برادر مسعود: ”بیچاره شب پرستان تیغ به کف، هلهله زن، با سلاله خورشید و با نسل ایمان چه خواهند کرد؟ بگذار در کمین خورشید بنشینند تا اسیرش سازند. بکشانند و در لجّه خون اندازند. امّا خورشید در اسارت هم خورشید است. . . . “
بله رهروان و پویندگان راه مسعود معلم و مرشد و راهبر بی همتای مجاهدین، در پشت راهبرشان هزاران بار به او لبیک گفتند و بر عهد خویش با او وفا کردند و پرغرور و وفادار به عهد و میثاق های خود با خدا و خلق تا رساندن این ودیعه تاریخ ایران به قلب تهران از پای نخواهند نشست و همانگونه که او فرمان داده تا رساندن پرنده خونین بال آزادی به ایران زمین و شاد کردن دل همه ایرانیان، و تبدیل اوین و خاوران و شهر اشرف به زیارتگاه همه مشتاقان آزادی و آزادیخواهان ایران زمین، از پای نخواهند نشست. این نبردی است وقفه ناپذیر و فریادی است رسا و هماره پرطنین در تاریخ.
ما با تمام وجود ایمان و باور داریم آن روز دیر نیست. الیس الصبح بقریب؟. . .
محمد -از زندانیان سیاسی دهه۶۰
برگرفته از سايت ايران آزاد فردا http://iranazadfarda.com/