۱۳۹۴ تیر ۲۳, سه‌شنبه

از هم گسیختن کریستوفر دیکی

انجمن نجات ايران
مقاله کریستوفر دیکی در نیویورک تایمز۸ ژوئیه ۲۰۱۵

کتاب اما اسکای با عنوان“از هم گسیختن

اما اسکای در مورد بسیاری چیزها رویکردی طعنه‌آمیز دارد. از اسم انگیزاننده‌اش تا رؤیاهای به ثمر نرسیده‌اش برای عراق که در دهه اول این قرن او آنچه مهمترین سالهای زندگیش میداند را در آنجا سپری کرد تا به مقامات ارشد ارتش آمریکا مشاورت بدهد. او مینویسد، “در میان خوفناکی جنگ، من عشق و دوستی و اعتماد بیشتری را از هر زمان دیگر حس کردم. من بخشی از این باند برادران شده بودم.”

بسیاری از سربازان همین احساس را داشته‌اند اما اسکای یک سرباز نبود و حتی آمریکایی نیز نبود. وی در میان کسانی بود که با جنگ مخالف بودند، یک عرب شناس در سنین اواسط ۳۰ تا ۴۰ سالگی که برای “شورای انگلیس” کار میکرد که یک سازمان فرهنگی و آموزشی بود. او فکر میکرد که میتواند به یک مأموریت موقت به عراق بعد از شوک و۲۰۰۳ برود تا عذرخواهی کند و اگر بتواند به مردم عراق کمک نماید. این احساس مشترکی در میان عرب‌شناسان غربی در آن زمان بود: ما نباید اینکار را میکردیم، اما حالا که کرده‌ایم، باید کاری کنیم که کار کند.

همانگونه که وی در خاطرات مهم و ناراحت‌کننده خود در “از هم گسیختن” نوشته، برخلاف نظر بهتر اسکای، او بسرعت خود را درگیر امر اشغال یافت در حالیکه تلاش میکرد بهم ریختگی بعد از سرنگونی دیکتاتور صدام حسین را حل و فصل کند. او فکر میکرد که با انگلیسی‌ها در نیروهای ائتلاف کار خواهد کرد که در تهاجم شرکت کرده بودند اما آنها به وی گفتند که با آمریکایی‌ها که کار را اداره میکردند صحبت کند. همچنین او فکر میکرد که در بغداد خواهد بود اما ۱۵۰ مایل در شمال آن و در کرکوک مستقر شد.

اسکای به هر ترتیبی که میتوانست خود را مفید قرار داد. او تخصص خود در مورد منطقه و زبان را ارائه کرد که در آمریکایی‌ها بصورت رقت انگیزی خیلی کم یافت میشد. چون کس دیگری نبود، او بسرعت شروع کرد به عمل کردن نظیر شرق شناسان امپراطوری قدیمی انگلیس، بخشی دیپلمات، بخشی غیبگویی حالات افراد محلی و در بسیاری مواقع واسطه در بحثهای تند. او تبدیل شد به مشاور صرف نظر ناکردنی سرهنگ آمریکایی که تلاش میکرد منطقه انفجاری و مورد مناقشه کرکوک را نگه دارد که بر روی ۴۰% منابع عظیم نفتی عراق نشسته است. آنگونه که اسکای بگونه طعنه‌آمیز میگوید، “تنها چند هفته بعد از سرنگونی صدام من خودم را فرماندار یک استان یافتم.”

طی تمامی ماهها و بعد سالهایی که اسکای در عراق گذراند، او از سادگی آمریکائیانی که به آنها برمیخورد در شگفت بود. او مینویسد، “وقتی من رسیدم یکی از سؤالاتی که از من شد این بود که “ما چکار باید بکنیم که ما را دوست داشته باشند؟” من به آنها گفتم کسانیکه به کشورهای مردمان دیگر تجاوز کردند و آدمهایی را کشتند که تهدیدی برایشان نبودند، هیچگاه مورد علاقه قرار نخواهند گرفت و دوستشان نخواهند داشت.”

پاداش کاری که وی بعهده گرفت روشن نبود، ریسکهای آن اخلاقی، سیاسی و همچنین فیزیکی بود. “صدای انفجار” در ۴ صبح هفت روز پس از آنکه وی وارد کرکوک شد. “چندین انفجار فوق‌العاده قوی خانه را تکان داد. من که بواسطه صدای کر کننده قفل شده بودم در تختم باقی ماندم و خودم را جمع کردم و دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم و مثل بید می‌لرزیدم.”

این زن نحیف که بخشی از بچگی خود را بعنوان تنها دختر در یک مدرسه پسرانه که پدرخوانده‌اش در آن معلم بود سپری کرده تمایل زیادی به خاورمیانه پیدا کرد وقتی که یکسال را در یک مدرسه اشتراکی در اسرائیل گذراند. او سپس به آکسفورد رفت و بعد به مصر و تبدیل شد به یک “آدم با فهم جهانی متعهد به نبرد با بی‌عدالتی و برای صلح.” اما بواسطه علمی که داشت و شخصیتش در سالهای ۲۰۰۳ و ۲۰۰۴ در میان فرماندهان مرد آمریکایی معروف شد به کسی که درایت سیاسی او صرفه‌نظر نکردنی است.

وقتی که ژنرال ری ادیرنو داشت یک دور جدید مأموریت در عراق را در اواخر ۲۰۰۶ شروع میکرد او از اسکای که به انگلیس برگشته بود خواست که بعنوان مشاور سیاسی او به عراق بازگردد، موضعی که معمولاً به کارمندی از وزارتخارجه آمریکا داده میشد. ادیرنو افسری بود که پله‌های ترقی را طی میکرد (او در حال حاضر در آستانه بازنشستگی در موضع رئیس ستاد نیروی زمینی است) اما اعتباری که برای خودش در عراق کسب کرد بسیار به کمک او آمد زمانیکه سربازانش را در روزهای اول عراق میفرستاد تا دربها را بشکنند و دستگیری‌های گسترده انجام دهند. اسکای میگوید که این رفتار او بد تعبیر شده است. اما او هر از گاهی ادیرنو را شبیه چنگیزخان میخواند.

این افسر بلند قد درشت هیکل و مشاور کوچک اندام او یک زوج معروف در بغداد و در سراسر کشور شدند. در اوایل کار مشترکشان در اوایل سال ۲۰۰۷، همه چیز بهم ریخته بود و دولت بوش خود را آماده میکرد که ۲۰۰۰۰ سرباز دیگر بفرستد تا نظم را برقرار کند. این روزهای قتل و پاکسازی قومی وحشیانه بود که سنی را در مقابل شیعه و همه را علیه آمریکا قرار میداد.

اسکای در یک پاراگراف که وحشت آن زمان را جمع میزند مینویسد، “آنقدر جسد در دجله پیدا میشد که برخی از عراقیان دیگر ماهی نمی‌خوردند چون مزه آنها بخاطر خوردن گوشت انسان فرق کرده بود. از حیوانات مرده برای پنهان کردن بمبهای کنار جاده‌ای استفاده میشد. اجساد عراقیان مرده بمبگذاری میشد تا خویشاوندان آنها را که به آنها نزدیک میشدند منفجر کند. بچه‌های عقب افتاده تبدیل شده بودند به بمبگذاران انتحاری. اغلب مراسم خاکسپاری مورد حمله قرار میگرفت. سردخانه‌ها مملو از اجساد قطعه قطعه شده بود: اگر سر قطع شده بود مرده شیعه بود؛ اگر سر را با دریل سوراخ کرده بودند، سنی بود. عراق در وسط جنگ داخلی بود. اما ما اجازه نداشتیم بدان اذعان کنیم چون واشنگتن نمیخواست چنین چیزی را بشنود.”

در سه سال طولانی بعدی، وضعیت وحشتناک عراق تبدیل شد به قابل تحمل و بعد کم و بیش خوب. بعد از هم پاشید. و امروز، آمریکا دوباره دارد ارزیابی میکند که آیا در عراق دخالت کند. داستان اسکای مملو از درسهای مهم است در مورد آنچه یک زمانی انجام شد ولی شاید تکرار آن غیرممکن باشد.

افزایش نیرو آمریکا منجر به میزان صلح و ثبات در بغداد شد در حالیکه یک تغییر نگرش رادیکال سیاست آمریکا نسبت به قبایل سنی که با شورشیان متحد شده بودند درهای تغییر جبهه آنها را باز کرد. زمانیکه حقوقشان را از آمریکا میگرفتند، آنها نقشی حیاتی در خرد کردن القاعده در عراق بازی کردند.

اسکای و ادیرنو با سفیر رایان کراکر که خود یک عرب شناس بود از نزدیک کار کردند و بعد با ژنرال دیوید پترائوس که نامش مترادف ضدشورش پیچیده شد. پترائوس به اسکای گفت که او را “فردی مشابه خود” میدیده است. اما کراکر و پترائوس در سال ۲۰۰۹ دیگر رفته بودند و زمانیکه دولت اوباما فشار آورد برای بیرون کشیدن نیروهای آمریکایی تا سال ۲۰۱۱، دوباره همه چیز رفت به سمت جهنم. نخست‌وزیر نوری مالکی و ائتلاف او در انتخابات پارلمانی ۲۰۱۰ از یک کاندید غیرفرقه‌ای میانه‌رو (و یک فرد مورد علاقه سیا) بنام ایاد علاوی شکست خوردند. اما مالکی با بازی با کارتهای فرقه‌ای بسیاری که داشت توانست قدرت را حفظ کند و در این کار خشونت بین جوامع وحشتناکی که اغلب عراقیان امیدوار بودند پشت سر گذاشته باشند را مجدد دامن زد.

جانشین کراکر در سفارت قلعه مانند آمریکا کریستوفر هیل بود که یک دیپلمات بود که مدت زیادی در آسیا خدمت کرده بود ولی درکی از خاورمیانه نداشت. او مورد حمایت هیلاری کلینتون بود که وزیرخارجه بود اما او در کتاب اسکای بعنوان فردی ظاهر میشود که بیش از هر کس دیگر پیشرفتهای سالهای گذشته را از بین برد وقتی که تصمیم گرفت وزن واشنگتن را پشت مالکی بگذارد.

به روشنی اسکای از هیل متنفر بود: “ترسناک است که چگونه یک فرد میتواند این میزان جایی را زهرآلود کند.” و اینطور بنظر میرسد که این احساس متقابل بود. در یک مقاله در پلتیکو، هیل در دفاع از پرونده خود در عراق میگوید که اسکای (از او مستقیم نام نمیبرد ولی میگوید مشاور سیاسی ادیرنو) بسیار گوشش به شکایات اعضای سنی دولت که کنار گذاشته میشدند، مورد تعقیب قانونی قرار میگرفتند و یا زندانی میشدند باز بود و از این زاویه سرش کلاه میرفت. در واقع هیل اهمیت زیادی به کسانیکه قبل از وی در عراق خدمت کرده بودند نمیداد. اهمیت فوق‌العاده روابط بلندمدت در سیاست در خاورمیانه از نظر هیل اهمیت نداشت در حالیکه اسکای دقیقاً این نقش را بازی میکرد.

با اینحال، آدم شرور واقعی در کتاب اسکای فرد هیل نیست و مالکی هم نیست. بلکه قاسم سلیمانی است که فرمانده نیروی قدس است که مسئول عملیات مخفی و علنی سپاه پاسداران در لبنان، سوریه و بیش از همه عراق است. در اواسط دهه پیش، سلیمانی در عمل فرماندار تهران در بغداد بود و کماکان امروز نیز در همین نقش است. او دارای دانش، ارتباطات گسترده و قدرتی است که تاریخ عراق را در مسیری که ایران میخواهد بیاندازد و این امر تا زمانیکه سیاستمداران شیعه فرقه‌ای همانند مالکی و اعضای کلیدی کابینه در دولت فعلی باقی باشند این وضع ادامه خواهد داشت.

نتیجه این بوده که ماشین جنگی عراقی که آمریکا آموزش داده را تبدیل کرده است به یک ارتش فرقه‌ای بی‌محتوا که عدم صلاحیت خود را در مقابله با داعش نشان داده است. مطمئناً، خیانت به سنیها توسط دولت بغداد که آمریکائیان به جای گذاشتند در عضوگیری خلافت اعلام شده نقش جدی داشته است. بسیاری از کسانیکه هشت سال پیش کمک کردند تا القاعده نابود شود حالا به این نتیجه رسیده‌اند که کسی بجز داعش آنها را از رزمندگان سلیمانی و پادوهایش حفظ نمیکند.

برای مقابله با ایران در عراق و جلوگیری از از خود راندنی که داعش را ایجاد کرد نیازمند سفیری بهتر از هیل و یک وزارتخارجه بهتر از آنکه هیلاری کلینتون هدایت میکرد بود. شاید به هزار اما اسکای نیاز بود. اما تنها یک اسکای وجود داشت. و نیازمند سالهای بسیار بیشتری از دخالت زیاد زمینی توسط آمریکا بود که مردم آمریکا تمایلی بدان نداشتند.

هر از گاهی، اسکای از یک سلف معروف که نزدیک به یک قرن پیش در عراق فرود آمد یاد میکند. وی گرترود بل یک افسر استعمار انگلیس که زنی بود که خود را در دنیای مردان سال ۱۹۱۶ همانند اسکای در سال ۲۰۰۷ بسیار ضروری ساخت و گاهی برای ایجاد کشوری بنام عراق بر روی خرابه‌های امپراطوری عثمانی مورد تقدیر و یا سرزنش قرار میگیرد.

یکبار، وقتی که یک شیخ پیر در کرکوک به اسکای معرفی شد او بسمت او دولا شد و لبخند زد و با علاقه گفت، “خانم بل ما”. جلال طالبانی پرزیدنت کرد عراق به او با فریاد گفت، “میدانی تو را چه مینامند؟ گرترود بل!” یکبار دیگر اسکای با افتخار یاد میکند که او و ادیرنو بر سر میزی با سفیر انگلیس شام خوردند که زمانی به خانم بل عالیقدر تعلق داشته است.

شاید از روی امتنان اسکای توضیح بیشتری نمیدهد. اما البته که وی حتماً نامه‌های بل را خوانده است. شاید هم یک کپی از آنرا از خیابان متنبی که محل کتابفروشان در قلب بغداد است خریده باشد قبل از آنکه این محل با یکسری بمبگذاری تروریستی از بین برده شد. حتی در بدترین روزهای صدام حسین این مغازه‌ها به تولید کپی نامه‌های بل میپرداختند که با دست دوخته شده بود چرا که عراقیان میدانستند چقدر مهم است که تجربه استعمار را داشته باشند.

بل در سال ۱۹۱۶ نوشت که انگلیس در آنچه آن موقع بین‌النهرین خوانده میشد تعجیل کرد بدون تفکر کافی و بعد تلاش کرد از توی آن در بیاید. بل گفت، “یکجوری از توی وضعیت در آمدن! بله ما نیز راهمان را از توی خون و اشکی باز میکنیم که هیچگاه نیاز نبود ریخته شود.” آنچه اسکای انجام داد و بل انجام داده بود این بود که به سختی در شرایط تقریباً غیرممکن کار کنند تا اعتماد را بین عراقیان و ارتش اشغالگر کشورشان ایجاد کنند. اما بل در اوایل اولین سفر خود در سال ۱۹۱۶ با خود اندیشید، “آیا میتوانی مردم را متقاعد کنی که طرف تو را بگیرند در حالیکه مطمئن نیستی که در آخر کار تو آنجا خواهی بود که طرف آنها را بگیری؟” این مشکلی بود که نه بل و نه اسکای هیچگاه نتوانستند حل کنند.