انجمن نجات ایران
برگرفته از سایت ایران آزادفردا
بوسیدن چر خ خودرو
روز دوشنبهسوم مرداد۶۷ ساعت ۲۳ در اسلام آباد ستون تیپ ما در اسلام آباد به خط شده بود و منتظر دریافت فرمان برای پیشروی بود. مردم که به دلیل شایعات رژیم از شهر بیرون زده بودند با شنیدن خبر آمدن مجاهدین دسته دسته به شهر و خانههای خود بازمیگشتند و در مسیر بازگشت در مواجهه با یکانهای ارتش آزادیبخش هر یک بهگونهیی ابراز احساسات میکردند در این میان از دور دیدم مرد میانسالی ازهمان اهالی اسلام آباد وقتی به ستون خودروهای ما رسید به زمین نشست و بلند شد ابتدا نفهمیدم موضوع چه بود ولی وقتی جلوتر آمد دیدم او خودرو به خودرو و در مقابل هر خودرویی به زمین نشسته چرخ خودروی بچهها را میبوسید و پس از بلند کردن دستهایش بهعلامت شکرگذاری بهسراغ خودروی بعدی میرفت و این یکی از خاطراتی است که هرگاه یاد آن میافتم مسئولیت خطیری که در قبال این مردم بر عهده ما قرار دارد یاد آورم میشود.
بالا بردن عکسهای رهبری
در اسلام آباد روز اول، پیر مردی که داخل یک دستمال یزدی کوچک خیار تازه برایمان آورده بود و می خواست که با دستش به سمت ما ابراز محبت کند. و زنان و بچههای کوچکی که به سرعت عکسهای خواهر و برادر را در دست گرفته و بالا میبردند و برایمان بوسه میفرستادند و ما فقط احوالپرسی کرده و میگفتیم دعا کنید. خیالتان راحت باشد حالا دیگر ما آمدیم و پاسخمان را با خندههای بر لبانشان که از عمق وجودشان برمیخواست میگرفتیم.
بو سیدن چرخ کاسکاول
روز دوشنبه ۳مرداد هنوز هوا کاملا تاریک نشده بود که به اسلامآباد رسیدیم تقریباً شهر خلوت بود. اما به محض اینکه به فلکه اصلی اسلام آباد رسیدیم به نفراتی که آنجا بودند با کمال تعجب پرچمها ایران وآرم سازمان را روی ماشینها دیدند به طرف ما دویدند وشروع به شادی و رقص کردند و تعدادی با ما صحبت میکردند و در همین حال موزیکهای شاد و سرودهای سازمان از بلندگوهای خودروهای ارتش پخش میشد. کمکم ازدحام بهقدری شد که تقریباً در محاصره مردم بودیم، پیرمردی را دیدم که چرخهای کاسکاول را میبوسید و میگفت: «خدا شمارا حفظ کند که آمدید ما را ازچنگال این آخوندها نجات بدهید». خبرهای متعدد میآمد که کمیته را بچهها گرفتهاند، امام جمعه فرارکرده است، فرمانداری در اختیار بچهها است… اما آنچه مشکل شد هنگام خروج از اسلام آباد بود. یعنی توقف بیش از یکساعت بهطول نیانجامید که فرمان حرکت داده شد ولی مگر میشد توی جمعیت حرکت کرد؟
مردم دسته دسته با رقص و پایکوبی از سمت حسنآباد و سه راهی ملاوی که(رژیم به دروغ شایع کرده بود عراق حمله کرده) به بیرون شهر رفته بودند برمیگشتند، بعضی با تراکتور و تریلی آن و بعضی با سواری بعضی با وانتبار و همه چراغها را روشن فلاشر زده و بوقزنان و شادیکنان از ما استقبال میکردند و این ترافیک باعث کند شدن و بعضاً توقف ما میشد که خیلی از برنامه ما را به عقب انداخت، یک پیکان از بغل ما رد شدکه همه سرنشینان تلاش میکردند خود را از پنجره بیرون بکشند و شعار درود بر ارتش آزادیبخش و مرگ برخمینی را فریاد کنند که بیشتر آنها پسربچههای ۱۲ساله بودند چنان فریاد میکشیدند مرگ بر خمینی گویی سالها تمرین کردند.
من جوانان پرشور اسلامآبادی را میدیدم که چگونه با دیدن ستونهای ارتش آزادیبخش، بهسوی برادران و خواهران مجاهدشان بیتابانه درحرکتند. من میدیدم که با چه عشق و علاقهیی، اعلام آمادگی برای هر کاری را میکنند، از پشتیبانی، امداد، اطلاعات و… چه بسا سلاح بر کف گرفتند و با برادران و خواهران مجاهدشان، هم پیمان و مصمم، قلب شرزه دشمن خونخوار را نشانه گرفتند. شهید شدند، مجروح شدند و یا به ارتش رهایی پیوستند:
خو ش آمدید، فدای همه شما بشوم…
فرمانده بهمن (شهید مسعود قربانی) جلوی ستون بود بهنیروهای تحت فرمانش آمادهباش داد. همه آماده شدیم
ستون عظیم ما به کرند وارد میشد. فرمان این بود: باید با آمادگی از محوطه شهر عبور کنیم و بهجلو برویم تیپ برادر حجت و برادر جهانگیر برای اسلامآباد جلوتر از بقیه بودند و ما در ستون ارتش آزادی در حال رفتن به سمت مأموریت خودمان بودیم در اینجا یاد توجیه برادر مسعود افتادم، در را ه بسیاری از جوانان و مردم شهرهای مسیر به شما می پیوندند یک مرد تقریبا ۲۵سالهیی دارد میدود به سمت ما ولی مسلح نبود و داشت فریاد میزد که من اورا داشتم که رسید و با یک پرش از رکاب بالا آمد و صورت مرا بوسید و گفت «خوش آمدید فدای همه شما بشوم چرا زودتر نیامدید؟ منهم میخواهم با شما به تهران بیایم و آخوند بکشم شما را بهخدا بگذارید بیایم». من گیر کرده بودم چه کارکنم از یک طرف وظیفهام را درست انجام ندادم و از طرفی این عواطف پاک و بیآلایش مرا شرمنده کرده بود که فقط او را گرفتم که نیفتد و از او تشکر کردم و با سرعت به او گفتم که به یکان مستقر شونده در شهر بپیوندد و راننده سرعتش را پایین آورد و او پایین پرید و دست تکان میداد که ما دور شدیم یکدفعه یکی از نفرات داد زد بچهها این مردم را نگاه کنید از کنار یک اتوبوس مسافربری عبور میکردیم چند زن و مرد بیرون آمده و ابراز احساسات میکردند یک مرد میانسال پرسید «شما کی هستید؟ سرم را بیرون بردم و گفتم ارتش آزادیبخش ملی ایران» باور کنید خودم هم انتظار نداشتم چنینی واکنشی را بینم یکدفعه این آقای هموطن به بلندی آیفای ما بالامی پرید و و کف میزد و داد میزد «آزاد شدیم، آزاد شدیم ای خدا» و بلند بلند گریه میکرد بغضی گلویم را گرفته بود که ناشی از فهم درد او و مردمم بود و اینکه چقدر نسبت به آنها مسئولیت بردوشمان است.
بنازم مسعود رجوی را
یک سرباز با لهجه غلیظ تهرانی کنار خودرو آمد و گفت«بابا دست خوش بنازم مسعود رجوی را با این عظمتش» بعد اجازه گرفت و از رکاب بالا آمد و ضمن سلام و احوالپرسی با بچههای عقب پرسید «ببینم داداش اهل کجایی؟» گفتم «اهل ایرانم» خندید وگفت «بابا کدام شهر؟» با خنده گفتم «همدان» گفت «دم همه تون گرم من یکی که واقعاً میگم مثل شما را ندیدم راستی کجا سلاح گیر بیارم با شما بیام؟ میخواهم بروم تهرون قشنگم را از دست ای لامروتها دربیارم»
گفتم برو به یکانهای عقب خودت را معرفی کن که خوشحال شد و رفت و درحین رفتن با همه گرم میگرفت اورا دیگر ندیدم تا درکمین سیاخور در بین چند مجروح که وضع خوبی نداشتند یکی مرا صدا کرد رفتم جلو گفت: «داداش منو یادته؟» اول یادم نیامد بعد با درد خندید و گفت: «بابا منم که میخواستم با شما بیام تهرون گفتی برو عقب سلاح بگیر» یکدفعه یادم آمد دیدم شکمش بدجوری خورده بود گفت «جون داداش خیلی از این بیپدر و مادرها را زدم ولی این از کجا آمد نفهمیدم»گفتم «خوب برمیگردانیمت عقب وضعیت بهتر میشه» گفت «نه مهم نیست، خوب میشه اما من از اون لحظه که با این نامردها طرف شدم احساس کردم نباید دنبال آبجی و بیبیام باشم و کار شما درسته، آب داری؟» میفهمیدم باتوجه بهپارگی شکم و زخمش نباید به او آب بدهم با دستمالی لبهایش را ترکردم مدتی آنجا بالای سرش بودیم و چند تیراندازی و درگیری کوچک داشتیم یادمه صدایم کرد گفت «راستی داداش منو ببخش اسمت چیه؟» گفتم «مهرداد» گفت من هم یه پسرعمو دارم هم اسم تو، دردی وجودش را گرفت و دوباره آب خواست که باز با دستمال لبهایش را تر میکردم خندید و گفت «گنجشک هم با این آب سیر نمیشه».
پرسیدم «راستی من هنوز اسم تو را نمیدانم اسمت چیه»؟
گفت «بابا دستخوش» و یک تکان به خودش داد احساس کردم میخواست اسمش را بگوید که تمام کرد و شهید شد هنوز چهره سبزه با کاکل موی مشکی روی پیشانی او را در حالیکه این نوشته را مینویسم بهیاد میآورم در جیبش یک آدرس بود که خوانا نبود ولی خیابان سلسبیل مغازه لبنیاتی و شمارهیی را میشد در آن دید و دیگه عکسی از خودش و چند نفر دیگه در محلی که بودند و دیگه هیچی. او هم یک جاودانه فروغ دیگری بود که اگر رژیم خمینی او را محدودش نکرده بود شاید در زمره مجاهدین به سازمان میپیوست ولی خوب به عهدش با مردم و وطنش برای آزادی وفا کرد و شهید گمنام دیگری شد برای راه آزادی ایران همینطوری که بالای سرش نشسته بودم که زیر آتش پاسداران قرارگرفتیم که خودش داستان دیگهیی دارد.
یاد فرید خیامینژاد(از شهدای چلچراغ) افتادم که مدتی افتخار تحت مسئولی اورا داشتم که یکبار به من گفت: اگر روزی مردم را از شر آخوندها آزاد کنیم تازه بار مسئولیتهای جدیدتری را احساس میکنی
و چه راست میگفت و من در آن لحظه همان احساس را داشتم یادش بخیر و اما من هنوز این مرد را به خاطر دارم و منتظرم شاید اگر زنده باشد دوباره به او خبر آزاد شدن ایران و ایرانی را بدهم و اورا در آغوش بکشم و پای تعهداتم نسبت به مردمم را محکمتر کنم تا روزی که نوبت من شد سرم در برابر یاران شهید و زنده پایین نباشه و به فرمانده نصرالله (فرید خیامینژاد )بگویم دیدی منهم توانستم به عهدم وفا کنم.
همراه با مسعود
بعد از بازگشت از تنگه چارزبر در یکی ازخروجیهای شهر اسلامآباد من و چند نفر از بچهها موضع داشتیم که یک تک کابین با چند نفر از اهالی آمدند یکی ازآنها میگفت حالا که شما دارید به آنطرف می روید مقداری مهمات و سلاح به ما بدهید تا برای دفعه بعد که برگشتید ما از قبل آماده باشیم.
ما نیز از ماشینهای مهمات آنقدر مهمات کلاش و بیکیسی به آنها تحویل دادیم که دیگرکف ماشین آنها به زمین نزدیک شد و به سختی حرکت میکرد مقداری هم کلاش به آنها دادیم که آنها را برداشته و به سمت ارتفاعات میرفت گفت که محل برای جاسازی آنها دارم. ما درتمام این کوهها محل برای نگهداری سلاح ومهمات داریم.
همه آنها از پیروان اهل حق بودند و میگفتند که سلام ما را به برادر مسعود برسانید و بگو که هروقت ارتش آزادیبخش بیاید تمامی اهل حق این منطقه با او هستیم و در جنگ همراه شما باپاسداران میجنگیم.
جوان مهربان
در برگشت به اسلام آباد خواهری مرا که مجروح بودم را به استانداری که محل امداد نیز بود رساند، یک نفر از اهالی که درآنجا حضور داشت که سنش درحدود ۱۵ـ۱۶ساله و لاغراندام قدبلند بود. اول میخواست مرا کول گرفته و به طبقه دوم که امداد آنجا بود برساند من ابتدا قبول نکردم وگفتم که خودم میروم ولی بهدلیل جراحت در هردوپا نمیتوانستم راه بروم. ازطرف دیگر آن جوان اصرار داشت که مرا کول کند. به همین دلیل مراروی دوش خودش گذاشت و یک نفس تا طبقه دوم رفت.
عصر همان روز اعلام شد که مسیر کرند باز شده است، لذا مرا به همراه تعدادی دیگر از مجروحین سوار آیفا کردند تا برگردیم. نکته قابل توجه این بود که هیچکس عکس العملی از بابت جراحت خودش نداشت و همه در سکوت بودند. فقط وقتی خودرو در دست انداز می افتاد صدای ناله ای کوتاه شنیده میشد بعد مجددا سکوت برقرار میشد. این صبر و تحمل نفرات برای من قابل ستایش بود.
درورودی بیمارستان عراقی در جلولا نفرات مدرسه مجاهدین از ما استقبال کردند و ورود ما را ثبت کردند.
با دیدن آنها بهرغم جراحت خندهام گرفته بود که به این بچهها آیا برادر بگوییم یا عمو. چون تا دیروز به آنها عمو میگفتیم و حالا خودشان مسئولی شده بودند. بالاخره به آنها برادر گفتم.
ادامه دارد….
روز دوشنبهسوم مرداد۶۷ ساعت ۲۳ در اسلام آباد ستون تیپ ما در اسلام آباد به خط شده بود و منتظر دریافت فرمان برای پیشروی بود. مردم که به دلیل شایعات رژیم از شهر بیرون زده بودند با شنیدن خبر آمدن مجاهدین دسته دسته به شهر و خانههای خود بازمیگشتند و در مسیر بازگشت در مواجهه با یکانهای ارتش آزادیبخش هر یک بهگونهیی ابراز احساسات میکردند در این میان از دور دیدم مرد میانسالی ازهمان اهالی اسلام آباد وقتی به ستون خودروهای ما رسید به زمین نشست و بلند شد ابتدا نفهمیدم موضوع چه بود ولی وقتی جلوتر آمد دیدم او خودرو به خودرو و در مقابل هر خودرویی به زمین نشسته چرخ خودروی بچهها را میبوسید و پس از بلند کردن دستهایش بهعلامت شکرگذاری بهسراغ خودروی بعدی میرفت و این یکی از خاطراتی است که هرگاه یاد آن میافتم مسئولیت خطیری که در قبال این مردم بر عهده ما قرار دارد یاد آورم میشود.
بالا بردن عکسهای رهبری
در اسلام آباد روز اول، پیر مردی که داخل یک دستمال یزدی کوچک خیار تازه برایمان آورده بود و می خواست که با دستش به سمت ما ابراز محبت کند. و زنان و بچههای کوچکی که به سرعت عکسهای خواهر و برادر را در دست گرفته و بالا میبردند و برایمان بوسه میفرستادند و ما فقط احوالپرسی کرده و میگفتیم دعا کنید. خیالتان راحت باشد حالا دیگر ما آمدیم و پاسخمان را با خندههای بر لبانشان که از عمق وجودشان برمیخواست میگرفتیم.
بو سیدن چرخ کاسکاول
روز دوشنبه ۳مرداد هنوز هوا کاملا تاریک نشده بود که به اسلامآباد رسیدیم تقریباً شهر خلوت بود. اما به محض اینکه به فلکه اصلی اسلام آباد رسیدیم به نفراتی که آنجا بودند با کمال تعجب پرچمها ایران وآرم سازمان را روی ماشینها دیدند به طرف ما دویدند وشروع به شادی و رقص کردند و تعدادی با ما صحبت میکردند و در همین حال موزیکهای شاد و سرودهای سازمان از بلندگوهای خودروهای ارتش پخش میشد. کمکم ازدحام بهقدری شد که تقریباً در محاصره مردم بودیم، پیرمردی را دیدم که چرخهای کاسکاول را میبوسید و میگفت: «خدا شمارا حفظ کند که آمدید ما را ازچنگال این آخوندها نجات بدهید». خبرهای متعدد میآمد که کمیته را بچهها گرفتهاند، امام جمعه فرارکرده است، فرمانداری در اختیار بچهها است… اما آنچه مشکل شد هنگام خروج از اسلام آباد بود. یعنی توقف بیش از یکساعت بهطول نیانجامید که فرمان حرکت داده شد ولی مگر میشد توی جمعیت حرکت کرد؟
مردم دسته دسته با رقص و پایکوبی از سمت حسنآباد و سه راهی ملاوی که(رژیم به دروغ شایع کرده بود عراق حمله کرده) به بیرون شهر رفته بودند برمیگشتند، بعضی با تراکتور و تریلی آن و بعضی با سواری بعضی با وانتبار و همه چراغها را روشن فلاشر زده و بوقزنان و شادیکنان از ما استقبال میکردند و این ترافیک باعث کند شدن و بعضاً توقف ما میشد که خیلی از برنامه ما را به عقب انداخت، یک پیکان از بغل ما رد شدکه همه سرنشینان تلاش میکردند خود را از پنجره بیرون بکشند و شعار درود بر ارتش آزادیبخش و مرگ برخمینی را فریاد کنند که بیشتر آنها پسربچههای ۱۲ساله بودند چنان فریاد میکشیدند مرگ بر خمینی گویی سالها تمرین کردند.
من جوانان پرشور اسلامآبادی را میدیدم که چگونه با دیدن ستونهای ارتش آزادیبخش، بهسوی برادران و خواهران مجاهدشان بیتابانه درحرکتند. من میدیدم که با چه عشق و علاقهیی، اعلام آمادگی برای هر کاری را میکنند، از پشتیبانی، امداد، اطلاعات و… چه بسا سلاح بر کف گرفتند و با برادران و خواهران مجاهدشان، هم پیمان و مصمم، قلب شرزه دشمن خونخوار را نشانه گرفتند. شهید شدند، مجروح شدند و یا به ارتش رهایی پیوستند:
خو ش آمدید، فدای همه شما بشوم…
فرمانده بهمن (شهید مسعود قربانی) جلوی ستون بود بهنیروهای تحت فرمانش آمادهباش داد. همه آماده شدیم
ستون عظیم ما به کرند وارد میشد. فرمان این بود: باید با آمادگی از محوطه شهر عبور کنیم و بهجلو برویم تیپ برادر حجت و برادر جهانگیر برای اسلامآباد جلوتر از بقیه بودند و ما در ستون ارتش آزادی در حال رفتن به سمت مأموریت خودمان بودیم در اینجا یاد توجیه برادر مسعود افتادم، در را ه بسیاری از جوانان و مردم شهرهای مسیر به شما می پیوندند یک مرد تقریبا ۲۵سالهیی دارد میدود به سمت ما ولی مسلح نبود و داشت فریاد میزد که من اورا داشتم که رسید و با یک پرش از رکاب بالا آمد و صورت مرا بوسید و گفت «خوش آمدید فدای همه شما بشوم چرا زودتر نیامدید؟ منهم میخواهم با شما به تهران بیایم و آخوند بکشم شما را بهخدا بگذارید بیایم». من گیر کرده بودم چه کارکنم از یک طرف وظیفهام را درست انجام ندادم و از طرفی این عواطف پاک و بیآلایش مرا شرمنده کرده بود که فقط او را گرفتم که نیفتد و از او تشکر کردم و با سرعت به او گفتم که به یکان مستقر شونده در شهر بپیوندد و راننده سرعتش را پایین آورد و او پایین پرید و دست تکان میداد که ما دور شدیم یکدفعه یکی از نفرات داد زد بچهها این مردم را نگاه کنید از کنار یک اتوبوس مسافربری عبور میکردیم چند زن و مرد بیرون آمده و ابراز احساسات میکردند یک مرد میانسال پرسید «شما کی هستید؟ سرم را بیرون بردم و گفتم ارتش آزادیبخش ملی ایران» باور کنید خودم هم انتظار نداشتم چنینی واکنشی را بینم یکدفعه این آقای هموطن به بلندی آیفای ما بالامی پرید و و کف میزد و داد میزد «آزاد شدیم، آزاد شدیم ای خدا» و بلند بلند گریه میکرد بغضی گلویم را گرفته بود که ناشی از فهم درد او و مردمم بود و اینکه چقدر نسبت به آنها مسئولیت بردوشمان است.
بنازم مسعود رجوی را
یک سرباز با لهجه غلیظ تهرانی کنار خودرو آمد و گفت«بابا دست خوش بنازم مسعود رجوی را با این عظمتش» بعد اجازه گرفت و از رکاب بالا آمد و ضمن سلام و احوالپرسی با بچههای عقب پرسید «ببینم داداش اهل کجایی؟» گفتم «اهل ایرانم» خندید وگفت «بابا کدام شهر؟» با خنده گفتم «همدان» گفت «دم همه تون گرم من یکی که واقعاً میگم مثل شما را ندیدم راستی کجا سلاح گیر بیارم با شما بیام؟ میخواهم بروم تهرون قشنگم را از دست ای لامروتها دربیارم»
گفتم برو به یکانهای عقب خودت را معرفی کن که خوشحال شد و رفت و درحین رفتن با همه گرم میگرفت اورا دیگر ندیدم تا درکمین سیاخور در بین چند مجروح که وضع خوبی نداشتند یکی مرا صدا کرد رفتم جلو گفت: «داداش منو یادته؟» اول یادم نیامد بعد با درد خندید و گفت: «بابا منم که میخواستم با شما بیام تهرون گفتی برو عقب سلاح بگیر» یکدفعه یادم آمد دیدم شکمش بدجوری خورده بود گفت «جون داداش خیلی از این بیپدر و مادرها را زدم ولی این از کجا آمد نفهمیدم»گفتم «خوب برمیگردانیمت عقب وضعیت بهتر میشه» گفت «نه مهم نیست، خوب میشه اما من از اون لحظه که با این نامردها طرف شدم احساس کردم نباید دنبال آبجی و بیبیام باشم و کار شما درسته، آب داری؟» میفهمیدم باتوجه بهپارگی شکم و زخمش نباید به او آب بدهم با دستمالی لبهایش را ترکردم مدتی آنجا بالای سرش بودیم و چند تیراندازی و درگیری کوچک داشتیم یادمه صدایم کرد گفت «راستی داداش منو ببخش اسمت چیه؟» گفتم «مهرداد» گفت من هم یه پسرعمو دارم هم اسم تو، دردی وجودش را گرفت و دوباره آب خواست که باز با دستمال لبهایش را تر میکردم خندید و گفت «گنجشک هم با این آب سیر نمیشه».
پرسیدم «راستی من هنوز اسم تو را نمیدانم اسمت چیه»؟
گفت «بابا دستخوش» و یک تکان به خودش داد احساس کردم میخواست اسمش را بگوید که تمام کرد و شهید شد هنوز چهره سبزه با کاکل موی مشکی روی پیشانی او را در حالیکه این نوشته را مینویسم بهیاد میآورم در جیبش یک آدرس بود که خوانا نبود ولی خیابان سلسبیل مغازه لبنیاتی و شمارهیی را میشد در آن دید و دیگه عکسی از خودش و چند نفر دیگه در محلی که بودند و دیگه هیچی. او هم یک جاودانه فروغ دیگری بود که اگر رژیم خمینی او را محدودش نکرده بود شاید در زمره مجاهدین به سازمان میپیوست ولی خوب به عهدش با مردم و وطنش برای آزادی وفا کرد و شهید گمنام دیگری شد برای راه آزادی ایران همینطوری که بالای سرش نشسته بودم که زیر آتش پاسداران قرارگرفتیم که خودش داستان دیگهیی دارد.
یاد فرید خیامینژاد(از شهدای چلچراغ) افتادم که مدتی افتخار تحت مسئولی اورا داشتم که یکبار به من گفت: اگر روزی مردم را از شر آخوندها آزاد کنیم تازه بار مسئولیتهای جدیدتری را احساس میکنی
و چه راست میگفت و من در آن لحظه همان احساس را داشتم یادش بخیر و اما من هنوز این مرد را به خاطر دارم و منتظرم شاید اگر زنده باشد دوباره به او خبر آزاد شدن ایران و ایرانی را بدهم و اورا در آغوش بکشم و پای تعهداتم نسبت به مردمم را محکمتر کنم تا روزی که نوبت من شد سرم در برابر یاران شهید و زنده پایین نباشه و به فرمانده نصرالله (فرید خیامینژاد )بگویم دیدی منهم توانستم به عهدم وفا کنم.
همراه با مسعود
بعد از بازگشت از تنگه چارزبر در یکی ازخروجیهای شهر اسلامآباد من و چند نفر از بچهها موضع داشتیم که یک تک کابین با چند نفر از اهالی آمدند یکی ازآنها میگفت حالا که شما دارید به آنطرف می روید مقداری مهمات و سلاح به ما بدهید تا برای دفعه بعد که برگشتید ما از قبل آماده باشیم.
ما نیز از ماشینهای مهمات آنقدر مهمات کلاش و بیکیسی به آنها تحویل دادیم که دیگرکف ماشین آنها به زمین نزدیک شد و به سختی حرکت میکرد مقداری هم کلاش به آنها دادیم که آنها را برداشته و به سمت ارتفاعات میرفت گفت که محل برای جاسازی آنها دارم. ما درتمام این کوهها محل برای نگهداری سلاح ومهمات داریم.
همه آنها از پیروان اهل حق بودند و میگفتند که سلام ما را به برادر مسعود برسانید و بگو که هروقت ارتش آزادیبخش بیاید تمامی اهل حق این منطقه با او هستیم و در جنگ همراه شما باپاسداران میجنگیم.
جوان مهربان
در برگشت به اسلام آباد خواهری مرا که مجروح بودم را به استانداری که محل امداد نیز بود رساند، یک نفر از اهالی که درآنجا حضور داشت که سنش درحدود ۱۵ـ۱۶ساله و لاغراندام قدبلند بود. اول میخواست مرا کول گرفته و به طبقه دوم که امداد آنجا بود برساند من ابتدا قبول نکردم وگفتم که خودم میروم ولی بهدلیل جراحت در هردوپا نمیتوانستم راه بروم. ازطرف دیگر آن جوان اصرار داشت که مرا کول کند. به همین دلیل مراروی دوش خودش گذاشت و یک نفس تا طبقه دوم رفت.
عصر همان روز اعلام شد که مسیر کرند باز شده است، لذا مرا به همراه تعدادی دیگر از مجروحین سوار آیفا کردند تا برگردیم. نکته قابل توجه این بود که هیچکس عکس العملی از بابت جراحت خودش نداشت و همه در سکوت بودند. فقط وقتی خودرو در دست انداز می افتاد صدای ناله ای کوتاه شنیده میشد بعد مجددا سکوت برقرار میشد. این صبر و تحمل نفرات برای من قابل ستایش بود.
درورودی بیمارستان عراقی در جلولا نفرات مدرسه مجاهدین از ما استقبال کردند و ورود ما را ثبت کردند.
با دیدن آنها بهرغم جراحت خندهام گرفته بود که به این بچهها آیا برادر بگوییم یا عمو. چون تا دیروز به آنها عمو میگفتیم و حالا خودشان مسئولی شده بودند. بالاخره به آنها برادر گفتم.
ادامه دارد….