انجمن نجات ایران
از کاظم مصطفوی
تا رود جاری است
اسبی از رویا دارم
و میتازم
تا آن دریای دور و بکر
که هرشب در خواب آشفتهام میکند.
تا رود جاری است
بهدیدارت میآیم
در دریایی که آرامشم میدهد
اسبی از رویا دارم
و میتازم
تا آن دریای دور و بکر
که هرشب در خواب آشفتهام میکند.
تا رود جاری است
بهدیدارت میآیم
در دریایی که آرامشم میدهد
«اینجا کسی است پنهان، چون جان و خوشتر
از جان…» از وقتی که این شعر مولوی را یافتهام صدها بار آن را تکرار کردهام. با
خود و در تنهاییهایم، در هرنوشته جدیدکه مینویسم. در تار و پود هرسطر از
شعرهای نوشته و نانوشتهام. در جمع و با یارانم. در تصویر هرمزاری که به دستم میرسد.
با خود تکرار میکنم: اینجا کسی است پنهان. «جان» به صفت جان برایم زیاد «خوش»
نبوده است. اما «جان» که راه به «جانان»ی داشته است همیشه شیرین است.
وقتی تصویر مزار شهیدی گمنام را میبینم بیاختیار یاد کورهدهی میافتم بیآب، و گمشده در کویری بیانتها. با غروبهایی بیش از هرزمان دیگر ساکت و سنگین و صبحهایی که با آواز هیچ خروسی رنگین نمیشود. «زندگان»ش لال و بیگانه و فراموشکار و مردگانش فراموش و تحقیرشده. تحقیر هرشهید دشنام بزرگ زمانه دون است… چیزی که مطلقاً طاقتش را ندارم. نمیدانم ظرفیتم کم است یا چیز دیگر. اما، ضمناً، در فراز و نشیب سالیان کار، و در واقع زندگی با شهیدان این احساس نیز در من ریشه دوانده است که کورهده خیالیم راهی به دیهی بزرگتر دارد. گاهی البته خشمگین میشوم و تصویر مزاری را در روبهروی خود قرار میدهم و از کسی که در آن پنهان است میپرسم: آیا در پیچاپیچ راهها و تنگهها به دیهی میرسیم یا نه؟ و تصویر نه بازبان بی زبانی که به زبان خود «ناکجاآباد» را نشانم میدهد که هرچند در دور دست است اما چراغانی است و من میتوانم تک تک چراغهایش را برشمرم. خیال است یا جادو؟ نمیدانم. هرچراغش ستارهیی است. هراسم میگیرد. زمین را ستارهباران میبینم. ستارههایی مدفون در گوشههای پرت خاکهای باغی بینام و یا باغچه کوچکی در حیاط خانه و یا عمق جنگلی دور. هراسم از تهیشدن آسمان از ستارههاست. به خلوتترین نقطه عالم، یعنی به زادگاه شعرهایم پناه میبرم، و از آنجا به آسمانی که خالی شده مینماید خیره میشوم و عجبا: این آسمان غمزده غرق ستارههاست…
و وقتی درست نگاه میکنم دیگر نه شهری دور میبینم و نه آسمانی ژرف. تنها یک فضا حس میشود. فضایی آنچنان گسترده و بیمرز که بیانتهاییش آدمیرا سفری دیگر وامیدارد. کولهبارم، یعنی دفترم، را برمیدارم و راهی میشوم. نه با پای پیاده که که سوار بر اسبی رهوار که یالهایش شالی است سپید و بلند که شانههای پهن هوا را میپوشاند.
تنها هستم، تنهای تنها. و در پایان راهی که نمیدانم در مرکز کدام کهکشان است انبوهی از زن و مرد و کوچک و بزرگ مییابم شادان و دستافشان و پایکوبان. سربرآورده از بلندای خاک و تکیهزده برعرشی زیبنده.
دفترهایم را رها میکنم. تکتک برگهایش را به باد میسپرم. تصویرهای پنهانیش را به دیوارها میزنم و بیهیچ خوفی از بادهای هرزه رهایشان میکنم. در پس کابوسهایی که رنگ زخمهایی کبود را دارند آرامشی سبز نهفته است. آرامشی راه برده به یقینی خوش. از کابوس فراموشی و فراموششدگی تصاویر رها شدهام. اینک تصویری را یافتهام که در واقع گمشدهیی بوده است. گمشدهیی که اکنون بازیافتهیی است. از لذت این بقا جانم لبریز میشود. و باز دوباره و صدباره میخوانم: «چون جان و خوشتر از جان…»
و حالا، بعد از یافتن گورهایی از تهران و رشت و گرگان و اراک و اهواز و… نوبت به سامان از توابع شهرکرد رسیده است. نوبتی که باز هم هشداردهنده است و آگاهکننده. به راستی «جهان خبردار نشد» در جریان سیاهترین قتلعام تاریخ ایران در سال۶۷ بر اسیران ما چه گذشت، اما آیا ما خودمان خبردار شدیم؟ بیشتر تصویر گورهایی که از ایران برایم فرستاده شدهاند متعلق به شهیدان قتلعام سال۶۷ در سامان است. و حتماً که نه همه آنها، و به یقین بخشی از آن هم بیداد. سامانیان بینام. سامان یافته و جاودانه. خفته در تابوتی از سرو. به قول حافظ«بیجرم و بیجنایت، بیجرم و بیجنایت» آه که چه سنگدلی خونینی در بطن این ارتجاع پلید آخوندی نهفته است… و چه دونترند آنان که برآخوندهای بزک کرده دل میبندند و سودای بهبند بستن ما را در لیستهای سیاه خود به بند دارند:
ثبت کن نامم را در دفتر شروران!
قلب من در باد غارت شد
وقت فرود شلاق،
وقت افراشتن دار،
وقت وزیدن زهر
به هرحال خوشحالم که شهیدی را بازیافتهام. در واقع من بازیافتهیی را دریافت کردهام. با توضیحاتی هنوز اندک و ناقص. اما چه باک؟ و چرا در انتظار روزی بمانم که تکمیل شدهاش را در معرض قضاوت قرار دهم. با همین اندازه توضیح هم کافی است که هرکس «خبردار» شود برما چه گذشته است. بر اسیران و شهیدانمان و بر «زندگان»ی که راه میسپرند و توشهیی جز یاد یاران ندارند.
به هریک از آنها، همچون من، دهها بار خیره شوید. نهراسید و خیرهتر بنگریدشان. با آنها حرف بزنید. حرف بزنید تا خودتان از تنهایی به درآیید. با آنها نیست که سخن میگویید. با وجدان آگاه خودتان است که رودررو شدهاید. و اگر دیدید که آنها به شما خندیدند بدانید که پایان زوال را جشن گرفتهاید. و آنگاه چون من بخوانید:
وقتی تصویر مزار شهیدی گمنام را میبینم بیاختیار یاد کورهدهی میافتم بیآب، و گمشده در کویری بیانتها. با غروبهایی بیش از هرزمان دیگر ساکت و سنگین و صبحهایی که با آواز هیچ خروسی رنگین نمیشود. «زندگان»ش لال و بیگانه و فراموشکار و مردگانش فراموش و تحقیرشده. تحقیر هرشهید دشنام بزرگ زمانه دون است… چیزی که مطلقاً طاقتش را ندارم. نمیدانم ظرفیتم کم است یا چیز دیگر. اما، ضمناً، در فراز و نشیب سالیان کار، و در واقع زندگی با شهیدان این احساس نیز در من ریشه دوانده است که کورهده خیالیم راهی به دیهی بزرگتر دارد. گاهی البته خشمگین میشوم و تصویر مزاری را در روبهروی خود قرار میدهم و از کسی که در آن پنهان است میپرسم: آیا در پیچاپیچ راهها و تنگهها به دیهی میرسیم یا نه؟ و تصویر نه بازبان بی زبانی که به زبان خود «ناکجاآباد» را نشانم میدهد که هرچند در دور دست است اما چراغانی است و من میتوانم تک تک چراغهایش را برشمرم. خیال است یا جادو؟ نمیدانم. هرچراغش ستارهیی است. هراسم میگیرد. زمین را ستارهباران میبینم. ستارههایی مدفون در گوشههای پرت خاکهای باغی بینام و یا باغچه کوچکی در حیاط خانه و یا عمق جنگلی دور. هراسم از تهیشدن آسمان از ستارههاست. به خلوتترین نقطه عالم، یعنی به زادگاه شعرهایم پناه میبرم، و از آنجا به آسمانی که خالی شده مینماید خیره میشوم و عجبا: این آسمان غمزده غرق ستارههاست…
و وقتی درست نگاه میکنم دیگر نه شهری دور میبینم و نه آسمانی ژرف. تنها یک فضا حس میشود. فضایی آنچنان گسترده و بیمرز که بیانتهاییش آدمیرا سفری دیگر وامیدارد. کولهبارم، یعنی دفترم، را برمیدارم و راهی میشوم. نه با پای پیاده که که سوار بر اسبی رهوار که یالهایش شالی است سپید و بلند که شانههای پهن هوا را میپوشاند.
تنها هستم، تنهای تنها. و در پایان راهی که نمیدانم در مرکز کدام کهکشان است انبوهی از زن و مرد و کوچک و بزرگ مییابم شادان و دستافشان و پایکوبان. سربرآورده از بلندای خاک و تکیهزده برعرشی زیبنده.
دفترهایم را رها میکنم. تکتک برگهایش را به باد میسپرم. تصویرهای پنهانیش را به دیوارها میزنم و بیهیچ خوفی از بادهای هرزه رهایشان میکنم. در پس کابوسهایی که رنگ زخمهایی کبود را دارند آرامشی سبز نهفته است. آرامشی راه برده به یقینی خوش. از کابوس فراموشی و فراموششدگی تصاویر رها شدهام. اینک تصویری را یافتهام که در واقع گمشدهیی بوده است. گمشدهیی که اکنون بازیافتهیی است. از لذت این بقا جانم لبریز میشود. و باز دوباره و صدباره میخوانم: «چون جان و خوشتر از جان…»
و حالا، بعد از یافتن گورهایی از تهران و رشت و گرگان و اراک و اهواز و… نوبت به سامان از توابع شهرکرد رسیده است. نوبتی که باز هم هشداردهنده است و آگاهکننده. به راستی «جهان خبردار نشد» در جریان سیاهترین قتلعام تاریخ ایران در سال۶۷ بر اسیران ما چه گذشت، اما آیا ما خودمان خبردار شدیم؟ بیشتر تصویر گورهایی که از ایران برایم فرستاده شدهاند متعلق به شهیدان قتلعام سال۶۷ در سامان است. و حتماً که نه همه آنها، و به یقین بخشی از آن هم بیداد. سامانیان بینام. سامان یافته و جاودانه. خفته در تابوتی از سرو. به قول حافظ«بیجرم و بیجنایت، بیجرم و بیجنایت» آه که چه سنگدلی خونینی در بطن این ارتجاع پلید آخوندی نهفته است… و چه دونترند آنان که برآخوندهای بزک کرده دل میبندند و سودای بهبند بستن ما را در لیستهای سیاه خود به بند دارند:
ثبت کن نامم را در دفتر شروران!
قلب من در باد غارت شد
وقت فرود شلاق،
وقت افراشتن دار،
وقت وزیدن زهر
به هرحال خوشحالم که شهیدی را بازیافتهام. در واقع من بازیافتهیی را دریافت کردهام. با توضیحاتی هنوز اندک و ناقص. اما چه باک؟ و چرا در انتظار روزی بمانم که تکمیل شدهاش را در معرض قضاوت قرار دهم. با همین اندازه توضیح هم کافی است که هرکس «خبردار» شود برما چه گذشته است. بر اسیران و شهیدانمان و بر «زندگان»ی که راه میسپرند و توشهیی جز یاد یاران ندارند.
به هریک از آنها، همچون من، دهها بار خیره شوید. نهراسید و خیرهتر بنگریدشان. با آنها حرف بزنید. حرف بزنید تا خودتان از تنهایی به درآیید. با آنها نیست که سخن میگویید. با وجدان آگاه خودتان است که رودررو شدهاید. و اگر دیدید که آنها به شما خندیدند بدانید که پایان زوال را جشن گرفتهاید. و آنگاه چون من بخوانید:
گمکرده جانان من!
آوازهایتان گذشت از دیوارهای سیمانی
وقتی که از سکوی غربت و غرور
جان را در قطرهیی خلاصه کردید.
آوازهایتان گذشت از دیوارهای سیمانی
وقتی که از سکوی غربت و غرور
جان را در قطرهیی خلاصه کردید.
با دهانی از عطر و میخک سرخ
با گلویی از پرندگان شهید
خواندید آخرین ترانههایتان را
در برگ برگ خاطرات کودکان خیابانی.
با گلویی از پرندگان شهید
خواندید آخرین ترانههایتان را
در برگ برگ خاطرات کودکان خیابانی.
تا این مهتاب ارغوانی است
خونتان زلال است
و میجوشد همچنان سرخِ سرخ
در رگهای آسمان.
خونتان زلال است
و میجوشد همچنان سرخِ سرخ
در رگهای آسمان.
سپیداران صبر
در دشتهای برف دیدند
خورشیدهای دوباره
دوباره مثل شما جوانه زد از پیشانی
آسمان.
در دشتهای برف دیدند
خورشیدهای دوباره
دوباره مثل شما جوانه زد از پیشانی
آسمان.
در کهکشانهای سفر
جای شما خالی نیست
ای جملههای همیشه آبی دریا!
همه اشکهایم از آن شما!
جای شما خالی نیست
ای جملههای همیشه آبی دریا!
همه اشکهایم از آن شما!
تا این خاک، این خاک خونی، خونین
است
قطره در دریا گم نخواهد بود
و ما در جستجوی شما
فراموش نخواهیم کرد چهرههای قاتلان را
است
قطره در دریا گم نخواهد بود
و ما در جستجوی شما
فراموش نخواهیم کرد چهرههای قاتلان را
خواهر مجاهد شهید گمنام
محل تولد: نامعلوم
محل شهادت: زندان شهرکرد
تاریخ شهادت: ۶/۷/۱۳۶۷
محل دفن: شهرکرد
محل تولد: نامعلوم
محل شهادت: زندان شهرکرد
تاریخ شهادت: ۶/۷/۱۳۶۷
محل دفن: شهرکرد
تنها یک اثر سیمانی از این گور باقی
مانده که متأسفانه توسط گورهای دیگر قسمت اعظم آن پوشانده شده است. این گور به همت
مادر یکی از شهیدان و قاری قرآنی که برای خواندن قران بر مزار شهیدان دعوت شده
بوده در اذهان باقی مانده است.
مجاهد شهید محمود موسویان
محل تولد: شهرکرد (چهارمحال و بختیاری)
محل شهادت: زندان شهرکرد
تاریخ شهادت: ۶/۷/۱۳۶۷
محل دفن: شهرکرد
محل تولد: شهرکرد (چهارمحال و بختیاری)
محل شهادت: زندان شهرکرد
تاریخ شهادت: ۶/۷/۱۳۶۷
محل دفن: شهرکرد
مجاهد شهید: بهرام پورهاشمی
محل تولد: شهرکرد
محل شهادت: زندان شهرکرد
تاریخ شهادت: ۶/۷/۱۳۶۷
محل دفن: شهرکرد
محل تولد: شهرکرد
محل شهادت: زندان شهرکرد
تاریخ شهادت: ۶/۷/۱۳۶۷
محل دفن: شهرکرد
خانواده این شهید را از گذاشتن سنگ قبر
و حتی نوشتن نام شهید محروم نموده و تا به حال سه بار اقدام به تخریب گور این شهید
کردهاند. در نهایت یک چنین اثر سیمانی به شکل گنبد از مزار باقی مانده است.
مجاهد شهید بهروز یعقوبی
محل تولد: سامان (چهارمحال و بختیاری)
محل شهادت: زندان شهرکرد
تاریخ شهادت: ۶/۷/۱۳۶۷
محل دفن: شهرکرد
محل تولد: سامان (چهارمحال و بختیاری)
محل شهادت: زندان شهرکرد
تاریخ شهادت: ۶/۷/۱۳۶۷
محل دفن: شهرکرد
فدایی شهید:
فریدون محمدی
محل تولد: سامان
محل شهادت: نامعلوم
تاریخ شهادت: ۱۳۶۴
محل دفن: سامان
فریدون محمدی
محل تولد: سامان
محل شهادت: نامعلوم
تاریخ شهادت: ۱۳۶۴
محل دفن: سامان
این شهید همانطور که در عکس مشخص است
بدون داشتن نام در مسیر سیلاب در پشت تپههای دور افتاده توسط پاسداران جنایتکار
دفن شده است.
مجاهد شهید مسعود اسد سامانی که در سال ۱۳۶۱ زیر شکنجه در اصفهان
بهشهادت رسید
مجاهد شهید سیفالله شیخ سامانی
محل تولد: سامان (چهارمحال و بختیاری)
محل شهادت: زندان اصفهان
تاریخ شهادت: ۸/۸/۱۳۶۰
محل دفن: سامان
پاسداران در شب پس از تدفین شهید سیفالله در گورستان عمومی به سر گور او میروند و با کندن گور پیکر پاکش را به بیرون میاندازند. خانواده او به ناچار او را در محلی دور افتاده دوباره به خاک میسپرند و پس از سالها فشار توسط خانواده سنگ قبری برای وی گذاشته شد.
محل شهادت: زندان اصفهان
تاریخ شهادت: ۸/۸/۱۳۶۰
محل دفن: سامان
پاسداران در شب پس از تدفین شهید سیفالله در گورستان عمومی به سر گور او میروند و با کندن گور پیکر پاکش را به بیرون میاندازند. خانواده او به ناچار او را در محلی دور افتاده دوباره به خاک میسپرند و پس از سالها فشار توسط خانواده سنگ قبری برای وی گذاشته شد.
مجاهد شهید فریدون رحمانی
محل تولد: سامان (چهارمحال و بختیاری)
محل شهادت: زندان شهرکرد
تاریخ شهادت: ۶/۷/۱۳۶۷
محل تولد: سامان (چهارمحال و بختیاری)
محل شهادت: زندان شهرکرد
تاریخ شهادت: ۶/۷/۱۳۶۷
محل دفن: شهرکرد