۱۳۹۴ شهریور ۲۸, شنبه

انجمن نجات ايران .عليرضا نوري زاده: سجّاده بر دوش! - دكتر عبدالعلي معصومي

عليرضا نوري زاده: سجّاده بر دوش! - دكتر عبدالعلي معصومي

انجمن نجات ايران
در آستانه سالروز کشتار 52 پاکباز اشرفي در 10شهريور1392، يکبار ديگر کينه اهريمني اش را نسبت به رزمندگان قهرمان مجاهد خلق و رهبري پاکباز جنبش مقاومت آزادي ستان، نشان داد و در لباس يک پاسدار سينه چاک خميني و خامنه اي به هرزه درايي پرداخت؛ با جملاتي که برازندۀ قامت ناساز خود او و مقتداي طلسم شکستۀ اوست. ازجمله: «گروهک تروريستي مجاهدين خلق»، «منافقين جاسوس» که «در عمليات اَنفال کردها را کشتند» و «اين سازمان بايد از زندگي سياسي ايران بره بيرون. بچه هاي صادقش، آغوش بازکنيد، بيان… ». در آخر، پس از نشخوارهاي ساليان مأموران پيشاني سياه وزارت بدنام اطلاعات آخوندي، چنين فتوا صادر مي کند: «اين ننگ بايد از تاريخ پاک بشه. در هيچ دوره يي از تاريخ ايران، هيچ گروهي در خيانت به اندازۀ مسعود رجوي و باندش کارنکرده» (تلويزيون «ايران فردا»، برنامۀ «پنجره يي رو به خانۀ پدري» عليرضا نوري زاده، 7شهريور 1394). 

خشم و کين لجام بريدۀ نوري زاده در اين برنامۀ تلويزيوني نسبت به مسعود رجوي، مجاهدين و اشک تمساح ريختن خميني وارش براي «بچه هاي صادق» و «معصوم» سازمان، مرا برانگيخت که به دُرافشانيهاي گذشتۀ اين جان شيفتۀ نظام ولايت نگاه کوتاهي بيندازم تا ببينم آيا اين خشم بي مهار، هيچگاه، نسبت به چکمه پوشان استبداد شاهنشاهي يا چشم از حدقه درآورندگان نظام جور و جهل ولايت هم نثارشده يا ويژۀ مسعود رجوي و سازمان مجاهدين است. اين شما و اين مرور شتابزدۀ کوتاه: 
عليرضا نوري زاده در رژيم شاه، خودي بود و مورد اعتماد. در سال 1347 (20سالگي) مسئوليت سرويس سياسي روزنامه «اطلاعات» به او سپرده شد. در سال 1350، مسئول دفتر محمود جعفريان، معاون «تلويزيون ملي ايران» شد. جعفريان او را به هزينۀ تلويزيون به مصر فرستاد تا زبان عربي اش را تکميل کند و از آنجا به اسرائيل فرستاده شد که مطالعاتي در امور خاورميانه انجام دهد. در بازگشت از اسرائيل بود كه در ادامه كار در راديو و تلويزيون, اعتماد مسئولان اين اداره نسبت به او تا به آنجا رسيد كه اجازه اجراي برنامۀ زندۀ راديويي به او داده شد. از سال 1355تا زمان انقلاب 1357 دبير سياسي روزنامۀ اطلاعات بود. 
روز 26 ديماه1357، شاه با همسرش فرح با يک هواپيماي اختصاصي، از فرودگاه مهرآباد عازم مصر شد و ترديدي در آن نماند که خميني به زودي از فرانسه به ايران برخواهدگشت و بر مسند قدرت خواهد نشست. عليرضا نوري زاده در همان روز خروج شاه شعري در ستايش از خميني در روزنامۀ اطلاعات 27ديماه 1357 به چاپ رساند. بخشي از آن شعر را که خطاب به خميني است، در زير مي خوانيد: 
«… وقتي تو بي دريغ رفتي/ از شهر ما گذشتي و رفتي/ ما بردگان ننگ و جنون بوديم/ حتي براي تو/ ما اشکهاي خود را پنهان کرديم/ ديشب ولي/ در کوچه ها تمام صداها. سرشاد از سرود تو مي شد…/ ديگر کسي تصوير مهربانت را در پشت ترس و بُهتش/ پنهان نمي کند/ مردم شکوهمند ترنّم/ از رستن و رهايي و فريادند/ و در نگاه شهر / آن چشمهاي سبز گذر دارد. 
اينک تمام شَهرت/ پيروز و سربلند و «مجاهد»/ سرشار و پر غرور و «فدايي». 
در دستهايمان / در حرفهايمان / در شعرهايمان / حتي در روزنامه هامان/ چيزي شکفته است/ چيزي چنان تو زيبا/ خونين ولي معطّر…» 
سي سال بعد، «فرشتۀ» ديروز شکل و شمايل «ديو» را به خودگرفت و نوري زاده در روايتي بابِ مذاق روز از خروج شاه از ايران، در روز 25ديماه 1386 در ستون «يك هفته با خبر» كيهان (چاپ لندن), مي‌نويسد: «به فاصلۀ چند هفته آرزوي دير و دور ما با تشکيل دولت ملي دکتر شاپور بختيار تحقّق يافته بود. در واقع بسياري از ما، با آمدن بختيار، ايراني آزاد و سربلند را پيش رو مي ديديم که اگر آن آزادمرد چندماهي ديگر بخت ماندن در حکومت داشت راه رسيدن به آن را هموار مي کرد. روزي که شاه از ايران مي رفت، بختيار در مجلس گرفتار نمايندگاني بود که بعضي‌شان تا ديروز زير پرچم ساواک سينه مي زدند و … آن ديگري دستمال ابريشمي به عرض عباي آقاي خميني به دست گرفته بود و از رهبر معظّم انقلاب مي خواست هرچه زودتر به وطن بازگردد… توديعي پر از درد و اندوه در سرماي آن بامداد عجيب، به سرعت پايان گرفت… 
روز بازگشت آقا وقتي آن “هيچي” بزرگ را به صورت ملتي که دلش را فرش راه او کرده بود، پرتاب کرد، تازه خيليها فهميدند آن را که ديو مي‌پنداشتند و به رفتنش چشم انتظار فرشته بودند، پيش پاي چه آيتي، قرباني کردند؛ مردي که مي آمد تا معناي فريب و تزوير و اسلام ناب محمدي انقلابي را براي تک تک ما معنا کند». 

«مخدّره» يا «بانوي فرزانه فرهنگ و آموزش»؟ 

روزنامۀ «انقلاب اسلامي», متعلق به ابوالحسن بني صدر, اولين رئيس جمهور رژيم خميني, در شماره روز ١٨ ارديبهشت ١٣٥٩ در مورد حکم دادگاه و محل و نحوه‌ اعدام خانم فرخ‌رو پارسا, آخرين وزير آموزش و پرورش دوره شاه, چنين نوشت: «دادستاني کل انقلاب اسلامي ايران صبح امروز با انتشار اطلاعيه يي اعلام داشت، بانو اسفند فرخ رو پارسا, وزير اسبق آموزش و پرورش کابينه هويدا, به جرم غارت بيت المال و ايجاد فساد و اشاعه فحشا در وزارت مذکور و همکاري با ساواک و اخراج فرهنگيان مبارز از آموزش و پرورش و شرکت در تصويب قوانين ضدمردمي و وابسته کردن آموزش و پرورش به فرهنگ استعماري امپرياليسم مفسد في الارض تشخيص داده شد» و در محوطه زندان اوين تيرباران شد. 

نوري زاده در سرمقاله‌‌ «نگاه سردبير» در مجله‌ «اميد ايران» که سردبيري ‌اش را به عهده داشت، در شماره ۴ تيرماه ۵۸, در مورد «خانم فرخ‌رو پارسا»، نوشت: «بارديگر طُرفه تَرفندي از آستين گروه‌هاي فشار بيرون آمده است؛ بارديگر حضرات صاحبان انگشت تکفير و اتّهام, آن‌ها که روزي مدّاح حاکمان وقت ـ خودکامه‌ بزرگ شاه، و دارو دسته‌اش ـ بودند؛ آن‌ها که تصاويرشان در کنار آن مخدّره, وزير آموزش و پرورش, در آلبوم‌ها و يادها باقيست…بارديگر طُرفه ترفندي از آستين و جيب مبارك بيرون آورده اند». 
كليشه سرمقاله «اميد ايران» 
كليشه سرمقاله «اميد ايران» 

نوري زاده آن روزها که در ايران بود و بيم جان و بوي نان درميان بود, «فرخ رو پارساي» را، «مخدّره‌» مي‌ناميد و جزء «دار و دسته‌‌ آن خودکامه‌ بزرگ شاه»، و هرکس را که عکسي با او داشت مستوجب تکفير مي‌دانست، حالا در ديار فرنگ, براي خوشايند وابستگان و دلبستگان همان «خودكامه بزرگ» مدال «بانوي نازنين» را به سينه اش مي چسباند و در ستون «يک هفته با خبر»، در كيهان چاپ لندن سه شنبه ۶ تا جمعه ۹ فوريه ۲۰۰۷، در مورد تصويري «که تا آخرين لحظه زندگي از صفحه دل و انديشه‌اش پاک نخواهد شد»؛ تصوير «آن شب تلخ در برابر شکوفه نو» ، مي‌نويسد: «…خليل بهرامي خبر داده است که امشب بانوي فرزانه فرهنگ و آموزش کشور, فرخرو پارسا, را اعدام مي ‌کنند, آن هم با زني از ساکنان نفريني قلعه؛ “پري بلنده قزويني”. حتي در لحظه مرگ مي خواهند آن بانوي نازنين را, که هزاران دختر ميهن من شاگردانش بودند، تحقير کنند. شکوفه نو خاموش است، قلعه نيز … به جز معتاداني فروافتاده و زناني تا حنجره گرفتار سفليس، از بانگ شادخواران و قوّادان و اسپندي ها و مشتريها خالي است. چند جعبه پپسي را روي هم مي چينند. يک گوني بر سر خانم پارسا کشيده اند و چادر نمازي بر سر پري که روزگاري زيباترين زن قلعه بود. سه نفر خانم پارسا را روي جعبه ها مي گذارند و طناب را از روي گوني بر گردنش مي اندازند. دو نفر از بچه هاي کميته محل طناب را مي کشند، طناب پاره مي شود و خانم پارسا کف پياده رو پرتاب مي شود. ناجوانمردها حتي رسم اقوام وحشي را رعايت نمي کنند که اگر محکوم به مرگي نمرد, بخشوده مي شود. اين بار سيم بکسل مي آورند با طنابي کلفت، بانوي نازنين را که هيچ نمي گويد در همان گوني بالا مي کشند و سر طناب را دور درختي مي پيچند. پري گريه مي کند و ناسزا مي گويد، به سرعت او را طناب انداز مي‌کنند. دو پيکر تاب مي خورد: يکي در گوني و يکي در لابه لاي چادر نماز…» 
همه اين روضه خواني هاي خررنگ كن, براي درآوردن اشك پامنبريها, ساخته و پرداخته ذهن نوري زاده است و تماماً عاري از حقيقت. خانم فرخ رو پارساي، به نوشته مطبوعات آن روز, از جمله «انقلاب اسلامي» در روز 18ارديبهشت 59, در محوطۀ زندان اوين تيرباران شد. 

«جمهوري خجسته اسلامي»! 

نوري زاده در سرمقالۀ‌ مجلۀ «اميد ايران», در شماره روز 31 ارديبهشت58, در باره‌ «جمهوري خجسته‌ اسلامي» و «بيعت» و «حرّيت» و رأي «آري» مي ‌نويسد: «تا بهمن ماه گذشته حاکمان تو اسلام را به خدمت گرفته بودند. از اين تاريخ اسلام فريادي شد در گلوي همه و در سينه پرزخم و پرگلوله برادر و خواهري که در گستره‌ خيابان‌هاي ميهن تو شهادت را پذيرفتند. به دلت نويددادي که حرّيت بارديگر زنده شد و جمهوري خجسته اسلامي با دست‌هاي تو بنيان گرفت. بار ديگر “بيعت” معنا يافت؛ اين بار در کاغذي که تو کلمه “آري” را بر آن نقش زدي. بدين گونه در برابر شرق و غرب پنداشتي که اين بار سوسوي چراغي که افروخته‌ اي خورشيد مي‌شود و جز خاک تو, منطقه‌ ات و بعد جهانت را روشن مي‌کند. در اين گيرو دار مي‌بيني “خوارج” قصد آن دارند که با تغيير نام‌ها، بارديگر دين را در خدمت گيرند. پيش از اين حاکمان تاج بر سر داشتند، اين بار بعضي خواب حکومت بي ‌تاج ديده‌اند. يک دلخوشي برايت هست اين که رهبر انقلاب هشيار و بيدار است. و حکايت مولا علي و غسل و تدفين محمد، و رفتن تاج و افسر بر سر ديگري تکرار نمي‌شود. اما… به رونامه‌ ها حمله مي‌شود. کتابها را آتش مي‌زنند، انگشت اتّهام به سوي تو مي‌کشند. برادرانت را که در عصر طاغوت خون دل خوردند و قلم زدند و چه‌ شبها که همراه هم سر بر سنگ زندان طاغوت نهادند، همان ”خوارج“ از خانه‌ شان بيرون مي ‌کنند…» 

شاهي كه تسمه از گرده مردم كشيد 

نوري زاده براي خوشامد هرچه بيشتر خميني و مسندنشينان تازه, شاه را شلاق كش مي كند و از جمله در سرمقاله‌ «اميد ايران» دوشنبه ۲۱ خرداد ۵۸, ضمن مقايسه شاه با ديكتاتور هائيتي (پاپادوك), مي نويسد: «شاه سابق چندان تفاوتي با پاپادوک نداشت. تنها روشهاي آدمکشي و نحوه مردم فريبيشان با هم متفاوت بود. پدر و پسر (رضا شاه و محمدرضا شاه) چنان تسمه از گرده‌ مردم ايران زمين کشيدند که ديرگاهي مردگان متحرّکي بوديم در جستجوي مبل و کمد، يخچال و فرش قسطي. و آوردن ماشين و جنس قاچاق از فرانکفورت و مونيخ. اما چون ايراني بوديم، چون اسلام آيين ما بود. يکروز صبح فرياد زديم نه!‌ و بعد خون بود و آتش. و جنون پاپا محمدرضا… » 

«ريشو»ي مورد اعتماد خميني! 

نوري زاده پس از پيروزي انقلاب 57, بنا به مصلحت روز, صورتش را با ريشي پرپشت آراست و خود را دو آتشه طرفدار خميني نشان داد و در اين عرصه آن قدر پيش رفت كه در بازجويي سركردگان دستگيرشده رژيم شاه نيز شركت مي كرد. ازجمله در بازجويي پرويز نيكخواه, مدير خبرگزاري رژيم شاه و از مسئولان و سياستگزاران راديو و تلويزيون و از تئوريسين هاي حزب رستاخيز, كه مدتي هم نوري زاده در تلويزيون با او همكاري داشت. 
عكس بالا عليرضا نوري زاده را (با ريش انبوه و عينك و سيگاري در دست), به عنوان «مخبر سرويس سياسي روزنامه اطلاعات», به هنگام مصاحبه با داريوش همايون در زندان پادگان جمشيديه تهران نشان مي دهد. (به نقل از مجموعه اسناد روزنامه كيهان). 
عكس بالا عليرضا نوري زاده را (با ريش انبوه و عينك و سيگاري در دست), به عنوان «مخبر سرويس سياسي روزنامه اطلاعات», به هنگام مصاحبه با داريوش همايون در زندان پادگان جمشيديه تهران نشان مي دهد. (به نقل از مجموعه اسناد روزنامه كيهان). 

ماجراي دستگيري «سعادتي» 

در شبانگاه روز 6ارديبهشت 1358, محمد رضا سعادتي, از اعضاي سازمان مجاهدين, توسط كميته مستقر در سفارت آمريكا كه سرکردگي آن به عهده حاج ماشاء الله قصاب, از وابستگان به «حزب جمهوري اسلامي», بود به جرم جاسوسي براي شوروي دستگير شد. خبر اين دستگيري توسط عليرضا نوري زاده, از دوستان نزديك ماشاء الله قصاب و سردبير هفته نامه «اميد ايران» منتشرشد. آيت الله طالقاني تلاش داشت خبر اين دستگيري علني نشود تا مگر بتواند براي آزادي او با سران رژيم نوپا به توافقي برسد. اما نوري زاده اين خبر را افشاكرد كه جلو آزادي سعادتي گرفته شود. 

نوري زاده در مجله «نيمروز» شماره 270, 3تيرماه 1373, دراين باره مي نويسد: «من در مجله اميد ايران … خبر دستگيري را نوشتم ، مهندس ابوالفضل بازرگان (!) خبر را به من داد و هدف او اين بود كه جلو كار مجاهدين را كه مي خواستند بي سر و صدا سعادتي را بيرون بياورند و قضيه را ماست مالي كنند, بگيرد». 

نامه به «شاه بزرگ» 

همراهي نوري زاده با رژيم نوپاي خميني, ديري نپاييد و وقتي «دانشجويان خط امام» همكاريهاي او را با ساواك شاه افشاكردند, روي پنهان كرد و پس از مدت کوتاهي, به لندن گريخت. در لندن فضا را براي نوشتن و سخن گفتن آماده ديد و به كار آغازكرد, اما اين بار نه در ستايش حاكمان جديد بلكه در انتقاد به جناح «سخت سر» آن به قلمرني و سخن پراكني پرداخت 

نوري زاده پس از خروج از ايران و رفتن به انگلستان, در نامه يي به شاه (كه بعدها متن آن در نشريه «پرتو ايران», چاپ آمريكا, مهر1377) منتشر شد, به عنوان يك «ساواكي» به شاه پيشنهاد كرد كه شماري از ساواكيهاي خبره را براي راه اندازي يك راديو به بحرين بفرستد و در عراق نيز ستادي دايركنند و به «اعليحضرت» وعده داد كه اين طرح مي تواند او را دوباره به ايران برگرداند! (نشريه «مجاهد» شماره 418, 17 آذر1377). 

متن نامه عليرضا نوري زاده به «محمدرضاشاه» چنين است: 

«به‌ پادشاه، اميري كه روزگاري از سر قهر با مهرش بيگانه بودم؛ به‌اميري كه اينك سرزمين مرا ترك كرده و ميليونها مثل ما را بي ‌پشت‌ و پناه نهاده، به محمدرضا پهلوي، شاه بزرگ, پادشاهي كه روزي بزرگ بر دوش ملتش تا مجلس شوراي ملي رفت تا سوگند شاهي ياد كند. امروز از نوشتن اين كلمات قصد يادآوري گذشته را ندارم. بلكه تلاش من اين است كه از تصوير سياه اشتباهات سكّوي پرتابي بسازيم تا به‌ دامن سپيدي و روشني پرواز كنيم. آري اينك كه دردمند و در به‌ در، آواره و بي ‌وطن و بي ‌پرچم، در شهر دود و مه در لندن، در حسرت نفس كشيدن در كوچه‌ هاي ايرانم، اينك كه مي ‌دانم من و قلم من، انديشه من, مي ‌توانيم در خدمت رهايي ايران باشيم، هرچه دارم در‌ طبق اخلاص مي‌گذارم و صادقانه از شما مي‌ خواهم نخست اين پيله سكوت و بي‌ اعتنايي را بشكنيد، حرفي بزنيد كه ملت مسكين شما را تكان بدهد. توطئه امپرياليسم را تشريح كنيد. من به ‌دليل دانستن زبان عربي و اقامت در بيروت از دوسال ‌و‌ نيم پيش مي‌ دانستم چه‌ نقشه ‌يي عليه ايران و استقلال كشورم توسط امپرياليسم شرق و غرب، فلسطينيها و قذافي كشيده شده، اينها را با امام موسي‌صدر در‌ميان گذاشتم، متأسفانه سفير وطن ‌فروش و كثيف ايران در بيروت (منصور قدر) كاري كرده بود كه امام موسي‌صدر، بهترين دوست شما، را به‌ دشمن تبديل نموده بود. باري اگر شما اشاره كنيد با صحبتهايي كه ما با بحرين كرده‌ ايم، راديو “ايران‌آزاد” را به‌راه مي ‌اندازيم. در عراق يك ستاد درست مي‌ كنيم و با انتشار مجله “نجات ايران” تلاش مي ‌كنيم مردم را به‌ طور بنيادي به تفكر وادار سازيم. اين ژنرالهاي خائن را بيرون كنيد. مطمئن باشيد مردم، همين مردم شما را به ايران دعوت خواهند كرد. من اسناد جالبي دارم كه نشان مي‌ دهد چگونه تيمسار فردوست، مقدّم، قره ‌باغي، حبيب‌الّلهي، ايادي و… از دو‌سال قبل با KGB در ارتباط بوده ‌اند و از بدو فتنه خميني نيز به دكتر بهشتي و منتظري گزارش مي ‌داده‌اند. پس اينها را رها كنيد و روي به‌ مردم آوريد. ما با كمك آقايان… و تني ديگر از ايرانيان وطن پرست گروه نجات ايران را برپا كرده ‌ايم. حال اين شما هستيد كه ما را تا سرمنزل پيروزي رهبري مي ‌كنيد يا در همين آغاز راه با ادامۀ سكوت، به نااميديمان مي ‌كشانيد، با همۀ دل و روح, چشم انتظار حرف و دستوريم. دكتر عليرضا نوري زاده, 27نوامبر 1979 ـ لندن». 

نوري زاده و جنگ خميني 

نوري زاده در روزگاري كه هنوز شيفته «سيد دستار به سر» – «آيت الله خامنه اي, شكننده قيد و بندها و بيرون كشنده مذهب تشيع از غار كهف» نشده بود و وي را «الاغ سواري مي ديد كه بر عرشه كشتي سوار گشته» (مجله «پست ايران», شمارۀ 28خرداد1362) در سرمقاله «پست ايران» (شماره 106, 30تيرماه 1361ـ نزديك به دو ماه پس از فتح خرمشهر و خروج نيروهاي عراقي از خاك ايران)، كه سردبير آن بود, ماجراجوييهاي رژيم براي ايجاد «امپراتوري اسلامي» را چنين توصيف مي كند: «اين مزدوران كه وطنشان مرز و حدّي ندارد و اخيراً با لشكركشي به عراق قصد برافراشتن پرچم نكبت بار جمهوري اسلامي را در ديگر سرزمينها دارند، بايد بدانند تا عاشقاني در اين جهان، با هواي ايران و با شَميمِ (=بوي خوش) ايران نفس مي كشند, خيال پليد آنان رنگ واقع نخواهد ديد». 

«تصويرهاي گمشده» خامنه اي! 

«…‌‌به‌خامنه‌اي گفتم: حضرت! اگر هنوز هم در گوشه و كنار اين قلب پاره‌پاره شده مي‌بينم كه تصويرهاي گمشده تو حضور دارد از ‌آن‌رو است كه… آن‌قدر منزلت داشتي كه رفيقانت تو را از طايفه دردكشان مي ‌دانستند… هنوز هم دل مي‌گويد سيدعلي سرانجام غبار مقام دنيوي از پيكر روح پاك خواهد كرد و جان… در چشمه عرفان, كه روزگاري سفره دل در كنارش پهن مي‌كرد، خواهد شست…» (نيمروز, 5آبان 1374) 

«ملامت دوست» 

«دوستي ملامت گويان اشاره مي كرد با اين حرفهايي كه در دو سه هفته اخير درباره آقاي خامنه اي و اهل ولايت فقيه عنوان كرده اي و با اعتبار دوباره يي كه به اهل ديانت و تقوا داده اي, به نظر مي رسد اوضاع و احوال را پذيرفته اي, پس چرا از نديدن خانه پدري مويه مي كني و در حسرت سرنهادن بر مزار پدر, آه مي كشي, كيسه غربت برگير و راهي وطن شو و با كور شو و دور شو جنتي و مشكيني راه بيا و خودت را خلاص كن…» (نيمروز,, چاپ لندن, 19آبان 1374) 

«بزرگترين مصيبت مردم»! 

نوري زاده در پي نزديكي به «اهل ولايت فقيه» و كشف دوباره «تصويرهاي گمشدۀ» «حضرت خامنه اي» «در قلب پاره پاره شده» خود, ناگهان درمي يابد كه «بزرگترين مصيبت مردم ايران در تاريخ معاصرشان همانا ظهورر اين فرقه (=مجاهدين) بوده است» (نيمروز, 6بهمن1374). او مي داند در دل «دوست» به كدام «حيله» رهي مي توان يافت! 

ستايش از خميني 

«حرف حق را بايد گفت… اين نكته را بايد بپذيريم كه تنها آيت ‌الله خميني مي ‌توانست تحريم هزار ‌و‌ چهارصد‌سالۀ موسيقي را بشكند… و هم او بود كه جواز تغيير ساعت را براي ذخيرهٌ انرژي هنگام تغيير فصل به‌دست حكومت داد» (نيمروز, 8 اسفند74). 

ستايش از خامنه اي و «ياران امام» 

نوري زاده در گفتگو با راديو اسراييل ـ 12تيرماه 1375 در ستايش سيدعلي خامنه اي مي گويد: «…وارد وزارت دفاع كه مي ‌شوم، سيد پشت تانك پريده است. يك تانك را براي نمايش آنجا گذاشته ‌اند. كسي باور نمي ‌كند آقاي سيدعلي خامنه‌اي كه به همراه شمار ديگري از ياران امام, حزب جمهوري اسلامي را تشكيل داده، با توپ و تانك هم آشنايي دارد. سيد اما با استعداد است. همانطور كه شعر حافظ را مي‌ خواند و بعد آن تفسير را مي‌كرد كه قلب ما را تكان مي ‌داد، با تانك و توپ هم خيلي زود آشنا مي‌شود». 

نوري زاده يك روز بعد از اين مجيزگويي، در گزارشي براي بخش فارسي راديو آلمان (13تيرماه 75) در يك بحث مربوط به عربستان, بي هيچ مناسبتي در نقش مبلّغ «جمهوري اسلامي» ظاهر شد و گفت: «…به ‌اعتقاد جمهوري اسلامي، وابستگان سازمان مجاهدين و شماري ديگر از سازمانهاي مخالف رژيم كه از حقوق پناهندگي در انگليس برخوردارند، شريك جرايمي هستند كه افراد اين سازمانها در ايران عليه وابستگان رژيم مرتكب شده‌اند…‌». 

اين دلربايي ها از «دوست» و تلخرويي با «دشمنِ دوست» بي سبب نبوده و گويا به موازات آن سرگرم تقلّا براي صاف كردن جاده بازگشت به «خانه پدري» بوده است: روزنامه حكومتي «صبح» در شماره 11 ديماه 1375 نوشت: «گفته مي شود [عليرضا] نوري زاده تلاشها و تماسهايي را براي بازگشت به ايران انجام داده است». 

در ستايش خاتمي 

نوري زاده: «اگر من احوال و اطوار سيد خاتمي را به ‌دقت زير نظر دارم و در‌باره‌ اش مي ‌نويسم، از‌اين ‌روست كه اين سيد برخلاف آن ‌يكي كه رهبر نظام است، يك‌شبه عوض نشد و از اديب فصيح بليغي كه شعر “كتيبه” اخوان ثالث را در سينه داشت و شرح حافظ مي‌گفت به ملاي حجره‌ نشين حِلية‌المتّقين به‌ دست، مبدّل نگرديد…» (كيهان, چاپ لندن،20آذر 76 ). 

خميني, موافق خاتمه يافتن جنگ! 

نوري زاده: «آقاي خميني پس‌از فتح خرمشهر به‌همين آقايان رفسنجاني و خامنه‌اي و محسن رضايي گفته بود جنگ به‌نفع ايران تمام شده است، برويد كار را فيصله دهيد، چون نمي‌گذارند شما جلو برويد… ولي اين‌همه اشارات ناديده گرفته شد و جنگ ادامه يافت و در‌نهايت نيز جام‌زهر را به‌دست آقا دادند تا لاجرعه بنوشد و آن ماههاي پاياني عمر را با درد و افسوس و اعتبار از‌دست‌رفته سر‌كند! تنها آيت‌الله خميني مي‌توانست… » (كيهان, چاپ لندن, 10ارديبهشت 1377). 

در وصف سپاه و فرمانده اش 

نوري زاده: «…سپاه امروز يك نيروي نظامي قدرتمند است كه هزاران ديپلمه و ليسانسيه و بالاتر را در خود، جذب كرده است… بچه ‌هاي سپاه نيز ايراني هستند و دلشان به عشق وطن مي‌تپد… سردار سرلشكر يحيي رحيم صفوي متولد1331 است. حضرتش در جريان انقلاب تير مي ‌خورد و بعد‌ از معالجه به پاريس مي‌ رود و جزء خدمه آقا مي ‌شود، فوق‌ليسانس دارد و مشغول گذراندن دورهٌ دكتراي ژئوپليتيك در دانشگاه امام حسين است» (كيهان لندن674، 27شهريور77). 

تبرئه خامنه اي در قتلهاي زنجيره يي 

وقتي در روز 15مرداد77, «سازمان قضايي قواي مسلح» رژيم از قتلهاي زنجيره يي و ماجراي سعيد امامي پرده برداشت, بي درنگ نوري زاده، دو روز بعد (17مرداد) در بخش فارسي راديو فرانسه، خامنه اي را از قتلها مبرّا شناخت و گفت «اين نكته هم به نظر من خيلي قابل توجه است كه آقاي سعيد امامي خودش شخصاٌ دسترسي به آقاي خامنه‌اي نداشته. ترديدي ندارم كه به هر حال شخص خود آقاي خامنه‌اي از اين ماجرا خبر نداشته». 

نوري زاده: «به‌اعتقاد من رهبر جمهوري اسلامي، خامنه‌اي، اصلاً از اين جريان قتلهاي زنجيره‌يي خبر نداشته است. اگر خامنه‌اي هم از خاتمي حمايت نمي‌ كرد، خاتمي نمي ‌توانست به ‌تنهايي با‌ اين ماجرا برخورد بكند… آقاي خامنه‌اي اصلاً ‌در اين ماجرا نقشي نداشته، نه نظرش سؤال شده، نه نظري داده، نه در تصاويري كه به‌دست اينها افتاد، يك‌دانه فتوا از خامنه‌اي وجود داشت» (راديو آزادي, 9 آبان78). 

«تسامح و تساهل» خامنه اي 

نوري زاده: «بسياري از اين حرفهايي را كه امروز آقاي خاتمي عنوان مي‌كند به‌ ويژه آن‌چه مربوط به حاكميت ملي و آزادي گفتار و انديشه مي‌شود، 20سال پيش يا پيشتر آقاي خامنه‌اي در سخنرانيهايش عنوان مي‌كرد. در آن سالهايي كه در ايرانشهر در تبعيد بود يادداشتهايي مي ‌نوشت كه نيمي از آنها بوي سرسپردگي مطلق به ‌عرفان ايراني مي ‌داد. آقاي خامنه‌اي در ايرانشهر چنان آزادگي و تسامح و تساهلي از خود نشان داده بود كه روحانيون و بزرگان اهل‌سنت شهر به ديدارش مي ‌رفتند و پشت سرش نماز مي‌ خواندند. روزهاي اول انقلاب كه عمامه ‌به ‌سرها براي بهره‌مند شدن از خوان انقلاب سر‌ و‌ دست مي‌شكستند و در‌برابر آقاي خميني سر سجده به‌ زمين مي‌گذاشتند، آقاي خامنه‌اي روي پله‌هاي مدرسۀ علوي مي ‌نشست، آن‌ هم اغلب بي ‌عمامه و پيپش را چاق مي ‌كرد و به‌ جماعت دين‌فروش مي‌خنديد» (كيهان, چاپ لندن, 6خرداد1378). 

البته خاتمي را هم بي نصيب نمي گذارد: «سيدمحمد خاتمي از معدود پايوران رژيم است كه داماني آلوده به فساد و دستي آغشته به خون ندارند» (كيهان, چاپ لندن، 8مرداد77). 

او حتي موسوي خوييني ها, «دادستان انقلاب» خميني در زمان قتل‌عام زندانيان سياسي در تابستان 67, را هم در شمار «مبارزان بزرگ عصر استبداد مذهبي» نام مي برد و مي گويد: «خوئينيها اگرچه در دادگاه تفتيش عقايد ملايان محكوم شده است، اما او نيز هم‌چون آيت‌الله منتظري در اين محكوميت وارد كتاب مبارزان بزرگ عصر استبداد مذهبي مي‌شود» (راديو آلمان, 5مرداد78). 

تثبيت رژيم خميني 

نوري زاده: «هيچ آلترناتيوي غير از اين نظام در برابرمان نداريم. يعني بدون اين كه بخواهيم خودمان رو گول بزنيم، فعلاً آن‌چه كه موجود در برابر ما هست نظامي است كه بر ايران سلطه داره و از نظر بين‌المللي هم به‌رسميت شناخته شده…» (صداي آمريكا, 7شهريور78). 

راز‌و‌نياز با آخوند ابطحي، رئيس دفتر خاتمي 

نوري زاده: «حضرت ابطحي عزيز،‌ با‌سلام،‌ ديدار كوتاه ولي پر‌ از ‌لطف حضرت‌ عالي در پاريس هم‌چنان منزل‌ نشين ياد و خاطره من است و گفت ‌و گوي پر از‌ لطف با سيد نازنين‌مان [خاتمي] جايي ويژه در دفتر ايام من يافته است… باري ضرورت داشت اين چند‌خط را خدمت شما بفرستم. دكتر احسان نراقي به تهران آمده است. با توجه به نقش بسيار مهم و چشمگير او در برگزاري جلسۀ يونسكو و آن زحمتها و دويدنها و سينه ‌سپركردنهايش و پيغامها و توصيه‌ هاي به‌ جايي كه به ‌من مي‌داد و من به ‌دوستان منتقل مي‌ كردم و در نهايت شما گيرنده‌ اش بوده‌ ايد، تصور مي ‌كنم تقديري از پيرمرد و گفت ‌و گويي با او،‌ تأثير بسياري در حال و روحيۀ او خواهد داشت. من تلفنش را در تهران برايتان مي ‌نويسم يا خود يا ديگري به استمالت و احوالپرسي و خوشامدي به‌ او مأمور بفرماييد… باز هم از ديدار پاريس كه غنيمتي براي دل و روح بود قدرداني مي‌ كنم» (هفته نامه حكومتي «حريم», 19خرداد79). 

«بچه هاي معصوم» مجاهدين! 

ـ اشک تمساح نوري زاده براي «بچه هاي معصوم» مجاهدين! همراه با کينۀ خميني گونه نسبت به «رهبران سازمان» 

نوري زاده ـ برنامه «پنجره يي رو به خانه پدري» در شبکه تلويزيوني کانال يک انگلستان ـ تيرماه 1385 (گفتگويي درباره «بچه هاي معصوم» مجاهدين كه در دست «رهبري اين سازمان» اسيرند و حق خروج از اشرف را ندارند!): «…داشتم با دوست عزيزم مسعود (=مسعود خدابنده، از ماٌموران اطلاعاتي رژيم در انگليس) صحبت مي کردم راجع به اين بچه هاي مجاهدين در اشرف. آقا به داد اينها برسيد. سه هزار تا آدم آنجا هستند. حداقل دوهزار و اندي از آنها آدمهايي هستند که به ميانسالي رسيده اند و همسن و سال بنده هستند، کم و بيش. اينها از عمرشان چه فهميدند جز نفرت؟ … رفتم آمريکا صحبت کردم با آمريکايي ها. با هر مسئولي در سنا، در وزارت خارجه و هر جا که رفتم گفتم اينها رو نجات بديد. چرا بايد اين بچه ها آنجا اسير باشند؟ چرا بايد اجازه نداشته باشند از عراق بيرون بيان؟ چه گناهي کرده اند اينها. حداقل بگذاريد بيايند و آرام بگيرند اينجا يک مقداري…» 

نوري زاده ـ كانال يك ـ«پنجره يي رو به خانه پدري» 20شهريور 85: «… اين سازمان (=سازمان مجاهدين خلق) در همان شرايطي است كه رژيم جمهوري اسلامي است … اما الآن, اعضاي سازمان نبايد چوب اينها (=«رهبران سازمان») را بخورند. اينها كه در اشرف هستند داغون هستند. يك محيط ارعاب درست كرده اند…» 

افشاي ليست حقوق بگيران سپاه قدس در عراق 

نوري زاده در برنامه «پنجره يي رو به خانه پدري» در روز 16بهمن 85 در واكنش آخوندپسندانه نسبت به افشاگري سازمان مجاهدين درخصوص ليست اسامي و مشخّصات و كد پرسنلي و شماره بانكي و ميزان حقوق 32000 حقوقبگير نيروي قدس سپاه پاسداران ايران در عراق, ضمن بي ارزش نشان دادن آن, گفت: «… باز مجاهدين وارد بازي خطرناكي شده اند… يعني مجاهدين باز در درگيريهاي عراق طرف شدند. يك فهرست بامزه يي را بيرون دادند كه من آّن را ديدم. اسم تمام مسئولان عراقي در آن هست. شما در اينترنت برويد بزنيد “عراقي گاورمنت”, تمام وزارتخانه هاي آنجا را براتون مي آورد. تا سطح معاون مدير كل هم اسامي را نوشته اند… شما هركدام مي توانيد يك ليستي درست كنيد. بعد مي گويند 32هزار مأمور رژيم در عراق را ما فاش كرديم. درسته خيلي از اينها مأمور رژيم هستند, هيچ ترديدي نيست. شما مجلس اعلا و حزب الدّعوه را مي بينيد, معلومه اينها عوامل رژيم بودند… چيز طبيعي و روشني است. بعد آقاي سيدالمحدّثين, وزير خارجه اينها, اين ليست را مي گيرد دستش مي آيد در كشور بلژيك كنفرانس مطبوعاتي 32هزار عوامل رژيم را اعلام مي كند…» 

«بساط اموي» در چنبره «موج سبز» 

نوري زاده پس از انتخابات 22خرداد88 و خيزشهاي سراسري پس از آن، يکباره پوستين عوض کرد و در پاورقي «هفته با خبر» در کيهان (چاپ لندن) در روز 31مرداد88، در مطلبي زير عنوان «کار سيدعلي آقا تمام است» با اين ادعا که «ما که از همان نخستين روزهاي انقلاب حسابمان را از رژيم جدا کرديم»، شيفته وار، خود را در ديگ رنگرزي «جنبش سبز» انداخت و در دفاع از «سهامداران اصلي» آن، همراه با دشمني لجام گسيخته نسبت به مسئول شوراي ملي مقاومت ايران نوشت: «سي سال در خانه پدري رنج کشيدند… و با اين همه نه مجذوب ولي فقيه در جوار وطن و توپ و تانک اهدايي صدام حسين شدند و نه هخائيان ينگه دنيا و بريتانياي عظما توانستند فريبشان بدهند…». (روشن است که منظورش از ولي فقيه در جوار وطن، مسئول شوراست که نوري زاده کينه يي پايان ناپذير از او دارد. ازجمله به خاطر اين که در اين سي سال مشت همه جوفروشان گندم نماي را بازکرده است). حالا كه بوي «اَلرّحمن» رزيم به مشامش مي خورد ولي فقيه رزيم که روزي «تصويرهاي گمشدۀ او» در گوشه دل «شرحه شرحه» اش بود جايش را به «سيدعلي آقاي پايين خياباني» مي دهد «که حتي در رُعب آورترين رؤيايش تصور نمي کرد تقلّب آشکار و ننگينش در انتخابات منجر به جنبشي بزرگ شود که اصل و فرع جمهوري ولي فقيه را به چالش بکشد». و حتي پا را از آن هم فراتر مي نهد و «ولايت سيد روح الله» را هم به صُلّابه مي کشد. در اثر معجزه «جنبش سبز», تازه شصتش خبردار مي شود که در سي سال گذشته «صدها بل هزاران قرباني» (دلش گواهي نمي دهد که بگويد دهها و صدها هزار قرباني) «به دست آدمخواران ولايت سيد روح الله (خميني) و سيدعلي آقا به قتل رسيده اند». حتي از آن هم جلوتر مي رود و مي نويسد: «مي ‌توانم با قاطعيت بگويم کار سيدعلي آقا تمام است… روزي که بساط اموي برچيده شود … در اين نکته ذرّه‌ يي ترديد ندارم که نايب امام زمان نيز بي آن که درس از اسلاف و اقران خود بگيرد به همان راهي مي ‌رود که چائوشسکو و صدام حسين رفتند. مي ‌توانست سرچشمه را با بيل شيخ علي اکبر بگيرد اما گمان کرد با فيل فيروزآبادي و گوريل نماز جمعه احمد خاتمي و کوتوله فاسد احمد جنتي و عزيز جعفري و … چشمه که هيچ, جلو دريا را هم خواهد گرفت. حالا حتي آخوندهايي که 20 سال از حلقوم ملت زد و به کيسه آنها ريخت، مثل ناصر ابوالمکارم شيرازي و صافي گلپايگاني هم رهايش کرده‌ اند. از آن همه مدّاح و کاسه ليس فقط جانوراني از نوع محمد يزدي و محمدتقي مصباح يزدي و … برايش مانده‌اند… آقا حالا دربست در اختيار سيد مجتبي است… محمد يزدي با پخش حواله‌ هاي پانصد ميليوني فقط توانسته تا امروز 11 عضو خبرگان را براي عزل هاشمي بسيج کند. … آن سيصد و اندي آخوند و طلبه نيز که نامه فدايت شوم به “سيد علي آقا پائين خياباني” نوشته‌ اند از بچه‌ هاي مصباح و … هستند. يعني آبروباخته و بدنام و رسوا. حالا آقا هادي هم از اخوي پرهيز مي ‌کند و محمدآقا مشغول جمع کردن بساطش براي انتقال به ولايت محبوبش دبي است. ترديد نکنيد اين ولايتِ خون بايد برچيده شود. موج سبز براي همين منظور به حرکت درآمده است». 

«تصويرهاي گمشده سيد» دست بردار نيستند! 

نوري زاده با اين که مي داند در سي سال گذشته «صدها بل هزاران قرباني» «به دست آدمخواران ولايت سيد روح الله (خميني) و سيدعلي آقا به قتل رسيده اند» و «کار سيدعلي آقا تمام است» و «در اين نکته ذره‌ يي ترديد» ندارد که «بساط اموي»اش به زودي برچيده خواهد شد ولي با اين وجود در همان «صميم» قلبِ «شرحه شرحه»، هنوز تصوير مه گرفته آن «عارف دلسوخته»، چه، سنگين، نشسته است و سرِ دل کندن از آن را ندارد. 

کمتر از دو ماه پس از آن اعترافها دوباره فيلش به ياد هندوستان مي افتد. اما اين بار «حديث عشق» ديرينه را رمزگونه و در پرده، واگويه مي کند و در همان ستون «يک هفته با خبر» کيهان (چاپ لندن) در شماره روز سه شنبه 22تا جمعه 25سپتامبر2009، مي نويسد: 

ـ «… عصر تابستاني را مجسّم کنيد در اتاقي پنجدري، جايي که از پنجره ‌اش عطر برگ و شميران در جان مي ‌ريزد، حاج ميرزا حبيب… مي‌ خواند “دل بردي از من به يغما، اي ترک غارتگر من…” در مي ‌زنند. سيد (=سيدعلي خامنه اي)، سبک و باريک به درون مي ‌خزد. خسته است اما نيم ساعتي بعد، خود ساخته است و جان از خستگي پرداخته، لابد اگر درويش شکري دَفي در دست داشت، سيد الآن چرخ زنان در مجلسِ عشق فرياد مي‌زد؛ “چون دايره، ما ز پوست پوشان توييم/ در دايرۀ حلقه به گوشان توييم/ گر بنوازي ز دل، خروشان توييم/ ور ننوازي ز جان، خموشان توييم”. در اينجا نه خبري از خميني است و نه جايي براي محمدتقي مصباح يزدي، اگر خبر دهند فردي به نام احمد جنّتي آمده است تا اظهار ادب کند، سيد بدون شک انبر را ‌برمي‌داشت و جلوِ در مي‌رفت و با آن محکم مي‌کوبيد توي ملاج آن فرد. 

ـ استاد بهاري کمانچه مي‌کشيد و سيد در پنجه ‌هاي او آواي فرشتگان را يافته بود… همه، عشق بود و شور، همه، سادگي بود و سرور… عصر پنجشنبۀ تابستاني بود، در خانه‌ يي که تا تجريش يک سنگ انداز بيشتر فاصله نداشت. سيد آمده بود قِبراق و سرحال، چند روزي توقيف انگار به او ساخته بود… سيد آن روز به بانگ مثنوي حاج ميرزا حبيب به هق هق افتاده بود و غريبانه ناليده بود: “نه در غربت دلم شاد و نه رويي در وطن دارم…” 

ـ سيد (=سيدعلي خامنه اي) از ايرانشهر بازگشته است تکيده و لرزان، رنگ به چهره ندارد. باز هم مجلس انس است و او از دردها و غربتش مي ‌گويد… چراغ بهاري را که ديد دراز کشيد. خود را ساخت و بعد زير آواز زد. کمانچه ناله مي کرد و سيد مي‌خواند: “بر تربت حافظ بنشستم غمناک/ يک عالم عشق خفته ديدم در خاک…” اگر کسي در مي ‌زد و مي‌ گفت هم اکنون سيد روح‌الله مصطفوي از نجف رسيده و سراغت را گرفته است حتماً مي‌ گفت حوصله ‌اش را ندارم و مگر ممکن است حضرت عشق را رها کنم و به سراغ آقاي خميني بروم که يک ذرّه عشق و عاطفه در وجودش نيست…» 

نوري زاده از «کرامات شيخنا» با اين شرح و تفصيل سخن مي راند تا بگويد که «سيد» در آن زمانها سرشار بود از عاطفه و عشق و احساسهاي شاعرانه و عارفانه و اگر من در ستايشش سخني گفتم، سزاوارش بود. اما حالا به «مقولۀ حيرت آور صيرورۀ معکوس» دچار شده است و «قدرت چنان اشتهايش را تحريک کرده است که معرفت و دوستي را از ياد برده است» و لباس عشق و عرفان را از تن به درآورده و جامۀ ميرغضب ها را پوشيده است. خود او در دنبالۀ بيان شور و شيفتگي اش به «سيد» مي نويسد: “اين همه گفتم تا تصويرهايي نيز از امروز عرضه کنم. 

ـ سيد وارد دکان مصباح يزدي مي‌ شود، شيخ محمدتقي مصباح معروف به افسد الفاسدين روي پايش مي‌افتد و خاک کفشش را توتياي چشم مي‌کند. 

ـ آقاي روح‌ الاميني اشکريزان مصائبي را که بر فرزندش محسن در کهريزک وارد شده و سپس حديث تلخ قتل او را بازمي‌گويد. سيد گوش مي ‌دهد بي هيچ احساسي، بعد هم روح‌ الاميني را نصيحت مي‌کند مبادا با حرفهايش به نظام لطمه‌ يي وارد کند و آلت دست ضد انقلاب و راديوهاي بيگانه شود. پدر دلشکسته دفتر رهبري را ترک مي ‌گويد و زير لب زمزمه مي ‌کند: واي بر تو پسر ميرزا جواد تبريزي، قدرت خانم چه بلايي بر سرت آورد…». 

کلام آخرا 

مرور شتابزدۀ کارنامه عليرضا نوري زاده در سراسر اين سي وشش/ هفت سال حکومت اهريمني آخوندي، نشان داده که واقعاً برازندۀ صفت «مزدور اجاره يي» «سجّاده بر دوش» است. در اين سالها، هر گاه قبلۀ پر زرق و برقي يافته، بي اندکي ترديد، سجّاده اش را بر زمين گسترده و بر آستانش سرساييده و زبان به مدّاحي اش گشوده و از فرش به عرشش رسانده است. از سوي ديگر، در تمام اين سالها، هر جا و هر زمان که به سازمان مجاهدين و جنبش سرفراز سرنگوني طلب روياروي شده، همواره و بدون حتي يک استثنا، در مصاف با آن، در دروغ بافي و هرزه درايي، از «امام دجّالان» و زاد و رودش، گوي سبقت برده است. پايبندي او به «مرز سرخِ» تلاش براي بدنام کردن و نابودي جنبش مقاومت ايران و در ستيغ قلّۀ آن مسعود رجوي، او را مطلوبِ طبع همۀ آزادي ستيزان و «ايران خواران» داخلي و بين المللي کرده است به طوري که: 

«مي کشندش چو سبو، دوش به دوش 
مي برندش چو قدح، دست به دست»