۱۳۹۴ مهر ۲۴, جمعه

ایران افشاگر ، احمد فخر عطار ، 16 اکتبر 2015 « آن عکس واین کتاب»


شروع داستان زماني بود كه به عنوان سپاهي دانش در يكي از روستاهاي اطراف اصفهان به نام چاله سياه، دوران خدمت وظيفه را انجام مي دادم. در آن 18ماهي كه آنجا بودم، محروميت، درد و رنج و فشاري كه روي مردم بود را با تمام وجودم حس كردم. چاله سياه يكي از هزاران روستاي خراب آباد منطقه‌ مركزي ايران بود، نه در سيستان و بلوچستان يا كردستان و ديگر استانهاي دورافتاده و محروم ايران و تنها 17 كيلومتر با جاده‌ تهران ـ اصفهان و نزديك 50كيلومتر با اصفهان فاصله داشت. ولي از حداقل امكانات عمومي از جمله برق محروم بود. مخصوصاً وقتي خبر كشته شدن يكي از دانش آموزانم در ميدان تير هوانيروز را كه نزديك آن روستا بود شنيدم كه فقط براي به دست آوردن مقداري آهن آلات و آلومينيوم كه از آن طريق امرار معاش مي‌كرد، جانش را از دست داده بود. احساس درد شديدي مي‌كردم، از يك طرف علاقه‌يي كه به دانش آموزانم داشتم، از طرف ديگر نمي‌توانستم كمك كارشان باشم.
پس از اين دوره براي ادامه تحصيل به هند رفتم و در رشته مهندسي برق وارد دانشگاه در شهر بنگلور هندوستان شدم با اين اميد كه تحصيلاتم را به اتمام رسانده و براي خدمت به ميهنم، از جمله آبادي همين روستاهاي محروم، مثمر ثمر باشم.
در همان سال اول دانشجويي، در رفت و آمدهايي كه با يكي از دوستانم (خانه‌اش در همان نزديكي دانشگاه بود)، داشتم، در ميان عكس‌هايي كه به نحو هنرمندانه‌يي در اتاقش آرايش داده بود، نگاه نافذ عكسي توجهم را جلب كرد. از دوستم پرسيدم اين عكس كيست؟ گفت مسعود رجوي. اسم او را شنيده بودم ولي تا آن موقع نه خودش و نه تصويرش را ديده بودم. كنجكاويم تحريك شده بود و مي‌خواستم بيشتر در موردش بدانم. به همين دليل و براي آشنايي بيشتر با مجاهدين كه تا آن موقع فقط اسمشان را شنيده بودم، به كتابخانه انجمن دانشجويان مسلمان بنگلور رفتم و كتابي را براي خواندن انتخاب كردم كه نوشته بود «راه حسين»كتاب را كه برداشتم آنقدر برايم جاذبه داشت كه به قول معروف نمي‌توانستم زمين بگذارم مي‌خواستم يك ضرب آن را تا انتها بخوانم. سالها بعد متوجه شدم كه اين كتاب به قلم مسعود رجوي است.
آن عكس و اين كتاب، آن موقع نمي‌فهميدم چه رابطه‌يي با هم دارند ولي بالكل مسير زندگي ام را عوض كرد. از آن روز به بعد به تدريج رابطه ام با انجمن فعال‌تر شد و تا سال 64 ادامه داشت. سال 64 يك سرفصل مهمي برايم بود، از يك طرف آنچه كه مجاهدين به آن انقلاب ايدئولوژيك دروني مي‌گفتند و از طرف ديگر ادعاها و سيل رديه نويسي‌ها و اكاذيبي كه رژيم و ساير گروه‌ها و اضداد مجاهدين از شاهي و شيخي عليه مجاهدين منتشر مي‌كردند. از ميزان و حجم كنش و واكنش‌ها معلوم بود كه تحول بزرگي صورت گرفته است كه دوست و دشمن را به واكنش واداشته است. آن روزهاي سخت و طاقت فرسا را به يمن آشنايي نزديك با مجاهدين طي سالياني كه در ارتباط تنگاتنگ با آنها بودم خوشبختانه با سرفرازي پشت سر گذاشتم. اتفاقي در بيرون از من واقع شده بود ولي آنچنان ربط مستقيمي به من داشت كه لحظه‌يي نيز نمي‌توانستم از آن فارغ باشم. در گير و دار اين جنگ دروني و دوراهي انتخاب، عنصري كه همواره كمك كارم بود صداقت و پاكي مجاهدين بود كه در يك پروسه‌ طولاني آن را لمس كرده بودم و هرگز نمي‌توانستم منكر آن باشم.
از يك طرف تحصيلاتم در رشته مهندسي برق در دانشگاه بنگلور به پايان رسيده بود، وضعيت مالي خودم و خانواده‌ام عالي بود و هيچ كمبودي نداشتم ولي همه‌ اينها نياز دروني و پاسخ وجدانم را تأمين نمي‌كرد. در اين مدت به كشورهاي زيادي مسافرت كرده بودم، با جوامع زيادي آشنا شده بودم ولي هيچكدام نياز درونيم  را پاسخ نمي‌داد. از طرف ديگر در اين هم هيچ ترديدي نداشتم كه مسير مجاهدين مسير پرداخت يك سويه است. مرحم گذاشتن بر زخم‌هاي بي‌اعتمادي و خيانت ساليان شاه و شيخ واقعاً كار دشواري بود. بر سر دوراهي انتخاب به رنج و محروميت‌هاي هم ميهنانم فكر مي‌كردم به همان دانش آموزم كه براي لقمه‌يي نان جانش را از دست داده بود،به نبود امكانات آنهم در كشور ثروتمندي مثل ايران كه در كانون توجهات غارتگران است. همه اين عوامل عزمم را براي ادامه‌ راه جزم‌تر مي‌كرد، در نتيجه كارم را به صورت حرفه‌يي و تمام وقت با انجمن شروع كردم. سال 66به هلند منتقل شدم و مدتي نيز در آنجا به فعاليتم ادامه دادم تا خبر مرگ دجال رسيد، آن شب ديگر از شادي در پوست خودم نمي‌گنجيدم و با خودم مي‌گفتم به هرقيمتي شده است بايد به منطقه بروم. مرگ دجال فرصت مناسبي بود كه خواسته‌ام را محقق كنم چون تا آن موقع بارها درخواست رفتن به منطقه را داده بودم ولي موافقت نشده بود .
روزي که وارد اشرف شدم سر از پا نمي‌شناختم و احساس مي‌كردم آن جامعه‌ آرماني را كه دنبالش بودم، پيدا کرده‌ام. تا آن موقع چنين تصويري از اشرف نداشتم. روزهاي اولي كه به اشرف آمده بودم همه چيز برايم نو بود، از شهري با آن همه امكانات و آن درجه از استقلال تا مناسباتي به غايت انساني و عادلانه كه در آن پاسخ همه‌ آرزوهايم را مي ديدم .
با شروع انقلاب ايدئولوژيك در سال 68 وارد ديناي جديد شدم احساس مي‌کردم سبکبال شده‌ام و همين کمکم مي‌کرد هر روز بيشتر با ارزش‌هاي سازمان آشنا بشوم، در صدر همه ارزش ها پاکي و صداقت مجاهدين چشمم را گرفته بود که در طول زندگي‌ام حتي از پدر و مادرم هم نديده بودم.  عشق برادران و خواهران مجاهدم و ارزش‌هاي آنها روزانه مرا وارد ديناي جديدي مي‌کرد . احساس مي‌كردم صاحب آرماني شده‌ام که سالها به دنبالش بودم وهر لحظه مثل تشنه‌يي که در بيابان به چشمه‌يي جوشان رسيده باشد، خودم را سيراب مي‌كردم و اين همان نقطه بازگشت ناپذيرمن بود که ارزش‌هاي متعالي انساني را براي اولين بار در اين آرمان مي‌ديدم و بيشتر عاشق خلقم مي‌شدم و در اين ديناي جديد انساني همه چيز از فدا و صداقت چيده شده بود و مرا به راهبران عقيدتي تاريخي ام امام علي و امام حسين وصل مي‌کرد و انرژي و سرشاري در خود احساس مي‌کردم .
سرفصل ديگري كه برايم بسيار مهم بود دوران جنگ آمريکا عليه عراق بود كه در اواخر سال 81شروع شد و در اوايل سال 82 دولت قبلي عراق سقوط كرد. اينجا هم نقطه آزمايش ما بود که با اتکا به آرمان فدا و صداقت و انگيزه آزادي و رهايي خلق‌مان حماسه‌ مقاومت و پايداري شكوهمندي را به نمايش گذاشتيم و ثابت كرديم كه مي‌توان و بايد در برابر خليفه ارتجاع ايستاد و آن را پس زد.
در برابر آزمايش‌هاي صعب و دشواري كه مجاهدين در معرض آن قرار گرفته بودند بارها رهبري مجاهدين به سنت امام حسين چراغ‌ها را خاموش کرد و گفت هرکس تحمل اين شرايط را ندارد، به دنبال زندگي خودش برود. هر چند اين جملات براي من سخت بود ولي عزم و اراده‌ام را براي پيمودن راه بيشتر و بيشتر مي‌كرد. بعد از انتقال از اشرف به ليبرتي آزمايش سخت‌تري در راه بود ولي مارا چه باک چون مسلح به ايدئولوژي و انقلاب خواهر مريم و تشکيلات پولادين شده بوديم .دشمن از همه طرف تهاجم به ما را شروع کرد با موشک‌باران از يکطرف و توطئه‌ خانواده‌هاي وزراتي از طرف ديگر و آماده‌سازي براي طرح دوباره کشتار و شکنجه ... ولي مجاهدين آبديده و آماده به جنگ در رزمگاه لبيرتي، به دشمن بيابيا  مي‌گفتند و به قول قرآن که شيطان به خدا گفته بود بندگانت را از راه به در مي‌كنم، در پاسخ به شيطان مي‌گويد بتاز با هر چه داري بتاز، با عشيره و زن و بچه و پدر و مادر و پول و مقام و هرچيز ديگري که مي‌تواني ولي مطمئن باش كه هرگز بر بندگان صالحم سلطه و كنترل نخواهي داشت.
با الهام از همين پيام نيز من به شيطان مجسم دوران خليفه ارتجاع و نيز وزارت بدنام و عوامل نجاستي‌اش مي‌گويم، اين گوي و اين ميدان با هرآنچه داري بيا ولي مطمئن باش كه سرنگونت مي‌كنيم اين وظيفه و مسؤليت آرماني ماست و تا به سرانجام رساندن آن آرام و قرار نداريم.