برگرفته از ایران افشاگر ، 19 ژانویه 2016، مهدی خدایی صفت
لینک به منبع :
برگرفته از نشريه مجاهد سال 78
30 دي57 سالروز آزادي آخرين دسته از زندانيان سياسي
در زمان شاه به نقل از تني چند از مجاهديني كه در آن روز تاريخي درميان استقبال پرشكوه خلق قهرمان آزاد شدند و گزارش
روزنامه ها در آن روز: يار من آمد، بوسه زنيدش… مثل قطرههاي باران، صدايش، روح و قلبم
را شستشو ميداد. و حرفهايش جويباري از حقيقت را تا انتهاي وجودم جاري ميكرد. هميشه
در لحظههاي او، باور ميكردم آدمها بهفطرت پاك انسانيشان باز گشتهاند و من هم مثل
يكي از آنها قرار و آرام گمشدهام را بازمييافتم. ولي حيف، حيف كه سالها طول كشيد
تا تكتك آن لحظهها را دوباره بههم پيوند دهم و از كام روزمرگيها بيرون كشم. ايكاش
آنچه را امروز ميفهمم همان روزها درك ميكردم. در اين صورت راستي كه چقدر همهچيز
متفاوت بود. درست يادم نيست كه شب بود يا
روز، اما دقايقي از يكروز بيپايان، در آبان سال51 بود. همينكه پاسبان «دادا» از
در هشت وارد شد، ابلاغيهٌ رئيس زندان را بلندبلند قرائت كرد. ما فقط يكساعت فرصت داشتيم تا
تمام وسايلمان را جمع كنيم و براي نقل مكان بهزنداني ديگر آماده شويم. معلوم نبود
ما را كجا ميفرستند. ولي وقتي فهميديم كه همگي جابهجا ميشويم، تا حدودي خيالمان
راحت شد. چون در اين صورت بيشترين احتمال اين بود كه
بهطور جمعي بهزندان شمارهٌ3
منتقل شويم. زندان شمارهٌ3؟! بله شمارهٌ3؛
همانجايي كه درست ديوار بهديوار بند ما بود. ولي هيچوقت باور نميكردم كه روزي درست
از همانجا سر دربياورم. خيلي آرزو داشتم كه براي يكروز هم شده زندان شمارهٌ3 را
ببينم. چون همهٌ آنهايي كه آرزوي ديدنشان را داشتم، آنجا بودند و حالا در لحظههاي
انتظار، طاقتم حسابي طاق شده بود. اما خيلي طول نكشيد كه در هشت باز شد و بعد:
ـ ياالله سريعتر، بجنبيد ديگه.
هركه آماده است بيايد زير هشت. اين صداي كليددار بود. قبل از اينكه آخرين وسيلهاش
را بردارد، صفرخان آن جعبهٌسيگار معروف را بيرون كشيد. درجا يكنخ سيگار پيچيد و روي
لب روشن كرد. چندتا پك جانانه زد، لحظهيي مكث كرد و ناگهان در يكچشم بههمزدن چمدان
را زيربغل زد و راه افتاد. آخرين نگاهش لحظاتي روي در و ديوار زندان شمارهٌ4 كه حالا
آن را ترك ميكرديم دوخته شد: ـ مهدي هيچ ميداني اين چندمينباري
است كه بين اين زندانها رفتوآمد ميكنم؟! ـ نه
صفرخان نميدانم. درحاليكه دولا شده بودم تا يكساك را بهكمكش بردارم،
گفتم ولي خيلي دلم ميخواهد برايم تعريف كني. بعد از چندتا سرفهٌ ممتد كه خاطرهٌ چپق
كشيدن خدابيامرز خاندايي را برايم زنده ميكرد، صفرخان، قديميترين زنداني سياسي
ايران، شروع بهصحبت كرد. اين نهايت محبتش بود كه ميخواست گوشهيي از داستانهاي
30سالهٌ زندان را برايم تعريف كند. اما هنوز چندجملهيي نگفته بود كه سرگرد پوركميليان،
رئيس بند سياسي، تلاش كرد بهما حالي كند كه در زندان شمارهٌ3 بايستي كاملاً مواظب
رفتارمان باشيم. بهخصوص در نشست و برخاست با آن حبسسنگينهاي مسلحانهكار كه در آنجا
هستند. همينكه از زير هشت پايمان را داخل بند گذاشتيم، ازميان دالاني عبور كرديم
كه مجاهدين و فداييها در دوطرف آن صف كشيده بودند. ساير گروهها و شخصيتهاي منفرد هم،
همينطوري و گاه طبق حساب و كتابهاي خاصي در يكي از اين دوصف جا گرفته بودند. لحظه
بهلحظه ضربان قلبم بيشتر ميشد و گاهي هم يكدفعه تمام وجودم گر ميگرفت. آنجا واقعاً
غلغله بود، ولي يكدقيقه بيشتر طول نكشيد. درميان آن جمعيت، قبلاز اينكه بشناسم،
او را پيدا كردم و پيش از آنكه ببوسم در آغوشش گرفتم. درست همان كسي بود
كه بارها در
ذهنم تصويرش كرده بودم، البته منهاي آن سالكي كه برروي گونهٌ چپش يكدالبر هم روي
سبيلش انداخته بود. از آن دسته انسانهايي كه آدم احساس ميكند از روز ازل آنها را ديده
و ميشناخته است. ولي من فقط يكبار در سال49 او را از نيمرخ ديده بودم. آنهم برحسب
اتفاق. يادم هست كه يكروز سوار اتوبوس دوطبقه از جلو مسجد هدايت رد ميشدم، بهطور
كاملاً تصادفي محمدآقا را ديدم كه از مسجد هدايت بيرون آمد و يكنفر هم همراهش بود.
اما او آنچنان بهمحمدآقا چسبيده بود و تندوتند با او حرف مي زد و دنبالش راه ميرفت
كه توجهم را خيلي جلب كرد. او را فقط از نيمرخ ديدم. اما از آن بهبعد هميشه دنبالش
بودم. ميفهميدم كه بايد خيلي بهحنيف نزديك باشد. بالاخره پرسوجوكنان اسمش را فهميدم.
و حالا كه سرانجام خودش را ديدم، همان اولين لحظه كافي بود تا مطمئن شوم كه هيچچيز
را بر دوست داشتن ديگران ترجيح نميدهد. و عجيبتر لحظهيي كه فهميدم خيلي بيشتر از
خودم با من آشناست. و براي زنده كردن هرذرهٌ ناچيزي كه در وجودم سراغ دارد، خود را
بهآب و آتش ميزند. ولي زمان چه كوتاه بود و آن روزهاي خوشي كه در كنار مسعود
داشتم، ناگهان بهسرآمد. اين كابوس، كابوس جداافتادن از او بارها بهذهنم زده و آزارم
داده بود. و عاقبت روزي از همانروزها، پساز يك درگيري سخت با پليس، همهٌ زندان بههم
ريخت. و من هم بهاتفاق چندتن ديگر از بچهها بهقزلحصار تبعيد شديم. 4سال بعد، وقتي
دوباره آن صدا را از يكي از سلولهاي بند2 شكنجهگاه كميته شنيدم، تمام زندگيم عوض شد.
و حالا مثل شير درمقابل بازجوها احساس قدرت ميكردم. نفهميدم چه شد، اما ظرف چنددقيقه
از آن احساس تنهايي و بيپناهي درآمدم. منظورم همان تنهايي هايي است كه هستي آدمي را
نيازمند عشق و پرستش ميكند. گمان ميكنم كه انسانها در دل اين جامعهٌ خمينيزده بدجوري
از تنهايي رنج ميبرند. و اين احساس ازخودبيگانگي تا اعماق استخوانها ريشه دوانده
است. اين همان يأس دهشتناكي است كه سرمنشأ بسياري دردها و رنجها، جرمها و جنايتهاست.
چونكه آدمي هميشه بهكسي نياز دارد كه عاليترين پيوند وجوديش را با او برقرار كند.
واين رابطه رمز حيات انساني است. بعدها هم هروقت دوباره آن صدا در گوشم زنگ ميزد،
باور ميكردم كه دلنشينيش بهخاطر اين بود كه مرا از ترس تنهايي پاك ميكرد و براي
دستوپنجه نرم كردن با مسائل كلان يكمبارزه، اعتماد بهنفس ميبخشيد. چندصباحي بعد،
آن صدا آنچنان اوج گرفت كه پهنهٌ تمامي زندانها را درنورديد. و بازهم بالا و بالاتر
رفت. ازميان سلولها و از پشت درهاي بسته گذركرد و بر برج و باروها و ديوارهاي بلند
زندان قصر پيشي گرفت. در شامگاه 30ديماه57، هزارانتن از مردم ايران، ناگهان بر سردر
زندان قصر، آن صدا را با گوش خود شنيدند. صداي تمامي زندانيان سياسي ايران را. او آمده
بود تا از جانب همهٌ آنها، با خلق قهرماني كه در زندانها را گشوده بود، سخن بگويد.
بيجهت نبود كه وقتي در همانجا، حاجمانيان اعلام كرد كه تلاشهاي روحانيت، موجب آزادي
زندانيان
سياسي شده، بيدرنگ ميكروفن را از او گرفت: «نه، نه. ما آزادي خود را مديون مردم هستيم. نه
شخص ديگري يا گروهي خاص. ما آزاديمان را مرهون خلق قهرمان ايرانيم».
چندي پيش گذري
داشتم به پذيرش ارتش آزاديبخش. همينكه با چندنفر از مجاهدان ازبندرسته روبهرو
شدم، خيلي چيزها مثل فيلم از جلو چشمم رژه رفت. اين شهيدان زنده پساز 13ـ12 سال
زندان و شكنجه، حالا خاطرهٌ تكتك آن بچهها را زنده ميكردند. لحظاتي هم درميان صحبتها،
ياد كوچكترين خواهرم مريم آنقدر زنده شد كه مثل آن روزهاي قبل از شهادتش باهاش گرم
صحبت شدم. خوب يادم هست، هروقت آن صدا را ميشنيد، واقعاً بيطاقت ميشد. بعد بهسرعت
هركاري دستش بود رها ميكرد. و مثل آدمي كه پاك خودش را از ياد برده باشد، ميرفت بغل
ضبط مينشست و در طنين آن صدا محو ميشد. چندلحظه بعد قطرههاي اشك برروي گونههاي
كودكانهاش ميغلتيد و تندوتند بهزمين ميريخت. در خانوادهٌ ما مجاهدان نونهال ديگري
هم بودند كه در آن صدا جاودانه شدند. نسلي از بيشماران كه در هرخانه آشيان كرده بودند
و همچون شرارهها و اخگران سوزان از آن آتش گدازان برخاستند و در جايجاي ايرانزمين
منتشر شدند. خاطرات زندانيان ازبندرسته، كه با آنها گفتگو كردم، پر از لحظههاي شورانگيز
شهيدان آزادي، در طنين آنصدا بود. تنها آرزو براي بسياري از آنان در واپسين لحظههاي
حيات، يكبار ديگر شنيدن آنصدا و يا ديدن عكس او بود. برق عشق، اشك شوق و لبخند اميد،
اين همان چيزي بود كه با شنيدن آن و نام و آن نام و آن صدا در وجودشان شعله ميزد.
و من از اينجا فهميدم كه چگونه اين 120هزار شهيد آزادي با ياد او شكنجه شدند و با
عشقش بهبالاي دار رفته و… بر تيرك اعدام بوسه زدند. سالها آرزو داشتم چيزي دربارهٌ مسعود
رجوي بنويسم. درست هم نميدانستم چهچيزي ميخواهم بنويسم. ولي شايد هدفم بيان احساسهايي
بود كه در تمامي اين سالها در قلبم انباشته شده بود. منظورم همان چيزهايي است كه سرانجام
مسير زندگيم را عوض كرد. زندگي من و هزارانهزار امثال من را…
آيندهٌ انقلاب
در لحظههاي بيم و اميد يكي از عناصري كه روز 30دي57 را در تاريخ جنبش نوين انقلابي
ايران به يك روز بزرگ و خاطره انگيز تبديل ميكند، اهميت و اصالت بيم واميدهايي است
كه آن روز در هر دو سوي ميله هاي زندان وجود داشت. اين موج پرآشوب، هم در اردوي خلق،
يعني در درون و بيرون زندان نقش خاص خود را ايفا ميكرد و هم در اردوي دشمن به صورت ترديد در آزادي زندانياني
كه جرمشان «اقدام عليه امنيت» رژيم و تلاش براي سرنگوني آن بود، پيام يكساني را تكرار
ميكرد. اكنون و باگذشت بيش از دودهه، بيش از هميشه روشن شده است كه آن پيام، يعني حفظ و بقاي يك رهبري انقلابي كه در مسعود تبلور يافته است، تا چهاندازه واقعي و ضروري
بود و هم از اين روست كه شاه از آزادي زندانيان سياسي به مثابه «بزرگترين اشتباه» خود
ياد كرد. خاطرات برخي شاهدان صحنهٌ آن روز بزرگ، اين بيم و اميدها را تا حدودي تصوير
ميكند.