۱۳۹۴ اسفند ۲۶, چهارشنبه

علی صالحی از شهیدان سرفراز مجاهد خلق در قتل عام ۶۷





برگرفته از ایران آزاد فردا ،16مارس 2016:
لینک به منبع :

علی صالحی از شهیدان سرفراز مجاهد خلق در قتل عام ۶۷

مقدمه: یکی از شهیدان سرفراز مجاهد خلق علی صالحی از خطه زرخیز خوزستان است که در جریان قتل عام زندانیان سیاسی مجاهد و مبارز در سال۶۷ در زندان مسجدسلیمان در حالیکه فقط ۱۷ سال داشت به شهادت رسید.
برای گرامیداشت یاد او ،خاطره ای از خواهر مجاهدش را که سالها قبل در مورد علی نوشته بود در زیر می آورم. باشد که با یادآوری ارزشهای نسل میلیشیا رهروان راه آنها باشیم. نسلی که با فدای حداکثر در راه آزادی خلق در زنجیرمان از همه چیز خود گذشت و درسی فراموشی ناپذیر از صلابت و ایستادگی عنصر مجاهد خلق به دژخیمان خمینی داد.
درود بر میلیشیای قهرمان، مجاهد شهید علی صالحی
آخرین دیدار با برادر نازنینم علی، قاصدک و پیکی از بهار
تابستان سال۶۶ مدتي بود که خبري از بچه ها نداشتم. بی صبرانه منتظر بودم تا از صداي مجاهد به اسمي كه داده بودم برايم پيامي داده شود. لحظات مختلفي سراغم ميآمد مثل این که اگر نتوانم نزد بچه ها بروم چكار كنم؟ اگر قرار شد به نوار مرزی بروم با چه كسي بروم؟ به چه كسي حرف هایم را می توانم بگویم؟ به مادر چه بگویم و…
تنها دلگرمي ام صداي مجاهد بود، زمان پخش پيام ها راديو را روشن كردم. پيامها با صداي گرم برادر مجاهد مسعود كلاني پخش شد، نوبت پيام من رسيد راديو را به گوشم چسباندم كه خوب صدا را بشنوم. چند بار پيام تكرار شد.
«پيام براي شيرين گوهري(كدي كه خودم داده بودم). تا فردا خودت را به شيراز سر قرار برسان. اين تنها امكان است. اگر تا اين روز خودت را نرساني اين امكان را از دست ميدهي»،
درحالي كه از خوشحالي سر از پا نميشناختم لحظات سخت همراه با دلشوره و بن بست به سراغم آمد. لحظاتی همچون این که(نکند نتوانم به نزد بچه ها بروم، تضاد رفتنم را چکار کنم با چی و با کی بروم و …)
به این می اندیشیدم که چگونه خودم را از خوزستان به شيراز برسانم. در حالیکه يك دختر جوان، تازه از زندان آزاد شده، تحت كنترل و….. بودم و همه اینها به عنوان مانع در ذهنم عمل می کرد. نميتوانستم به هر كسي اعتماد كنم. نميدانستم به چه كسي بگويم. با خدا راز و نياز ميكردم كه اگر اين امكان را ازدست بدهم ممكن است ديگر نتوانم خودم را به بچه ها برسانم آن وقت چه کار باید بکنم.
به خودم می گفتم اگر تا فردا نروم موانعم زيادتر ميشود. بخصوص اينكه روز بعدش باید خودم را به سپاه معرفی می کردم. چون از وقتي که بعد از ۵ سال از زندان آزاد شده بودم هر هفته بايد خودم را به سپاه معرفي ميكردم. پس هر اقدامي را قبل از آن بايد انجام می دادم.
ناگهان يك جرقه به ذهنم زد که از علي برادر نازنينم درخواست كمك كنم. به اتاقي كه علي آنجا بود رفتم. روي تخت نشسته و سخت در حال خواندن درس و آماده شدن براي امتحان نهايي اش بود. در حاليكه دل توي دلم نبود به آهستگی درب اتاق را باز كرده و آرام كنارتختش نشستم. صورت سفيد علي در اثر سردردی که هر از گاهی سراغش می آمد قرمز شده بود.
گفتم علي حالت خوبه. گفت آره.معلومه كاري داري.
پرسیدم فردا امتحان داري؟ گفت آره.
گفتم ميتوانم يك درخواستي از تو بكنم؟ البته نميدانم چطور به تو بگویم.
گفت بگو. چه ميخواهي؟ گفتم ميخواهم به شيراز بروم ميتواني مرا تا شيراز همراهي كني؟
 با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: چي؟ چي؟ شيراز؟! شیراز براي چه می خواهی بروی؟
در همین حين كه بالا و پايين ميكردم كه به او بگویم يا نه گفتم… كار دارم، يعني ميخواهم بروم.
گفت كجا؟!
گفتم منطقه.
پرسید يعني كجا؟
گفتم يعني پيش مجاهدين.
چشمانش برقي زد و به من خیره شد و کتابش را به كناری گذاشت و از تخت پايين پريد وكنارم نشست و گفت تو واقعاً ديوانه اي! يعني واقعاً ميخواهي پيش مجاهدين بروي …..؟!
دل توي دلم نبود و لحظات شک و تردید و ابهام مثل برق در ذهنم می گذشت و به خودم می گفتم ای كاش به او نميگفتم. نكند قبول نكند. همين امكان را هم از دست دادم.
دوباره تكرار كرد تو واقعا ميخواهي به منطقه نزد مجاهدين بروي؟

با شك به او گفتم آره.
گفت اگر تو واقعا ميخواهي نزد مجاهدين بروي من هركاري حاضرم برايت بكنم. خودت ميداني که درسم را خیلی دوست دارم و فردا هم امتحان نهايي دارم.
این تصمیم او در حالی بود که در عین اینکه شاگرد بسیار زرنگ و درس خوانی بود حاضر نبود به خاطر هیچ چیز درس و مشقش را کناری بگذارد.
سپس از من پرسید حالا بگو چكار بايد بكنم؟
كيفم را باز كردم و ۱۰۰۰تومان پولي كه يكي از بچه ها به من داده بود که بتوانم تضادهای مالي ام را با آن حل كنم به او دادم و گفتم دو بليط براي هر دومان بگير و در این فاصله من لباست را اطو می زنم و آماده ميكنم.
آنچنان به اين كار مصمم بود كه لحظات شك به سراغم ميآمد كه چه چيزي در وجود او بود كه اينطور بي درنگ تا اسم مجاهدين را آوردم كتابهايش را بست و قبول کرد که این کار غیرمعمول را برای من انجام دهد.
وقتی علی برای تهیه بلیط از خانه خارج شد و در حاليكه همه خانواده در اتاق مشغول صحبت و کارهای معمول خودشان بودند به آرامی و بدون سر وصدا وسیایلم را جمع کردم،
ظهر شد ولی علي هنوز از گاراژ نیامده بود. به دلشوره و نگرانی افتادم که نکند اتفاق بدی برای او افتاده باشد. يكمرتبه صداي پاي علي را شنیدم که از پله ها بالا می آمد. آرام سراغم آمد و گفت بليطها را گرفتم همين الان بايد حركت كنيم.
برای اینکه کسی متوجه نشود علي را زودتر فرستادم. محملی هم برای خودم جور کردم گفتم اگر از من سوال کردند کجا می روم می گویم به اهواز می روم. ساكم را برداشتم در حالی که به آّهستگی از پله ها پايين میرفتم تا به سمت در بروم ناگهان مادرم بالاي پله ها ظاهر شد گفت چي شده؟ داري كجا ميروي؟
دلم فرو ريخت و دستپاچه شدم. گفتم اهواز قرار دكتر دارم!
مادر گفت يكمرتبه اين تصميم را گرفتي که به دكتر بروي؟ من كه در جريان نيستم! اما انگار ميدانست كجا دارم ميروم.
با همان چهره مهربان و پر مهر هميشگي اش از بالاي پله ها در حاليكه من در پله دهم به سمت در بودم اشك در چشمانش جمع شد و گفت: تو را به خدا مواظب خودت باش اتفاقي برایت نيفتد. اگر برای تو اتفاقي بیافتد من سكته ميكنم، و چند بار تكرار كرد مواظب خودت باش.
او فهميده بود كجا می خواهم بروم ولي نميخواست به روي من بیاورد. مادر عزیزم هرگز مانعی برای پیمودن راه و مسیری که انتخاب کرده بودم ایجاد نمی کرد و مشوق من هم بود. بارها به من گفته بود شیرم حرامت باشد اگر دست از مسير و راه مجاهدين و رجوي برداري.
خودم را به بيرون در رسانده و با علي که بیرون منتظر من ایستاده بود به سمت گاراژ رفتيم.
سردرد علی شديدتر شده بود به او گفتم چكار برایت بكنم كه دردت كم بشود. گفت نگرانم نباش. همه فكر و ذكرم اين است كه تو را به قرارت برسانم و جا نمانی. آن وقت سر درد من هم خوب ميشود.
سوار اتوبوس شيراز شديم درهمين حين چند پاسدار هم سوار ماشين شدند دل توي دلم نبود خدايا حكم من كه مشخص است اگه دستگير بشوم اعدام ميشوم ولي براي علي اتفاقي نيافتد.
من و علی قرار گذاشتیم اگر پاسداران در ايست و بازرسي ها جلویمان را گرفتند بگویيم به زيارت شاه چراغ ميريم. مسافت زیادی مانده بود. سر علي را روي شانه ام گذاشتم كه بتواند تا شيراز بخوابد. اما در دل خودم غوغایی بود و دائم به اين فكر ميكردم آيا به سر قرار ميرسم يا نه؟
علي چند بار براي اينكه مرا آرامش بدهد سرش را از روي شانه ام بلند میكرد و ميگفت نگران نباش تو را به قرارت ميرسانم…
بالاخره به محل قرار در شاه چراغ رسيديم. علي گفت من ميروم بستني بخرم سريع برميگردم. او بستنی خرید و آورد و در حال خوردن بستنی بودیم که بچه ها به سرقرار رسيدند…. علي از خوشحالي مرا بغل كرد. دست او را فشار دادم به او ميزاني پول براي برگشتش دادم. ا حالتي به من گفت من برگردم ؟!
بعد گفت مطمئن باش من هم خودم را به تو ميرسانم.
من به همراه پیک سازمان که با هم چفت شده بودیم به سوی سرنوشت تازه ام پرگشودم. خودم را به قرارگاههای مجاهدین در نوار مرزی(۱) رساندم و فصلی نو در زندگی مبارزاتی من علیه رژیم ضدبشری خمینی آغاز شد ….
تلاش برای وصل
از همان موقع که من و علی از هم جدا شدیم او دنبال وصل کردن و رساندن خودش به منطقه و قرارگاههای مجاهدین در نوار مرزی بود.
نهایتا او به پیک سازمان وصل شد، تلاشش را كرد و ميخواست به منطقه بيايد اما به دليل كنترل تلفن خانه قرار او لو رفت و سر قرار برای آمدن به منطقه او و چند تن از بچه ها دستگير شدند. او تا سال۶۷ در زندان مسجدسليمان به سر برد و نهایتا برادر و همرزم نازنیم علی در قتل عامهاي سال۶۷ و در حالیکه هنوز ۱۸سالش هم نشده بود در همان زندان به جوخه تیرباران سپرده شد
زندان مسجد سلیمان
زندان شهرستان مسجد سلیمان

او به همراه ۳تن ديگر از بچه ها وقتي خبر عمليات فروغ جاویدان را در زندان شنیده بودند شيريني درست کرده و بين زندانيان پخش کرده بودند. همان شب دژخیمان او و یارانش را تيرباران کردند.
علي و دیگر ياران مجاهدش با ایستادگی بر کلمه ممنوعه مجاهد خلق بر عهد خود با خدا و خلق وفا کردند. این در حالی بود که پاسدران از آنها خواسته بودند با نفی هویت مجاهدی خویش سر تعظیم در مقابل دژخیم فرود آورند.
بعد از آن پاسداران جلاد به مادر كه عاشق علي بود زنگ زده و گفته بودند براي ملاقات پسرت ميتواني بيايي!.
وقتی مادرم براي ملاقات رفته بود با جنازه تيرباران شده جگرگوشه اش مواجه شد. می توان وضعیت مادر را در آن لحظات تا حدی حدس زد که چگونه قلب و روحش شکسته و زخمی شد.
دنائت و وقاحت پاسداران خمینی منش تا آنجا بود که از این هم فراتر رفته و پول فشنگهايي كه به علی شلیک کرده و او را به شهادت رسانده بودند را از مادر خواسته بودند.
ننگ و نفرت بر دژخیمان خمینی صفت و ایدئولوژی مرگ آنها.
البته بکارگیری این شقاوتها توسط پاسداران فقط به علی ختم نشد و ما شاهد قتل عام۳۰هزار مجاهد و مبارزی بودیم که به خمینی و هیئت مرگ او یک نه تاریخی گفتند و خود مظلومانه اما قهرمانانه به شهادت رسیدند و تا به ابد نام مجاهد و عهد و پیمانهایی که این نسل بیقرار آزادی، در پی آن بود را در تاریخ ایران به ثبت دادند. نسل خجسته مسعود که با فدای حداکثر و بذل بی چشمداشت همه چیز خود در مقابل خدا و خلق و تاریخ، خمینی و تبار خبیث او را به پلیدترین و سیاهترین دیکتاتوری تاریخ معاصر به ثبت رساندند.
جسد علی نازنیم را در گورستان انگلیسی ها در دروازه ورودی مسجد سلیمان دفن کردند. غافل از آنکه نام و یاد او در قلب مردم مسجدسلیمان و ضمیر تک به تک ما تا به ابد جاودان خواهد ماند.
او یک نوار صوتی در زندان پر کرده و به همراه وصيت نامه اش به بیرون فرستاده بود، من هنوز آن نوار را نشنیده ام امیدوارم روزی این نوار به جایگاه واقعی اش که موزه مقاومت نوین مردم ایران است رسیده و در کنار یادگارهایی از دیگر شهیدان قرار و آرام بگیرد.
درود بر علی نازنینم. برادر عزیز و همرزمی فداکار که مرا برای رساندن به معشوق مشترکمان یعنی سازمان پر افتخار مجاهدین خلق ایران مدد رساند و پیکی شد همچون قاصدکان سبک بار بهاران که یاد و نامشان بهار و سرسبزی و زندگی را تداعی می کنند.
برادر عزیزم یادت همواره برایم زنده و جاویدان است.
درود بر تو و بقیه یاران شهیدمان که راهگشایان ایران آزاد فردا هستید
درود بر شمایان که با نثار همه چیز خود آن هم در عنفوان جوانی، نوید پیروزی را برای خلق اسیر و در زنجیرمان بشارت می دهید
درود بر تو
سبز و رویان باد آن خاکی که تو و دیگر یاران شهیدمان در آن خفته اند

ایران ما آزاد و آباد خواهد شد


خواهرت بهار ۱۳۸۰