۱۳۹۵ فروردین ۲۶, پنجشنبه

پایداری و فدا، از فروغ جاویدان تا فروغ ایران


                                                     پیکر فرمانده سارا آویزان در تپه ها گردنه حسن آباد 
منبع ایران آزاد فردا ،14 آوریل 2016
لینک :

پایداری و فدا، از فروغ جاویدان تا فروغ ایران- فخری از آلبانی

. سوم یا چهارم مرداد ۶۷ بود که برای عید قربان به روستایی در آنطرف چارزبر رفته بودم. ناگهان ساعت ۰۵۰۰ صبح همسایه برادرم را صدا کرد و گفت: «بلند شو عراق حمله کرده و تا اسلام آباد غرب آمده، باید هر چه زودتر خواهرانمان را به تهران ببریم». این حرفها آنچنان برایم تکاندهنده بود که همچنان در اعماق قلب و روحم مانده و هرگز فراموش نمی کنم…
به خودم گفتم الان چه اتفاقی برایمان میافتد؟ باید به کجا برویم؟ یعنی عراق این میزان قدرت دارد؟!
                     ستون ارتش آزادیبخش ملی ایران در مسیر کرمانشاه 
بعد از رفتن همسایه، برادرم گفت: «بیا رادیو مجاهد را بگیریم. فکر نکنم عراق دل و جرات داشته باشد کشورگشایی کند». ما از ساعت ۵ تا ۹صبح تلاش کردیم که صدای مجاهد را بگیریم، یکباره در حالیکه صدای مجاهد بدون پارازیت پخش میشد، گوینده گفت: «ما می آییم…»!.
اینجا بود که صحنه برای ما عوض شد. با همین جمله اول که از صدای مجاهد شنیدم، مطمئن شدم که عملیات توسط سازمان مجاهدین و ارتش آزادیبخش صورت گرفته است. دیگر در پوست خود نمی گنجیدم. لحظاتی بعد رادیو را به میان مردم بردم و گوینده صدای مجاهد با صدایی انگیزاننده و بلند صحنه را گزارش میداد و دکلمه های انگیزاننده پخش میشد.
مردم همه دور رادیو جمع شده بودند، همه تشنه بودند. انگار گمشده خود را پیدا کرده بودند، هر کس حرفی می زد. یکی می گفت گوسفندها را آماده کنید تا برای بچه ها(۱) قربانی کنیم، دیگری می گفت هندوانه های بستان را بکنیم که وقتی بچه ها به ما رسیدند به آنها هندوانه بدهیم، یکی میگفت در عید قربان، بهترین عیدی بود، یکی میگفت خدا را شکر آزاد میشویم و….. دو الی سه ساعت بعد بود که سربازان زیادی به روستای ما آمدند. آنها از مردم لباس کردی میگرفتند. سربازان از جنگ با مجاهدین پرهیز می کردند. این صحنه لحظه به لحظه تکرار می شد. به این ترتیب که عده ای سرباز از طرف تنگه چارزبر وارد روستا می شدند و درخواست لباس کردی و لباس غیر نظامی میکردند تا بتوانند از جبهه جنگ با مجاهدان آزادی بگریزند. در لحظات کوتاهی که آنها را دیدم همه از شهامت رزمندگان ارتش آزادیبخش تعریف میکردند.

حمایتهای مردمی در فروغ جاویدان از ارتش آزادیبخش و مجاهدین
مثلاً‌ میگفتند: «آنها مثل شیر هستند، نترس هستند، خیلی مهربان هستند، اسیران را نمی کشند. نترسید و شما جایی نروید… ما چون نمی خواهیم با آنها بجنگیم می رویم والا نمی رفتیم. آنها کاری به مردم ندارند و…».
حمایتهای مردمی در فروغ جاویدان از ارتش آزادیبخش و مجاهدین
حمایتهای مردمی در فروغ جاویدان از ارتش آزادیبخش و مجاهدین
عوامل رژیم که روز اول موقعیت خود را باخته بودند، روزهای بعد خیلی هار شده بودند. نفراتی که خودشان سرباز بودند و با سلاحهای رژیم آشنایی داشتند، دیده بودند که رژیم مینی کاتیوشا و کاتیوشا وارد کرده و در منطقه ماهیدشت رو به چارزبر کار گذاشته بود.

بعد هم شاهد حمله هوایی بلاوقفه بودیم. مردم خیلی مضطرب بودند. عده ای میگفتند حتی در جنگ با عراق، رژیم اینطور نیرو وارد نکرده بود.
یکی میگفت حمله هوایی خیلی خطرناک است و ممکن است تلفات زیادی از بچه ها بگیرد.
یکی میگفت صحنه خیلی نابرابر است، نمی دانی بچه های سازمان چه جوری می جنگند؟!
در آن روز خیلی از مردم مسلح شده بودند که اگر سازمان وارد منطقه کوزران یا کرمانشاه شود با سلاح به یاری ارتش آزادیبخش بروند. نگرانی در نگاه همه موج می زد که نتیجه چه می شود؟ با هم میگفتیم یعنی ممکن است بچه ها بیایند؟ برای ورود بچه ها برنامه می ریختیم که اگر وارد شدند چه کار کنیم و هر کس طرحی در ذهنش داشت.

روز سوم (۵مرداد) هوا خیلی گرم بود. در منطقه غرب در ماه مرداد روزها خیلی گرم و شبها سرد است و این ذهن همه را گرفته بود. هر کس با خودش می گفت در این ماه گرم و سوزان خدا به بچه ها کمک کند.
در روز سوم رژیم از هوا و زمین آتش می ریخت و من خیلی از زنهای روستا را می دیدم که دعا میکردند و از خدا میخواستند که بچهها را در حمایت خودش حفظ کند. رژیم نقطه به نقطه را میزد، مادری گفت نگران نباشید از کم, کم و از زیاد, زیاد کشته می شود. او به بقیه روحیه می داد.
با عقب نشینی ارتش آزادیبخش از منطقه، صحنه های دیگری شروع شد. وقتی مردم به همدیگر می رسیدند خاطره بچه ها بین آنها رد و بدل می شد. من با یکسری از دوستان و آشنایان صحبت کردم، یکی از آنها میگفت یک خواهری بود که هر چه به او شلیک می کردند تکی می جنگید. وقتی پاسدران به او رسیدند و از او خواستند اسم اش را بگوید فقط میگفت مریم و بعد توسط پاسداران کشته شد. یکی دیگر گفت پاسداران یک خنجر در قلب او کردند.
پایداری و فدا، از فروغ جاویدان تا فروغ ایران- فخری از آلبانییکی گفت یک خواهری می خواست از کوه بالا برود ولی پوتین اذیتش می کرد، به یکی از روستاییان مراجعه کرد و گفت کفش کتانی ات را با این پوتین عوض کن. یکی از روستاییان گفت من کفشم را با او عوض کردم و دیدم این خواهر علیرغم خستگی شدید، به مسیرش ادامه داد. نمیدانم سرنوشت او چی شد؟
یکی از مجروحین گفت یک دوکابین که چند تا از بچه ها که همه زخمی بودند داخل آن بودند. اسم مسئول آنها ساسان بود. ساسان یک دستش کامل تیرخورده و با یک دست رانندگی میکرد و از اهالی مسیر برگشت را سوال میکرد. ما مسیر را به ساسان نشان دادیم ولی بعد از مدتی صدای درگیری شنیدیم و حدس زدیم که درگیر شدند.
یکی میگفت با تراکتور در یک جاده می رفتیم. یک نفر جلوی تراکتور را گرفت و گفت مرا سوار کن. بعد از این که او را سوار کردم متوجه شدم مجاهد است. بعد دیدیم یک ماشین از مزدوران سپاه دنبال ما افتادند. وی گفت آقا آمادگی داشته باش من نمی خواهم به تو آسیبی برسد و میخواهم این ماشین که مرا تعقیب میکند و یک گله پاسدار همراهش هست منفجر کنم. همین را گفت و از بالای تراکتور خودش را به روی ماشین پاسداران پرتاب کرد. من از ترس داشتم می مردم ولی نمی دانم این چه ایمانی بود که این نفر داشت و این طوری خودش را به همراه نارنجکش میان آنها منفجر کرد و تمامی پاسداران کشته شدند و خودش هم به شهادت رسید.
یکی دیگر گفت جنازه خواهران و برادران مجاهد کنار جاده افتاده بود و پاسداران به آنها توهین میکردند. زنان روستایی رسیدند و مانع این کار شدند. آنقدر توهین به جسد بچه ها انعکاس منفی برای رژیم داشت که سریع روی آنها را پوشاندند.
یک نفر میگفت تاریخ چنین فداکاری به خودش ندیده است و این شجاعت و رشادت در سینه تاریخ ثبت می شود.
 چیزی نگذشت که رژیم زهر آتش بس خورده برای انتقام گیری از مجاهدین به کشتار زندانیان اسیر دست زد که در این گزارش نمی گنجد و در آینده تلاش میکنم حماسه های آن عزیزان و شهیدان را تک به تک بنویسم.
من که خود شاهد رشادت و قهرمانی مجاهدین بودم، در مقابل تک به تک جاودانه فروغ ها احساس دین می کنم. خون آنها مرا برانگیخت که با ماندن زیر حاکمیت آخوندها سازش نکنم و برای سرنگونی تام و تمام رژیم ایران به کاروان آنها بپیوندم.
به شکر خدا من بعدا به ارتش آزادی پیوستم. از آنموقع در مواضع مختلف افتخار انجام مسئولیت انقلابی داشتم و راه آن شهیدان پرافتخار را ادامه میدهم.
اما یکی دیگر از سرفصلهایی که هیچگاه از خاطر من نخواهد رفت، درست ۲۱ سال بعد از فروغ جاویدان بوقوع پیوست:
حماسه فروغ ایران- اشرف 6 و 7مرداد 1388- کشتار مجاهدین
6-7ashtaf اشرف فروغ ایران 6 7 مرداد 88حماسه «فروغ ایران» در ۶مرداد۸۸ در شهر اشرف
در حالیکه بیمار و روی تخت بیمارستان بودم شنیدم مزدوران عراقی رژیم از درب اصلی به شهر اشرف حمله کردند.
طاقت نیاوردم و با همان وضعیت بیمار به همراه یکی از خواهرانم به درب شیر (درب اصلی اشرف) رفتیم. آنجا با صورتهای خونین بچه ها روبرو شدم. بچه ها با دست خالی در مقابل تبر، آب پاش، تبر، چوبهای تراشیده شده پر از میخ، سیم خاردار و وحشیگری و قصاوت مزدوران، مقاومت می کردند.

از دیدن صحنه شوکه شدم. با خودم گفتم چه صحنه جنگ نابرابری!
در همین فاصله یکی از بچه ها را که زخمی شده بود، با خودرو به امداد اشرف رساندم. مجروح را در امداد مرکزی گذاشتم و برای دفاع از اشرف و کمک به بچه های مجروح مجددا اقدام به بازگشت به درب شیر کردم. اما گلهای از مزدوران عراقی رژیم میدان لاله را اشغال کرده بودند و نمی توانستم به درب اصلی بروم.
همانجا از ماشین پیاده شدم. دیدم برادران و خواهران در مقابل تهاجم مزدوران شعار یا حسین می دهند، تعداد زیادی از برادران را دیدم که مزدوران رژیم آنرا را زیر دست وپا گرفته و سر و صورت آنها را با انواع وسیله ها میکوبیدند. تعدادی از خواهران از راه رسیدند و جلوی صف مزدوران صف کشیدند تا مانع ضرب و شتم برادران توسط نیروهای مزدور و وحشی عراقی رژیم شوند.
6-7ashtaf اشرف فروغ ایران 6 7 مرداد 88 2

ابتدا من حمیدرضا و اسماعیل و دو برادر دیگر را به امداد مرکزی بردم.
در امداد مرکزی جای سوزن انداختن نبود. مجروحین کف بیمارستان را پر کرده بودند. مجروحین را تحویل داده و مجدداً به میدان لاله برگشتم. دیدم خواهران توانسته بودند دستهایشان را به هم زنجیر کرده و یک صف طولانی مقابل مزدوران تشکیل داده بودند. برادران هم پشت سر آنها صف کشیده بودند.
تقریبا ۴ الی ۵ ساعت بود که بچه ها در گرمای بالای ۵۰ درجه مرداد ماه در عراق می جنگیدند. رفتم آب و مواد دیگری آوردم تا با کمک چند نفر از خواهران و برادران در صحنه از آنها پشتیبانی صنفی بکنیم.
این صحنه یکی از فراموشی ناپذیرترین صحنه هایی بود که با آن مواجه بودم. در آن صحنه نفرات یکی یکی از زنجیر انسانی بیرون می آمدند و نفر دیگری جای او را پر میکرد تا همه بتوانند برای خوردن آب اقدام کنند.
                                    مجاهد شهید مهرداد رضا زاده 
ساعاتی قبل از غروب آفتاب مجاهد شهید مهرداد رضا زاده که پیراهن آبی بر تن داشت را دیدم. صورتش سرخ شده و در حال مقاومت و دفاع از اشرف بود. از آنجا که چند سال با هم در یک قسمت کار می کردیم از دور سری به علامت سلام تکان داد. آن موقع هیچ وقت فکر نمی کردم که روز بعد این برادر همرزمم را دیگر بار نخواهم دید. هیچگاه فکر نمی کردم آین آخرین باری است که او را می بینم. ۲روز بعد خبر شهادت او را که پس از حمله مزدوران عراقی رژیم به شدت مجروح شده بود و در اثر محاصره ضدانسانی اشرف امکان بردن او به بیمارستان برای معالجه نبود را، شنیدم. درود بر او و راهش پر رهرو باد.
مجاهد شهید مهرداد رضازاده قبل از شهادت در میدان لاله اشرف-6و7مرداد88مجاهد شهید مهرداد رضازاده در ششم مرداد۱۳۸۸ قبل از شهادت در میدان لاله اشرف

این دو حماسه، برای من یادآور عزم و اراده نسلی است که برای کسب آزادی به هر قیمت، پا به میدان گذاشته است و بدون شک این خونهای پاک، راه آزادی مردم ایران را باز خواهد کرد. برای ادای دین به آنها، در مورد تک تک شهیدانی که میشناسم و صحنههایی که دیدهام، خواهم نوشت تا نسل جدید بداند چه خونبهایی برای آزادی ایران توسط بهترین فرزندان این خلق پرداخت شده است.