۱۳۹۵ مرداد ۱, جمعه

به یاد همرزم عزیزم فرخنده منتظرالقائم در سالگرد عملیات کبیر فروغ جاویدان





 منبع : ایران آزاد فردا ، 22ژوئیه 2016 

فرخنده یکی دیگر از جاودانه فروغ هایی است که در وفای به عهدش با خدا و خلق و مهین و رهبر و آرمانش، جانش را فدا آزادی خلق محروم و اسیر کرد.
این روزها که خاطرات روزهای پر از تب وتاب آماده سازی ها و بعد هم صحنه های عملیات فروغ جاویدان را به خاطر می آورم این جمله برادر مسعود بیشتر برایم ماده میشود که این شهیدان واقعأ بیمه نامه ما بودند و نامشان تا ابد جاودان خواهد ماند. البته ضامن و حافظ و نگهبان تک تک این خونها مسعودرجوی است. نامی که لرزه را به تن رژیم و همه مزدورانش می اندازد.
هنوز بعد از گذشت سالها از این حماسه میهنی، وقتی به آن لحظات و روزها و ساعتهایش فکر می کنم، بغض گلویم را می فشارد و اشک مجالم نمیدهد و کینه ام به دشمن و عزمم برای جنگ صدبرابر با رژیم پلید آخوندی جزمتر می شود.
عشق به تک تک شهدا اراده ام را در جنگ با دشمن ضدبشر صد چندان می کند و وفای به عهدم با مسعود صاحب و خالق همه این فداکاریها را افزون تر.
من و فرخنده (مجاهد شهید فرخنده منتظرالقائم) در یک دسته رزمی بودیم. آن موقع تمامی نفرات دسته ای که ما بودیم، به اصطلاح خودمان یک تن واحد بودیم. یعنی آنقدر با هم چفت و هماهنگ و هم زبان و… بودیم که گویا یک نفر هستیم و مانند یک تن واحد عمل میکردیم.
فرخنده بی کی سی زن دسته ما بود. هرکس که او را با آن جثه کوچک و لاغر اندام با بی.کی. سی و خشابهای ۱۰۰و۲۰۰تایی میدید، با خودش میگفت این جثه کوچک چگونه این غول را حمل میکند! ولی وقتی او سر صحبت در مورد سلاحش را باز میکرد، چنان از سلاحش می گفت و چنان قدرت و عزمی در وی می دیدی که همان موقع مجبور بودی حرفت را پس بگیری.
فرخنده عاشق این سلاح بود، علیرغم اینکه بی کی سی یک سلاح رگبار زن است ولی هدف زدن او حرف نداشت.
در روزهای قبل از عملیات فروغ جاویدان روز و شب نداشتیم، یا در مانور بودیم یا در آماده سازیهای مربوط به عملیات و و آماده کردن سلاح و مهمات و….
فرخنده دختری به اسم مریم داشت. او عاشق مریم بود و همیشه می گفت باید کاری کنم که وقتی دخترم بزرگ شد به من افتخار کند و بفهمد مادرش در چه راهی قدم گذاشته بود. این را میشود در آخرین نامه و وصیت نامه اش بخوبی دید.

ما شب ۳شنبه به کارخانه قند در اسلام آباد رسیدیم. ما برای کمک به تیپ های رزمی که در ارتفاعات کارخانه قند با دشمن درگیر بودند، رفته بودیم. وقتی از ارتفاعات بالا می رفتیم فرمانده دسته مان حواسش بود کسی جا نماند و بچه های دیگر به کسانی که کوله و خشاب سنگین داشتند کمک می کردند تا همه بتوانند با هم به بالا برسند. بدلیل جثه کوچک فرخنده همه تلاش می کردیم تا به او در حمل تجهیزات کمک کنیم، ولی فرخنده قبول نمی کرد و میگفت خودم از پس آن برمیایم. در آن لحظات روحیه بالا، جنگنده و سرشار برای در هم کوبیدن دشمن در او موج میزد. همه بالای ارتفاعات کارخانه قند رسیدیم. درگیری خیلی شدید بود. بی کی سی فرخنده یک لحظه آرام نداشت و دشمن را زیر رگبار گرفته بود.
پس از پایان این ماموریت به ما فرمان عقب نشینی دادند، من و سه نفر دیگر از خواهران دسته مان، با هم در حال حرکت بودیم.
در ارتفاعات کارخانه قند و در مسیری که ما بودیم یک سه راهی بود که یک راهش حالت گردنه داشت و پوششی برای دشمن فراهم میکرد که به ما نزدیک شود. فرخنده درست در پیچ آن گردنه ایستاده بود و با بی کی سی به مزدورانی که به سمت ما می آمدند شلیک می کرد. ما آنها را نمی دیدیم ولی در دید فرخنده بودند. وقتی به ۳۰الی۴۰متری آن سه راهی رسیدم، فرخنده درست در ورودی آن گردنه ایستاده بود و با دست به ما علامت داد و گفت شما بروید.
به او گفتم تنها هستی، سریع بیا دشمن دارد نزدیک میشود.
اجازه نداد حرفم تمام شود. او نزدیک شدن دشمن را میدید ولی میخواست جان ما چند نفر که سر پیچ بودیم و دشمن ما را ندیده بود را نجات بدهد. نمی خواست همه ما با دشمن درگیر شویم.
او یک لحظه از شلیک دست نمی کشید، درحالی که با سرعت میدویدیم، داد زدم فرخنده گلوله هایت تمام میشود سریع بیا. دو دستش را که چند نارنجک در آنها بود بالا برد و نشانم داد و گفت خیالت راحت باشد اینها را دارم نگران نباش و داد زد سریع بروید.
یک گروه دیگر دشمن از یک سمت به سوی ما می آمدند. آنها به پاهای ما شلیک می کردند تا بتوانند زنده دستگیرمان کنند. النهایه همان شجاعت و حماسه دلاوری و فدا و آن شلیک های حساب شده فرخنده مانع شد که تک رژیم عملی شود و ما توانستیم سالم برگردیم.
آن روز فرخنده با آن نگاه مهربان با آن دستها و جثه کوچک و دلی به صافی و زلالی آب دریا و آبی آسمان و روحی به زیبایی و پاکی قطرات شفاف باران و البته اراده ایی به استواری کوه، با آن نارنجک ها خودش را فدای همه ما کرد و به عهد و پیمانی که با مسعود در شب عملیات بسته بود که دمار دشمن را در می آورد، وفا کرد و جاودانه شد.
آری، فرخنده جان خودش را فدای بقیه یارانش کرد و در فدا سبقت گرفت و به دشمن فهماند که کور خوانده است. دشمن هنوز نسل زنان مجاهد خلق را که با نام مسعود آغاز کردند و با انقلاب رهایی بخش مریم استوارتر شدند را نشناخته بود. زنان مجاهد خلقی که هم اکنون در کسوت شورای مرکزی عهد بسته اند که ریش و ریشه هر آنچه دشمن خلق است را بسوزانند و آزادی و رهایی را برای خلق سمتدیده و به خصوص زنان در بند وطنمان ایران به ارمغان بیاورند.
فرخنده پرواز کرد و تا ابدیت جاوادنه خواهد ماند. یاد او همیشه بخصوص در هر سرفصل و نبردی که با دشمن در این سالیان داشتیم، برایم زنده است و میدانم که روح پاک او، همیشه با من است.

همرزم و تن واحد فرخنده عزیزم . سوم مرداد ۱۳۹۴