۱۳۹۵ تیر ۱۷, پنجشنبه

قصه اي تقديم به حميد اسديان




 منبع : ایران آزاد فردا ، 7 ژوئیه 2016 

پشت ميزي از آب ديدمش. ايستاده بود. كتابهايش را گذاشته بود روي ميز. دستهايش را به پشتش گره زده بود. گفتم سلام!
نگاهم كرد. هيچ براي كتابهايش تبليغ نكرد. همانطور نگاهم كرد. دوباره كه به ميزش نگاه كردم. ديدم از سطح آب تا عمق ميز، آب سرخ است. موج هم ميزد. موجهايي به رنگ اناري. غليظ و مخملي. فهميد كه تعجب كردهام. مثل اين كه توي چشمهايم عكس ميزش را ديده بود. ولي باز هم چيزي نگفت.
گفتم: نويسنده كه كتابفروش نميشود! توي اتاقش مي نشيند. يا به سخنراني در سمينار دعوت ميشود.
گفت: توي زمانه ي ما، مي شود! خيلي خوب هم ميشود.
باز به كتابهاي روي ميز نگاه كردم. تمامي طرحهاي روي جلد به ريش من ميخنديدند. مثل اين كه با هم ميگفتند اين ديگر كيست!
به روي ديوار بالاي سر نويسنده ي كتابفروش نگاه كردم. ديدم عكسي از جهان است كه از پا به دار كشيده شده و از سر آويزان است.
همينطور از سر و گردن جهان خون ميريخت. پيكرش هم مثل كودك مردهاي بود. پيراهنش رنگ دريا بود. مثل آيلان. كفشهايش كتاني بود مثل كفشهاي آن كودك خياباني كه توي خيابان تنبك ميزد تا خواهرش آواز بخواند.
از سوالي كه كرده بودم ناراحت شدم. گفتم معذرت ميخواهم. پرسيد: چه خواب هايي ميبيني؟
گفتم: من اتفاقا خواب زياد ميبينم
پرسيد: خواب قافيه مي بيني؟
گفتم: نه! قافيه را بعضي وقتها از يك كتاب غزل دم دستم پيدا ميكنم. بعضي وقتها هم از يك نرم افزار كه هر كلمها ي جستجو كني، واژه هاي هم قافيه اش را ميدهد.
خنديد و گفت: اگر يك قافيه براي جهان پيدا كردي، غزلي بگو كه هر كلمه اش يك فحشي باشد.
گفتم: در غزل نمي شود فحش داد. غزل مال احساسات عاطفي و شورانگيز است.
گفت: براي همين پرسيدم چه خواب هايي مي بيني! مي خواستم ببينم اصلا ميتواني بخوابي.
منظورش را فهميدم كه كنايهاي بود به من كه ميخواست بگويد: كجاي كاري!؟
اين «كجاي كاري» برايم خاطره اي را تداعي كرد. اولين بار كه حس كردم دارم كمي از خواب بيدار ميشوم، همين واژه را يكي به من گفت. بعدها فهميدم كه بعضيها به آن لحظه، لحظه ي الست ميگويند. حالا باز با همان كجاي كاري روبرو بودم. اما توقع نداشتم كه اينقدر پرت باشم.
دوباره گفتم معذرت ميخواهم!
در همينحال متوجه شدم كه انبوهي مردم از پشت سر من در حال عبورند. چند تا از آنها هم ايستاده اند و دارند به كتابهاي روي ميز خون نگاه ميكنند.
من هم يكي از كتابها را برداشتم. ورق زدم. هر صفحه اش يك تيغه ي خنجر بود كه رويش اسم مقتولان با خون خودشان نوشته شده بود.
يك كتاب ديگر را برداشتم، هر صفحه اش يك در آهني، يا ديوار سلولي بود. كه رويش سوگندهاي شهيدان در لحظه ي قبل از اعدام نوشته شده بود.
يك كتاب شعر برداشتم. هر كلمه اش يك قطره عطر بود كه بعضي وقتها مثل گنجشكي ميشد و ترانه اي ميخواند كه ميگفت: مجاهد بمانم مجاهد بميرم
پرسيدم: رمان هم داريد؟ اما، از ترس اين كه سوال ناجوري كرده باشم حرفم را خوردم. گفتم منظورم تراژدي بود، اينجور چيزي…
او حالا به من دوستانه تر نگاه ميكرد، گفت چرا تراژدي؟ رمان دارم، عاشقانه! شاد. پر از لحظه هاي زيبايي ….
به حيرت افتادم كه چگونه ميشود روي ميز خون، چنين رمان عاشقانه اي باشد.
يكي كه كنارم ايستاده بود و هيچ سوالي ازنويسنده ي كتابفروش نميكرد، به من گفت: شما جوري حرف ميزني كه انگار نميداني باكي داري صحبت ميكني!.
باز ناراحت شدم. گفتم آخر من عادت دارم مثل بچه ها، دائم سوال كنم.
نفر ديگر در سمت ديگر گفت: آخر خوب نيست آدم جلوي چنين كسي بايستد و مثل كودكان سوال كند. قبلا بايد از ما ميپرسيدي.
باز ناراحت شدم. و در دلم به خودم فحش دادم اما نويسنده ي كتابفروش گفت:
ـ نه! اتفاقا من از او خوشم آمد.
مشتريهاي اطراف من گفتند چرا؟
گفت: چون هميشه به خودش فحش ميدهد.
مشتريها گفتند: آخر پرسشهايش خيلي ناشيانه است.
نويسنده گفت: آخر نميخواهد سياهي جهان را باور كند. درست مثل بچه ها كه اگر قصه تلخ برايشان بگويي، زود ميخوابند يا بهانه ميگيرند. هيچ وقت هم به بدبختيهاي خانواده فكر نميكنند.
از حرفهايش خوشم آمد. گفتم من هم چند داستان تلخ از شما خوانده ام. اما خيلي تلاش كردم كه تا آخر بخوانم. همين كه به سياهيها ميرسيد، قلبم مثل بچه اي از وجودم فرار ميكرد.
مشتريها گفتند: باز كه از آن حرفها زدي! بگو سطح فكر من كوتاه بود كه نفهميدم چه ميگويد.
يك مشتري ديگر كه تازه رسيده بود وسط حرف ما پريد و گفت: بگذاريد من به او حالي كنم كه با كي طرف است. آقاجان! اين كه ميبيني اينجا ايستاده مثل كتابفروشها، كتاب مي فروشد، كسي است كه خائنترين آدمهاي روي زمين عليه او چيز مينويسند.
پرسيدم: مثلا چه كساني؟
گفت: مثلا كساني كه قلمشان را فرو ميكنند توي خون شهيدان و مطلب مينويسند تا قاتل راضي شود و به آنها مزد بدهد و باز هم خنجر و بمب و موشك بزند و مردم را به دار بكشد.
نگاه كردم به نويسنده كه همچنان مهربان پشت ميزش ايستاده بود. و جواب مشتري جديدي را ميداد.
روي ميز، كتابهايش چيده شده بود و سطح ميز، خون مخملي، موج ميزد. نگاهم افتاد به جهان آويزان از پا كه بالاي سر نويسنده ميچرخيد. صورت جهان كه به طرف من شد، ديدم كه ميخندد و چشمكي به من ميزند كه ميبيني ما چقدر دارا هستيم؟ ما اينيم!
تعجب كردم كه جهان هم مثل خود نويسنده، انگار شاد بود. رد كه شدم گفتم غزلي بسرايم كه همها ش فحش باشد. اما ديدم همه ي فحش هاي شعر به خودم خطاب ميشود. وقتي غزل را دوباره خواندم ديدم كه احساس شادي بسياري ميكنم. مثل خود جهان، مثل خود نويسنده ي كتابفروش كه خودش جهاني بود.