و خدا عشق را به ایران هدیه کرد…-
نوشته : م .خ
انتشار : 9 اوت 2016
و خدا عشق را به ایران هدیه کرد…
قبل از اینکه بشناسمش، پیدایش کردم و پیش از اینکه ببوسمش درآغوشش گرفتم. ، در زندان شماره 3 قصر، درمیان آن جمعیت انبوه زندانیان سیاسی که
موقع ورودمان به استقبال آمده بودند، چشمهای سرشار و هوشیارش، انگار مرا صدا کرد.
درست همان کسی بود که بارها درذهنم تصویرش کرده بودم. از آن دسته انسانهایی که آدم
احساس میکند از روز ازل آنها را میدیده و میشناخته. با همه وجودم دل به او دادم.
همان اولین لحظههای آشنایی، کافی بود تا مطمئن شوم که هرگز منافع خود را بردوست داشتن
دیگران ترجیح نمیدهد. و عجیبتر وقتی فهمیدم بیشتر از خودم با من آشناست و برای زنده
کردن هر ذره ناچیزی که در وجودم سراغ دارد، خود را به آب و آتش میزند. روزهای پاییز
و زمستان سال 51 بود ولی من هر روز با احساس یک صبح بهاری از خواب بیدار میشدم و شاد
و سرشار روز تازهیی را در کنار مسعود شروع میکردم. وقتی چشمم را باز میکردم، اولین
چیزی که یادم میآمد حضور مسعود در آن جا بود، با همان کلاه معروف که اغلب سرش میگذاشت
و دستمالی که سفت و محکم به سرش گره میزد تا شاید از شدت درد میگرن کمی بکاهد. با
بودن او، احساس میکردم همه چیز دارم. بهزودی مسعود درمیان همه درگیریها و تغییر و
تحولات زندان و پروژههای سنگین و فشرده شبانه روزیش و آن سردردهای دهشتناک، برای ما
کلاس تبیین گذاشت. فکر میکنم آن موقع ما به آن میگفتیم کلاس تبیین و تکامل. او که
لحظهیی روی پای خودش بند نبود یک پروژه عظیم شبانه روزی و فشرده را دست گرفته بود
که جدای از مسایل اخص مبارزه در زندان، گردآوری و تدوین دستاوردهای سازمان و همچنین
تدوین آموزشها برای انتقال به اعضای سازمان در زندانهای سراسر ایران و در بیرون را
شامل میشد. کاری سترگ به سوی آیندهیی که او هر لحظه در حال ساختنش بود. نقدا در کلاس
تبیین همه روزه ساعت ۱۰.۳۰ صبح، ما را با رازهای آفرینش، با هویت انسانی خودمان و بنیاد
مسئولیتمان آشنا میکرد. مثل قطرههای باران، صدایش روح و قلبم را شستشو میداد. و
حرفهایش جویباری از حقیقت را تا انتهای وجودم جاری میکرد. در لحظههای او، همیشه باور
میکردم که آدمها، همه آدمها به فطرت پاک انسانیشان باز گشتهاند. و من هم مثل یکی
از آنها، در حریم امن و امان او قرار و آرام گمشدهام را پیدا کرده ام. همیشه آن احساس
گرم و شاداب و رابطههای فعال و انسانیاش با دیگران، با محیط و با انسانهای پیرامونش
فارغ از اینکه آنها کیستند؟ و رابطهشان با ما چگونه است؟ برایم پرجاذبه و ستایشانگیز
بود. برای همه بیدریغ مایه میگذاشت و روزنههای نور و امید را در زندگی خودشان به
آنها نشان میداد. برای من که نماینده زندانیان سیاسی در رابطه با پلیس و رئیس زندان
بودم، رهنمودها و تکتک جملاتش کلید موفقیت بود. با او بود که درهمان روزها معنای شیوه
و مشی اصولی را در مناسبات درونی و بیرونی میفهمیدم. با اینکه خودش معمار نقشه مسیر
و خطوط اصلی سازمان بود، اما در کار تیمی و جمعی، گوش به فرمانترین نفر بود، آنقدر
که هر ناظری شیفته فروتنیاش میشد. نگاهش به کارها یکسان بود، اگرچه همیشه سختترین
کارها را روی هوا میزد. او که خود دریایی ژرف از فهم و درایت و اندیشه نو بود، حتی
در مسائل نظری و تئوریک هم مثل یک شاگرد مدرسه پای صحبت هرکس که اندک حرف جدیدی داشت
مینشست تا از او بیاموزد. از آن دسته آدمهایی که همیشه حرف اول و آخر را میزنند یا
این را حق خودشان میدانند نبود، حتی یکبار ندیدم حرف اول و آخر را بزند. او همیشه
نظرش را به سادگی بیان میکرد و از حرف و نظر دیگران حتی از نازلترین سخنها استقبال
میکرد و بیشترین فرصت را هم به کسی که نظر مخالف داشت میداد و در موارد متعدد در
جا نظر مخالف را میپذیرفت. با هیچکس برخورد فردی نمیکرد حتی با دشمنانش. و هرگزکینه
فردی از کسی بهدل نمیگرفت. او همواره مأمن و پناهگاه همه کسانی بود که دلگفته یا
دلنوشتهیی داشتند و با آوردن نزد مسعود به آرامش میرسیدند.
روزهای طلایی زندان شماره 3 قصر در کنار مسعود، مثل برق و باد میگذشت. عاقبت دریکی
از آن روزها، کابوس جدایی از مسعود اتفاق افتاد. بهدنبال یک درگیری سخت با پلیس، همه
زندان بهم ریخت، گارد وارد زندان شد و من و چند نفر دیگر از بچهها به قزلحصار تبعید
شدیم. 4سال بعد، در روزهای اوج خشونت ساواک در کمیته مشترک که شب و روز صدای شلاق و
فریاد و ناله فضا را پرکرده بود، ناگهان صدای او را از یکی از سلولهای بند 2 شکنجهگاه
کمیته شنیدم؛ این صدای مسعود است، پس مسعود اینجاست! انگار تمام زندگیم عوض شد. واز
آن لحظه مثل شیر در مقابل بازجوها احساس قدرت میکردم. نفهمیدم چه شد اما ظرف چند دقیقه،
از آن احساس تنهایی و بیپناهی درآمدم. احساس کردم پشت و پناه دارم و بعدها هم هر وقت
آن صدا دوباره درگوشم زنگ میزد، زندگی آهنگی دوباره میگرفت و به من برای رویارویی
با دنیای پرفتنه وخطر، جسارت و اعتماد بهنفس میبخشید. از همینجا توانستم، در سالهای
پرشقاوت خمینی نیز، راز مقاومتهای حماسی نسل انقلاب را در زندانها و شکنجهگاههای قرونوسطایی
فهم کنم؛ نسلی که همچون شرارهها و اخگران سوزان از آن آتشفشان عشق برخاسته و از
نام و یاد او الهام میگرفت. تنها آرزو، برای بسیاری از آن شهیدان در واپسین لحظههای
حیات، یکبار دیگر شنیدن صدای مسعود بود. برق عشق، اشک شوق و لبخند امید، آن چیزی بود
که با شنیدن آن صدا در وجودشان شعله میکشید و این چنین بود که نسل صد هزاران، با یاد
او شکنجه شدند و بانامش بر تیرک اعدام بوسه زدند.
در روزهای زندان تا هنگام آزادی، زندگیم سرشار از لحظات او بود. ولی درهمان حال،
دردی و غمی پنهان که سعی میکردم هیچوقت به آن فکر نکنم، آزارم میداد؛ تهدید توطئه
علیه جان مسعود، مثل آنچه ساواک بر سر آن 9 انقلابی یعنی بیژن جزنی و یارانش همراه
با مصطفی و کاظم خودمان آورد. اما گویی مشیت، 7سال صبر را برایمان رقم زده بود تا دوران
زندان بهسر آید و این نگرانی از دلهای ما زدوده شود.
و سرانجام آن روز از راه رسید. روزی که آن صدا آنچنان اوج گرفت که پهنه همه زندانها
را درنوردید. و باز هم بالا و بالاتر رفت. ازدل سلولها و از پشت درهای بسته گذرکرد
و بر برج وبارو ها و دیوارها ی بلند زندان قصر به پرواز درآمد. در شامگاه 30 دیماه
57، هزاران تن از مردم ایران، ناگهان بر سردر زندان قصر، آن صدا را با گوش خود شنیدند.
صدای تمامی زندانیان سیاسی ایران را. مسعود آمده بود تا از جانب همه زندانیان، با خلق
قهرمانی که درب زندانها را گشوده بود صحبت کند. بیجهت نبود که وقتی در همان جا، سخنگوی
کمیته دستاندرکار آزادسازی زندانیان اعلام کرد که تلاشهای روحانیت، موجب آزادی زندانیان
سیاسی شده، بیدرنگ میکروفون را از او گرفت:
«نه، نه. مارا مردم آزاد کردند، با قیامشون وبا
انقلابشون، ما آزادیمان را مرهون خلق قهرمان ایرانیم».
سرانجام در شبانگاه 30دی۱۳۵۷، وقتی مسعود به یمن قیام و انقلاب مردم ایران از زندان
آزاد شد، ما مجاهدین بار نگرانی7ساله را زمین گذاشتیم چرا که قطعی شد که در نبرد زندانها
با رژیم شاه، آن هم پس از 7سال پرکشاکش و خونین، پیروز شدهایم. چیزی که شاه بعداً
بهعنوان بزرگترین اشتباه خود از آن یاد کرد. غافل از اینکه این عین مشیت خدایی است،
همان خدایی که موسی را در خانه فرعون و محمد را در میان چکاچک شمشیرهای از نیام کشیده
دشمن و دیگر امانات خود را درجایی که شاید هرگز به باور نیاید حفظ میکند و مسعود این
امانت بزرگ و میراث مبارزه یکصد ساله مردم ایران برای آزادی را نیز در دل زندانهای
شاه و در چنگال خونخواران شقاوت پیشهیی چون خمینی و خامنهای حفظ کرد. و راستی اگر
تاریخ ایران آبستن بلا و مصیبت عظیمی چون خمینی این نابود کننده حرث و نسل ایران و
ایرانی بوده، پس چه کسی میبایستی ارزشهای اسلامی، انسانی و ایرانی را پاس میداشت
و به حفاظت از میراثهای این جامعه تاریخی برمیخاست؟ تا به گفته مولا علی علیهالسلام
لئلّا تبطل حجج اللّه و بیّناته… «تا حجتها و دلایل روشن و متقن خدایی حفظ شود و از
بین نرود؟ و به گفته علی: به راستی کجایند این حافظان حجتهای الهی؟ به خدا قسم که تعدادشان
اندک و قدر و منزلتشان نزد خدا بسا بزرگ است و آه آه که چقدر شوق دیدارشان را دارم…».
روزی هم خواهر مریم درباره مسعود گفت: «اگر چاه باطل خمینی آن قدر عمیق است و مملّو
از شقاوت و سیاهی و پلیدی که تا بهحال هیچکس نتوانسته تصویر و گزارش درست و کاملی
از آن بدهد و کسی نیز تا بهحال نتوانسته، عمق آن را بهطور کامل ببیند؛ در مقابل
آن، یعنی در مقابل آن چاه باطل، قله رفیع و سترگ حق، مسعود، که مبشر رهایی، رحمت،
یگانگی، آزادی، سپیدی و سرسبزی است، آن قدر سر به فلک کشیده است که تاکنون کسی نتوانسته
آن را اندازه نماید. آیا به راستی برای عدالت خدا در زمانهما، بیّنهیی بالاتر از
وجود مسعود در برابر خمینی یافت میشود؟ … اگر در این دوران، مسعود با همه عظمتش نبود،
چگونه میتوانست ننگ خمینی از دامن ایران و اسلام و حتّی بشریّت پاک شود؟ … به راستی
مسلمانها، چگونه میتوانستند بعد از ننگ خمینی سر بلند کنند و اسم اسلام را بیاورند،
الاّ با باطلالسّحر خمینی، یعنی مسعود! الاً این که «مسعود» ی بود و وارد صحنه میشد
و هر آنچه را که خمینی از سیاهی و جهالت و ارتجاع بافته بود، پنبه میکرد!…»
بله روز30دی۱۳۵۷، آزادی مسعود و آخرین دسته زندانیان سیاسی مرهون قیام خلق قهرمان
ایران بود. و حالا با اجازه همان خلق قهرمان میخواهم جملهیی را به این جمله تاریخی
مسعود اضافه کنم:
آری آری آزادی آن روز، مرهون خلق قهرمان و قیام او بود. اما از شب 30 دی 57 تا
امروز، ایران و مردم ایران آزادی خود را مدیون مسعود خواهند بود. مسعود رجوی رهبر آرمانی
بزرگترین مقاومت عادلانه، دموکراتیک و خونفشان دنیای معاصر، با دشمنانی بهغایت کینه
توز و پرشقاوت و دوستان و یارانی رشید و پاکباز در سراسر دنیا. جنبشی که تنها هماورد
واقعی فاشیزم مذهبی حاکم بر ایران یعنی همان نیروی اهریمنی است که به گواهی غالب دولتمردان
و سیاستمداران دنیای کنونی، بزرگترین تهدید دنیای معاصر است.
این روزها، ، وقتی داشتم دست نوشتههای عزیز از دست رفتهمان
مجاهد صدیق نادر حیدریان را مرور میکردم، به رازی شگفت برخوردم که مضمون سه دهه زندگی
انقلابی و پرافتخار او را در یک کلمه خلاصه میکرد؛ او نوشته بود «روز 30دی57 شنیدم
که زندانیان سیاسی آزاد میشوند، احتمال میدادم برادرمسعود هم جزء آنها باشد. زیباترین
لباسم را پوشیدم و به درب زندان رفتم. موقعی که برادر بیرون آمدند، با خود آهی کشیدم
و با خدا و مسعود عهد کردم که تاجان دربدن دارم در رکابش باشم».
و حالا روی سخنم با شما خلق قهرمان و محبوب میهنم ایران است؛ به باور و یقین من،
30 دی هدیه و منت بزرگ خدای منان به خلق قهرمان و ملت شریف ایران است و شاید هم به
بسیاری خلقها و ملتهای دیگر. 30دی منت خدا بر مجاهدین خلق و بر رزمندگان آزادی مردم
ایران است. 30 دی روزی است که خدا عشق را، گوهر و تمامیت عشق را به ایران هدیه کرد.
راستش هرچه فکر کردم واژهیی گویا تر از عشق، نتوانستم برای مسعود این «دریای ژرف،
این کوه سر به فلک کشیده، این آسمان لایتناهی و آتشفشان خاموشیناپذیر» پیدا کنم.
چرا که آنچه او در این سالها که نه، در این نیم قرن خلق کرده، این مقاومت سرفراز میهنی،
این سرمایه بیبدیل، این دنیای ارزشی نوین در عصر افول ایدئولوژیها و دنائت تاجران
خون و سیاست، این شهرایستاده بر پایداری سترگ که پوزه پلیدترین حکومت ارتجاعی تاریخ
معاصر را به خاک مالیده و خود به سرچشمه امید و آرمان آزادیخواهان جهان معاصر تبدیل
شده، این خلق نوین ممکن نبود مگر با مطلق پرداختگری، مگر در اوج فداکاری، در نهایت
آرمانخواهی، در اوج میهنپرستی، در قله ایمان به آزادی، در عزم حداکثر برای سرنگونی
دشمن خدا و خلق و در منتهای جسارت و شهامت و از خود گذشتگی و تنها در پرتو اندیشه و
ایدئولوژی ناب، مطهر و ضد بهره کشانه رجوی و این جز از عهده عشقی ناب، عشقی یک سویه،
عشقی گدازان و تمامعیار بر نمیآمد.
و اکنون به یمن این گنجینه عظیم و بیبدیل که اشرفیان پایدار نماد آنند ، هر روز
آشکارا چشمها و گوشهای بیشتری بر حقانیت این مقاومت و دستاوردهای سترگ مسعود گشوده
میشود. جنبشی با شکوه و مصمم برای آزادی و سرنگونی امالقرای تروریسم و بنیادگرایی
و ارتجاع و وحشانیت که میرفت تا تمامی دستاوردهای مترقی جامعه انسانی را به تاراج
دهد.
راستش را بخواهید گرچه شیرینتر از سخن عشق چیزی نیافتم اما دنبال الگویی میگشتم
در تاریخ ۱۴۰۰ساله اسلام و جنبشهای رهایی بخش ایران زمین تا این راه و روش و رویکرد
مسعود را با آن محک بزنم؛ ولی به اعتبار همه مطالعاتی که پیرامون تاریخ ۱۴۰۰ساله اسلام
و نیز نهج البلاغه علی علیهالسلام کردهام، در تمامی این تاریخ مدون هیچگاه راهبر
یا جنبشی را این چنین علیوار و تا این اندازه رادیکال در پیروی از مشی مولا و تا این
اندازه تصلب بر عدالت و شجاعت و حقانیت نیافتم. پس اگر بخواهم الگوی دیگری جز عشق برای
بیان این راه طی شده، این راهبری شگفت در قرن بیستو یکم و در یک کلام برای حماسه مسعود
رجوی جستجو کنم، بیتردید میگویم این پرچم مولا علی است که ۱۴۰۰سال بعد در دست مسعود
به اهتزاز درآمده، این همان راه و مشی علی است که مسعود از هنگام شهادت بنیانگزاران
سازمان تا هنگام نیل به مقصد بزرگ ملت ایران، بدون لحظهیی درنگ آن را پیموده و شتابان
به پیش میرود. سلام و درود خدا بر او و رهروانش باد.