منبع : ایران افشاگر ،27سپتامبر 2016
لینک
محمد زند زندانی سیا سی آزاد شده :قتلعام در نظام آخوندي، تك نمود يا جريان؟ «شاه سلطان خميني! مرگت فرارسیده!»
وقتي نوار آقاي منتظري در صحبت با «هيئت قتلعام زندانيان سياسي» منتشر شد، یکچیز براي هزارمين بار اثبات شد كه هر آنچه مجاهدين از روز اول در رابطه با خميني اين دجال ضدبشر و آدمكش گفته بودهاند، حرفبهحرف و كلمه به كلمه درست بوده است. اينكه اين عنصر خونآشام از روز اول قصدش كشتار مجاهدين بود، اينكه اين جنايتكار تاريخ، بسا پيش از 30خرداد كمر به نابودي مجاهدين بسته بود.
خميني ضدبشر وقتي در 5مهر1360 از ماه به چاه لعنت ابدي كشيده شد و حس كرد شعار «شاه سلطان خميني! مرگت فرارسیده!» توسط مردم و قهرمانان پيشتازشان فراگير شده است، تمام پردههاي رياكاري را كنار زد و با بیرحمی غیرقابلتصور، در آشكاراترين صورت، دستورات جنایتکارانه اعدامهای بدون محاكمه در خيابان و تمامکش كردن مجروحان، بيرون كشيدن سرم از بيماران در بيمارستان و … را در وسیعترین ابعاد رسانهای جار زد. البته او از همان 30خرداد هم حتي اسم قربانيانش را هم نميپرسيد كافي بود حس میکرد فرد دستگیرشده مجاهد است او را اعدام ميكرد، تصوير روزنامه اطلاعات در روز 31خرداد سال60 با چاپ عكس از خواهران نونهال مجاهد كه شب قبل از آن اعدامشده بودند و دژخيم در آن اطلاعيه از خانوادههای آنها خواست بود براي «تشخيص هويت» به دادستاني ضد خلقي رژيم مراجعه كنند، آیینهای تمامقد از كينه او نسبت به والاترين فرزندان ایرانزمین بود. ازآنپس هرروز لاجوردي و امثال او در شهرهاي مختلف صد صد و 200تا 200تا رشيدترين، آگاهترین و مسئولترین فرزندان مردم ايران را ميكشتند و رسانههای رژيم و ورقپارههایی مثل كيهان و اطلاعات آن را اعلام هم ميكردند.
خميني ضدبشر وقتي در 5مهر1360 از ماه به چاه لعنت ابدي كشيده شد و حس كرد شعار «شاه سلطان خميني! مرگت فرارسیده!» توسط مردم و قهرمانان پيشتازشان فراگير شده است، تمام پردههاي رياكاري را كنار زد و با بیرحمی غیرقابلتصور، در آشكاراترين صورت، دستورات جنایتکارانه اعدامهای بدون محاكمه در خيابان و تمامکش كردن مجروحان، بيرون كشيدن سرم از بيماران در بيمارستان و … را در وسیعترین ابعاد رسانهای جار زد. البته او از همان 30خرداد هم حتي اسم قربانيانش را هم نميپرسيد كافي بود حس میکرد فرد دستگیرشده مجاهد است او را اعدام ميكرد، تصوير روزنامه اطلاعات در روز 31خرداد سال60 با چاپ عكس از خواهران نونهال مجاهد كه شب قبل از آن اعدامشده بودند و دژخيم در آن اطلاعيه از خانوادههای آنها خواست بود براي «تشخيص هويت» به دادستاني ضد خلقي رژيم مراجعه كنند، آیینهای تمامقد از كينه او نسبت به والاترين فرزندان ایرانزمین بود. ازآنپس هرروز لاجوردي و امثال او در شهرهاي مختلف صد صد و 200تا 200تا رشيدترين، آگاهترین و مسئولترین فرزندان مردم ايران را ميكشتند و رسانههای رژيم و ورقپارههایی مثل كيهان و اطلاعات آن را اعلام هم ميكردند.
قتلعام گسترده در 5مهر60، با 1810مجاهد تيرباران شده
روز 5مهر1360 مجاهدين در نقاط مختلف تهران تظاهرات برپا كردند، آنها عزم جزم كرده بودند كه خميني را طوري در مقابل خلق خوار و خفيف كنند كه «لعنت بر خميني» مثل «لعنت بر شيطان» ورد زبان هر ايراني و هر مسلماناني شود كه همان هم شد. هزاران مجاهد در اين روز فراموشنشدنی مثل همان بچههاي قتلعام سال67 ميدانستند كه تنها اين عنصر مجاهد خلق است كه بايد قيمت دريدن نقاب دجاليت و فريب گرگي در لباس ميش به نام خميني را تمامعیار بپردازد تا دهها نسل ديگر به قربانگاه نرود. آنها ميدانستند كه اگر دستگير شوند، در همان كوچه و خيابان به دست پاسداران جنايتكار تيرباران ميشوند و يا بیدرنگ در اوين و كميته و سپاه حلقآویز و يا تيرباران خواهند شد.
من يك شاهد اين قتلعام بودم
روز 5 و 6مهر 1810تن از هواداران مجاهدين كه دستگیرشده بودند به دستور خميني قتلعام شدند. اين جنايت را لاجوردي و ديگر جنايتكاران مثل مجتبي حلوايي، آخوند نيري، پيشوا، ناصريان، سعيد حجاريانها و … مرتكب شدند.
صبح روز 5مهر من را كه در سلول5 بالاي بند3 اوين بودند صدا كردند فكر ميكردم براي بازجويي ميروم. چشمبند زده، مرا به ساختمان بهاصطلاح دادسراي اوين بردند. پاسداري كه همراه ما بود –چندنفری بوديم- به من گفت كه بايد به طبقه دوم براي دادگاه بروم. يك پاسدار ديگر آمد مرا به آن طبقه برد. آنجا برخلاف طبقه همكف و اول كه شکنجهگاهها و اتاقهای بازجويي است و هميشه صداي فرياد «يا حسين» و «يا زينب» مجاهدين زير شكنجه بلند بود، خيلي ساكت و خلوت بود. از زير چشمبند نگاه كردم، ديدم تنها چند نفر نشسته و منتظر هستند، يكي دو نفر هم مشغول نوشتن چيزي بودند كه با توجه به اينكه آنجا محل دادگاههای چنددقیقهای بود حدس زدم در حال نوشتن وصیتنامه هستند. تا ظهر آنجا نشسته بودم كه متوجه رفتوآمدها خيلي زياد شدم. از دو پاسداري كه در آن طبقه بودند چند بار پرسيدم آيا نوبت من نشد؟ و هر بار جواب اين بود: «حاجآقا رفته مياد». ميفهميدم كه يك خبري شده كه اینقدر شلوغ شده است. ساعت حدود 2بعدازظهر بود، يكي از پاسدارها به من گفت بلند شو و مرا به طبقه همكف برد. پرسيدم بايد به بند بروم؟ گفت نه منتظر باش تا من بيايم. مهرماه در اوين هوا سرد است. در گوشهاي نشسته بودم ديدم دوباره شلوغ شده است از زير چشم نگاه كردم ديدم كه صدها نفر كه چشمبند زده بودند در راهروها و جلوي درب ورودي يا ايستاده يا نشستهاند و پاسداران آنها را به داخل طبقه همكف هل ميدهند. کمکم هوا مقداري گرم شده بود ساعت هم حدود 4بعدازظهر بود كه پاسداري آمد و تعدادي از اين نفرات را با خود به طبقه بالا برد. خودم را کشانکشان به نزديك يكي از اینها كه چشمبند داشت رساندم و پرسيدم چرا دستگیرشده است؟ جواب داد: «در تظاهرات بودم» تعجب كردم و پرسيدم چه تظاهراتي؟ مگر ميشود؟ جواب داد: «من هوادارم، مرا را در نزديكي چهارراه مصدق دستگير كردند.» پرسيدم: چند نفر هستيد؟ جواب داد: «نميدانم ولي خیلیها دستگیرشدهاند.» اسمش را پرسيدم: فكر كنم گفت حسين، دقيق يادم نيست ولي فاميلي خود را نگفت. من نميدانستم چه خبر شده ولي معلوم بود كه موضوع ابعاد خيلي بزرگي دارد. حسين را همان پاسدار صدا كرد. سري نفراتي كه پيش از او به بالابرده شده بودند را از درب دادسرا به سمت محوطه بيرون بردند. نميتوانستم بفهم چه خبر شده است. اطرافم خالیشده بود؛ و ميترسيدم خودم را به سمت ديگر ببرم، نكند پاسداري كه آنجا نشسته بود متوجه شود. به همين خاطر بار ديگر موضوع اينكه بايد دادگاه بروم را از آن پاسدار پرسيدم، جواب داد «فعلاً دادگاه، مادگاه، خبري نيست! حرف نزن!» از اين ساعت تقریباً هر نيم ساعت یکبار دستهای را به طبقه بالابرده و پس از برگرداندن يكسره از دادسرا بيرون ميبردند. تا اينكه نزدیکیهای ساعت 8 يا 8ونيم شب پسازاینکه يك دسته را صدا كرده و به طبقه بالابرده و بعد بازگردانده بودند، يكي از همان نفرات دستگیرشده داد ميزد كه «والله بالله من از اين منافقها نيستم من پاسدار هستم، با- يك محلي را گفت كه يادم نمانده است- تماس بگيريد و اسم مرا بگوييد حتماً تائید ميكنند. براي چي ميخواهيد مرا اعدام كنيد من از خودتان هستم». چي؟! اعدام؟! تازه متوجه شدم كه همه نفراتي كه از ساعت3 و 4بعدازظهر به طبقه بالاتر میبردهاند براي ابلاغ حكم اعدام بوده است. عجيب اينكه من از هیچکدام از آنها كه براي بهاصطلاح دادگاه برده شده بودند جز همين نفر كه خودش ميگفت پاسدار هستم، هيچ اعتراض يا ترسي نديدم و نشنيدم. اسامي همه اسم كوچك بود… علي و حسن و محمد و امير و… و… و… هر ليستي طولاني بود. ساعت حدود 10شب مرا به يكي از اتاقهای انتظار بازجويي بردند كه در آنجا چند زنداني ديگر خواهر و برادر بشدت شکنجهشده هم بودند. همچنان صداي آن پاسدار جنايتكار كه اسامي را هر نيم ساعت یکبار ميخواند به گوش ميرسيد و هنوز بسياري ديگر در بيرون و در داخل دادسرا حضور داشتند. هواي بيرون سرد شده بود. اعتراض و فرياد تعدادي بلند شده بود كه داريم يخ ميزنيم، يك پتو به ما بدهيد. اين وضعيت فردا و پسفردا هم ادامه داشت و ما را تا روز 9مهر از صبح تا شب در محوط جلويي دادسرا مينشاندند و شبها دوباره به داخل همان اتاق برميگرداندند و درخواستمان براي رسيدگي به اینکه يا به بند برگرديم و يا به دادگاه برويم را بیپاسخ میگذاشتند. روز 9مهر كه ما را در راهروي طبقه همكف نشانده بودند، صدايمان كردند و به بند برگرداندند. در آنجا بچههای بند وقتي مرا ديدند روبوسي میکردند. من تعجب كردم كه چرا این کار را ميكنند؟ میگفتند ديديم تو برنگشتهای، هرروز دنبال اسم تو در ميان اسامي مجاهديني كه اعدامشده بودند ميگشتيم. بعداً وقتي دوباره براي دادگاه رفتم در آنجا از صحبتهای ميان پاسداران شنيدم تعداد مجاهديني كه در طي آن دو روز تيرباران شده بودند 1810نفر بوده است. برخي از مجاهدين كه مجروح شده و در بیمارستانها بستریشده بودند را پاسداران در روزهاي بعد از بيمارستان بيرون كشيده و به اوين انتقال داده بودند و سپس در فاصله بين 12 تا 15مهر آنها را نيز تيرباران كردند كه چند نفر از آنها در سلول ما بودند، يكي از آنها به خاطر گلولهاي كه به پايش اصابت كرده بود مجروح شده بود و ديگري نيز به خاطر گلولهاي كه به كتفش خورده بود مجروح بود يكي ديگر دستش تیرخورده بود وقتي پاسداران براي دستگيري وي به بيمارستان ميروند او تلاش ميكند كه با شكستن قرص سيانورش، پاسداران را ناكام بگذارد اما قرص عملنکرده بود و حالا علاوه بر جراحت دست، معده و مري وي نيز بشدت آسیبدیده بود كه چيزي نميتوانست بخورد و حتي حرف را نيز بریدهبریده ميزد و بهسختی ميشد حرفهایش را فهميد. 2نفر اول را همان روز 12مهر آورده و شب اعدام كردند اما نفر سوم را روز 15مهر اعدام كردند كه اين تعداد واقعي مجاهديني كه در اين قتلعام به شهادت رسيدند را بسيار بيشتر ميكند.
خميني میخواست با قتلعام مجاهدين در 5مهر خروش آزاديخواهي خلق را ساكت كند، همانطور كه در قتلعام سال67 هم فكر ميكرد كه با نسلکشی مجاهدين براي خود فرصت بقاي در قدرت خواهد خرید و جهان هم خبردار نخواهد شد؛ اما جوشش آن خونهاي پاك چون سيلي بنيانكن خروشان باقي ماند هرچند قيمت آن جانهای پاك هزاران مجاهد و انقلابي پاکباز ميهن بود اما همان خروش آزادیخواهانه در 5مهر به يمن طهارت و پاكي آن خونهای بهناحق ريخته شد هرگز خاموش نشد و با خروشي كيفا بالاتر همچنان به گوش ميرسد كه با همه درندهخوییهایت شانسي براي بقا نداري! «شاه سلطان خميني! مرگت فرارسیده!».
صبح روز 5مهر من را كه در سلول5 بالاي بند3 اوين بودند صدا كردند فكر ميكردم براي بازجويي ميروم. چشمبند زده، مرا به ساختمان بهاصطلاح دادسراي اوين بردند. پاسداري كه همراه ما بود –چندنفری بوديم- به من گفت كه بايد به طبقه دوم براي دادگاه بروم. يك پاسدار ديگر آمد مرا به آن طبقه برد. آنجا برخلاف طبقه همكف و اول كه شکنجهگاهها و اتاقهای بازجويي است و هميشه صداي فرياد «يا حسين» و «يا زينب» مجاهدين زير شكنجه بلند بود، خيلي ساكت و خلوت بود. از زير چشمبند نگاه كردم، ديدم تنها چند نفر نشسته و منتظر هستند، يكي دو نفر هم مشغول نوشتن چيزي بودند كه با توجه به اينكه آنجا محل دادگاههای چنددقیقهای بود حدس زدم در حال نوشتن وصیتنامه هستند. تا ظهر آنجا نشسته بودم كه متوجه رفتوآمدها خيلي زياد شدم. از دو پاسداري كه در آن طبقه بودند چند بار پرسيدم آيا نوبت من نشد؟ و هر بار جواب اين بود: «حاجآقا رفته مياد». ميفهميدم كه يك خبري شده كه اینقدر شلوغ شده است. ساعت حدود 2بعدازظهر بود، يكي از پاسدارها به من گفت بلند شو و مرا به طبقه همكف برد. پرسيدم بايد به بند بروم؟ گفت نه منتظر باش تا من بيايم. مهرماه در اوين هوا سرد است. در گوشهاي نشسته بودم ديدم دوباره شلوغ شده است از زير چشم نگاه كردم ديدم كه صدها نفر كه چشمبند زده بودند در راهروها و جلوي درب ورودي يا ايستاده يا نشستهاند و پاسداران آنها را به داخل طبقه همكف هل ميدهند. کمکم هوا مقداري گرم شده بود ساعت هم حدود 4بعدازظهر بود كه پاسداري آمد و تعدادي از اين نفرات را با خود به طبقه بالا برد. خودم را کشانکشان به نزديك يكي از اینها كه چشمبند داشت رساندم و پرسيدم چرا دستگیرشده است؟ جواب داد: «در تظاهرات بودم» تعجب كردم و پرسيدم چه تظاهراتي؟ مگر ميشود؟ جواب داد: «من هوادارم، مرا را در نزديكي چهارراه مصدق دستگير كردند.» پرسيدم: چند نفر هستيد؟ جواب داد: «نميدانم ولي خیلیها دستگیرشدهاند.» اسمش را پرسيدم: فكر كنم گفت حسين، دقيق يادم نيست ولي فاميلي خود را نگفت. من نميدانستم چه خبر شده ولي معلوم بود كه موضوع ابعاد خيلي بزرگي دارد. حسين را همان پاسدار صدا كرد. سري نفراتي كه پيش از او به بالابرده شده بودند را از درب دادسرا به سمت محوطه بيرون بردند. نميتوانستم بفهم چه خبر شده است. اطرافم خالیشده بود؛ و ميترسيدم خودم را به سمت ديگر ببرم، نكند پاسداري كه آنجا نشسته بود متوجه شود. به همين خاطر بار ديگر موضوع اينكه بايد دادگاه بروم را از آن پاسدار پرسيدم، جواب داد «فعلاً دادگاه، مادگاه، خبري نيست! حرف نزن!» از اين ساعت تقریباً هر نيم ساعت یکبار دستهای را به طبقه بالابرده و پس از برگرداندن يكسره از دادسرا بيرون ميبردند. تا اينكه نزدیکیهای ساعت 8 يا 8ونيم شب پسازاینکه يك دسته را صدا كرده و به طبقه بالابرده و بعد بازگردانده بودند، يكي از همان نفرات دستگیرشده داد ميزد كه «والله بالله من از اين منافقها نيستم من پاسدار هستم، با- يك محلي را گفت كه يادم نمانده است- تماس بگيريد و اسم مرا بگوييد حتماً تائید ميكنند. براي چي ميخواهيد مرا اعدام كنيد من از خودتان هستم». چي؟! اعدام؟! تازه متوجه شدم كه همه نفراتي كه از ساعت3 و 4بعدازظهر به طبقه بالاتر میبردهاند براي ابلاغ حكم اعدام بوده است. عجيب اينكه من از هیچکدام از آنها كه براي بهاصطلاح دادگاه برده شده بودند جز همين نفر كه خودش ميگفت پاسدار هستم، هيچ اعتراض يا ترسي نديدم و نشنيدم. اسامي همه اسم كوچك بود… علي و حسن و محمد و امير و… و… و… هر ليستي طولاني بود. ساعت حدود 10شب مرا به يكي از اتاقهای انتظار بازجويي بردند كه در آنجا چند زنداني ديگر خواهر و برادر بشدت شکنجهشده هم بودند. همچنان صداي آن پاسدار جنايتكار كه اسامي را هر نيم ساعت یکبار ميخواند به گوش ميرسيد و هنوز بسياري ديگر در بيرون و در داخل دادسرا حضور داشتند. هواي بيرون سرد شده بود. اعتراض و فرياد تعدادي بلند شده بود كه داريم يخ ميزنيم، يك پتو به ما بدهيد. اين وضعيت فردا و پسفردا هم ادامه داشت و ما را تا روز 9مهر از صبح تا شب در محوط جلويي دادسرا مينشاندند و شبها دوباره به داخل همان اتاق برميگرداندند و درخواستمان براي رسيدگي به اینکه يا به بند برگرديم و يا به دادگاه برويم را بیپاسخ میگذاشتند. روز 9مهر كه ما را در راهروي طبقه همكف نشانده بودند، صدايمان كردند و به بند برگرداندند. در آنجا بچههای بند وقتي مرا ديدند روبوسي میکردند. من تعجب كردم كه چرا این کار را ميكنند؟ میگفتند ديديم تو برنگشتهای، هرروز دنبال اسم تو در ميان اسامي مجاهديني كه اعدامشده بودند ميگشتيم. بعداً وقتي دوباره براي دادگاه رفتم در آنجا از صحبتهای ميان پاسداران شنيدم تعداد مجاهديني كه در طي آن دو روز تيرباران شده بودند 1810نفر بوده است. برخي از مجاهدين كه مجروح شده و در بیمارستانها بستریشده بودند را پاسداران در روزهاي بعد از بيمارستان بيرون كشيده و به اوين انتقال داده بودند و سپس در فاصله بين 12 تا 15مهر آنها را نيز تيرباران كردند كه چند نفر از آنها در سلول ما بودند، يكي از آنها به خاطر گلولهاي كه به پايش اصابت كرده بود مجروح شده بود و ديگري نيز به خاطر گلولهاي كه به كتفش خورده بود مجروح بود يكي ديگر دستش تیرخورده بود وقتي پاسداران براي دستگيري وي به بيمارستان ميروند او تلاش ميكند كه با شكستن قرص سيانورش، پاسداران را ناكام بگذارد اما قرص عملنکرده بود و حالا علاوه بر جراحت دست، معده و مري وي نيز بشدت آسیبدیده بود كه چيزي نميتوانست بخورد و حتي حرف را نيز بریدهبریده ميزد و بهسختی ميشد حرفهایش را فهميد. 2نفر اول را همان روز 12مهر آورده و شب اعدام كردند اما نفر سوم را روز 15مهر اعدام كردند كه اين تعداد واقعي مجاهديني كه در اين قتلعام به شهادت رسيدند را بسيار بيشتر ميكند.
خميني میخواست با قتلعام مجاهدين در 5مهر خروش آزاديخواهي خلق را ساكت كند، همانطور كه در قتلعام سال67 هم فكر ميكرد كه با نسلکشی مجاهدين براي خود فرصت بقاي در قدرت خواهد خرید و جهان هم خبردار نخواهد شد؛ اما جوشش آن خونهاي پاك چون سيلي بنيانكن خروشان باقي ماند هرچند قيمت آن جانهای پاك هزاران مجاهد و انقلابي پاکباز ميهن بود اما همان خروش آزادیخواهانه در 5مهر به يمن طهارت و پاكي آن خونهای بهناحق ريخته شد هرگز خاموش نشد و با خروشي كيفا بالاتر همچنان به گوش ميرسد كه با همه درندهخوییهایت شانسي براي بقا نداري! «شاه سلطان خميني! مرگت فرارسیده!».