۱۳۹۵ آبان ۱, شنبه

ماجرای نسیم که بوسیله ماموران اطلاعات سپاه ربوده شد ودر رایحه گلهای بهار پرکشید یک ماجرای تراژدی دیگر از قتل عام 67(توصیه اینکه این ماجرا را حتما بخوانید )












تاریخ : 22 اکتبر 2016
 نوشته : ع .ز قباد 
ماجرای نسیم که بوسیله ماموران اطلاعات سپاه ربوده شد ودر رایحه گلهای بهار پرکشید یک ماجرای تراژدی دیگر  از قتل عام 67

آخرین روزهای تابستان سپری میشد  ، داشتم روزشمار ماه شهریور رامرور  میکردم تا ببینم چند روز به شروع مهر وپائیز مانده که  دوستم گفت به چه مشغولی چه چیری رو داری   شمارش میکنی ؟  اول متوجه حرفش نشدم مرور  خاطرات مرا درگیر خودکرده بود، داشتم به گذشته ها فکر میکردم  خاطرات آن سالها که هرگز از یادم نمی رود  ، سالها گذشت وخیلی حوادث اتفاق افتاد  وچیزهای زیادی تغییر کرد ،  اما آن خاظره تمام ذهنم را درگیر کرده وهر جا که  میرم وهرکاری  که میکنم جلو چشمم سبز میشه .
درست  پاییز 1355 در آنتراکت زنگ دوم در حیات مدرسه قدم میزدم وطبق معمول معلم های باسابقه تر ومسن تر چپ چپ به من نگاه میکردند وشاید هم چیزی در دل خود نثارم میکردند آخرمن داشتم سنت شکنی میکردم چون آنتراکت برای یک معلم یعنی در اتاق معلمین نشستن وچای وشیرینی وشکلات و...خوردن وگپ زدن و از همه چیز صحبت کردن الا از درد ،  بله اینجا گردونه وبعبارتی عقربه ساعت شمار خاطراتم  روی سال 1355 توقف کرد چند سالی بود که معلم شده بودم و در چند مدرسه راهنمایی تدریس میکردم البته  در دانشگاه هم  درس میخواندم یعنی هم  معلم بودم وهم  برای ادامه تحصیل در دانشگاه تهران درس میخواندم. گویا از  سالهای 1353 ببعد بود آن موقع ها در  حالیکه معلم بودم همواره د رتکاپو وتلاش برای رفتن به دانشگاه و ادامه درس اغلب وقت های خارج از زمانهای تدریس ام را پر میکرد  اما یادم است خستگی نمی شناختم،  چندین ساعت تدریس گاها هم صبح وبعد هم شب در یک مدرسه  شبانه، گاها  تا 10 ساعت در روز  در چند مدرسه در س میدادم   بعد هم  میرفتم به  دانشگاه وخوب اون درسها هم وقت گیر بود وکمی سخت اما  من سعی میکردم برای هر ترم واحد کمتری بگیرم، البته بجاش تابستون که مدرسه تعطیل بود واحد تابستانی میگرفتم ،  آخه  خیلی جوان بودم وخستگی ووقت آزاد وفراغت معنی نداشت یکسره از 7صبح تا 12 شب در کار ودر س و رفت وآمد بودم ، بطوریکه وقتی شب به خونه  میرفتم شام را سرپایی  میخوردم تا زودتر بخشی از کار باقیمانده را انجام بدم که  فردا بتونم  هم برای  دروس دانشگاه وهم درسهای کلاسهای مدرسه آماده باشم و دچار مشکل نشم .
هنوز داشتم گذشته را باخودم مرور میکردم که مجددا دوستم گفت به چه مشغولی؟ میدونی یک ساعت است که اینجا نشستیم وتو داری حساب وکتاب میکنی وبا خودت حرف میزنی !!؟ تازه فهمیدم که یاد آوری  خاطرات مرا  باخودش برده بود  وبا خودم حرف میزدم .دوستم گفت لااقل بلند تر صحبت کن که منهم در جریان قرار بگیرم از او معذرت خواستم ودر حالیکه داشتم به او نگاه میکردم مرور خاطرات را ادامه و برایش بازگوکردم. گفتم نمی دونم کدامیکی  را بگم وبه کدام اشاره کنم هزاران خاطره به ذهنم می اومد.درهرحال گفتم  باشه یکی  را برات میگم شاید برات جالب  باشه وحتما که جالبه وشاید هم  دردناک وشوک آور وشاید هم  ..... دوستم گفت شاید چی ؟یعنی خیلی جذاب وشنیدنیست ؟  آهی کشیدم وگفتم باشه باشه  برات از اونی میگم که سالهاست مانند ستاره لحظه ای درخشید و رفت ، مانند پرنده پر کشید ومانند نسیمی که رایحه گلهای بهاری داشت وزید اما رفت آه خدایا !  ، بله  اسم اش  نسیم بود ، بله نسیم .

 گفتی نسیم،
بله بله نسیم ،
 خوب  او کی بود وچه نستبی با تو داشت ؟
 گفتم الان کامل  برات میگم  وتو میفهمی که او چه کسی بوده اما داستان وخاطره او خیلی تکان دهند ه است ودر عین حال شنیدنی.  نسیم از شاگردان بسیار زرنگ ودر عین حال بسیار دوست داشتنی وخندان وبشاش  کلاس بود او با  همه  بچه ها  صمیمی بودو  به همه کمک میکرد هر خوراکی که همراهش داشت بین بقیه تقسیم میکرد  هرسوال درسی بقیه داشتند او کمک شان میکرد وبه آنها جواب میداد ،خیلی روزها  وقتی زنگ میخورد و آنتراکت میشد به من میگفت آقا خوراکی دوست داری؟  بعدش هم  بدون اینکه منتظرجواب بمونه میدوید واز توی کیف اش  چیزی می آورد  وحتما باید میگرفتی والا ناراحت میشد با این خصوصیات ورفتاری که داشت همه دوستش داشتند  وشیفته او بودند ، دوسالی که اورا می دیدم یعنی  دو سالی که در اون مدرسه بودم هیچگاه ندیدم که او  غمگین وافسرده باشه ،  تااینکه درست دوهفته بعد از مهرماه یعنی دو هفته از شروع سال تحصیلی  گذشته بود وقتی به کلاس رفتم نسیم در کلاس  نبود  او که با نظم ترین نفر کلاس بود واز همه زودتر به کلاس می اومد و رو صندلی اش می نشست اما صندلی اش  خالی بود ،  از بقیه پرسیدم نسیم چه شد؟  جایی رفته ؟ کاری براش پیش اومد؟  داشتم از  بچه های کلاس  می پرسیدم که کنار دستی اش بلند شد وگفت آقا اون  امروز کلاس نمیاد  گفتم چرا مریض شده یا اتفاقی براش پیش اومده ؟ گفت نه آقا شب  قبل مادرش فوت کرد ، بله آقا  مادرش شب قبل حالش بهم خورده بود  به بیمارستانش بردند اما به خاطر  بیماری که داشت گویا دکترها نتونستند کاری کنند واون هم  در بیمارستان فوت کرد.  خبر فوت مادر نسیم مرا بسیار متاثر کرد آخه نسیم  هنوز 12 سالش بود و نبود مادر میتوانست  تاثیر خیلی  جدی روی او بگذاره .
  این موضوع لحظاتی ذهنم را درگیر کرده بود  داشتم به او واتفاقی که برایش پیش اومده بود فکر میکردم  که الان او چه حالی دارد، اما  با خودم گفتم وقت  مدرسه که تمام شد حتما به خونه شون میرم شاید در  صحبت با او کمی غم وغصه اش رو  کم کنم ، مدرسه که تمام شد یک راست به طرف خونه شون رفتم ،  وقتی به خونه اش رسیدم تازه با پدرش از بیمارستان آمده بود وقتی مرا دید گریه اش گرفت کمی صبر کردم وقتی آرام گرفت  روی نیمکتی که زیر یک درخت انجیر  کنار باغچه حیات  خونه شون بود نشستیم وکمی  با او صحبت کردم وسعی کردم  با دلداری وبرشمردن خوبیهایش ونیز صبر وتحملی که داره  به او قوت قلب بدم ، اینکه همه ممکن است در زندگی دچار حوادث واتفاقی بشوند.  بهترین کار تو این شرایط  اینه  که صبر داشته باشیم بله او هم با علاقه به حرفهام گوش میکرد آخه  از آنجاییکه رابطه ام با دانش آموزهام خیلی نزدیک وصمیمی بود وخیلی راحت با همه صحبت میکردم اوناهم  خیلی با من راحت بودند  یعنی رابطه همه با من خوب بود  وراحت با من صحبت میکردند نسیم هم همینطور با کمی صحبت ودادن دلداری به او  تحت تاثیر حرفهایم قرار گرفت وآرامشی به او دست داد بعد پدرش را که در خانه بود به من معرفی کرد او پرسنل یکی از دانشگاهها بود مردی بسیار متین وافتاده ودر عین حال خاکی وخودمونی ،  به اوتسلیت گفتم اوهم  سر صحبت رو بازکرد و از مادرنسیم  گفت واینکه خیلی نسیم رو دوست داشت چون او تنها بچه ما بود ، اومدتها با بیماری سرطان درگیر بود ومیدونست که این بیماری ولکنش نیست ،در ادامه حرفهایش از وضعیت نسیم گفت واینکه او مادرش رو خیلی دوست داشت واز فوت اوخیلی شوکه شده بود وبی تابی میکرد اما وقتی تو اومدی وبا او صحبت کردی کمی آرام گرفت الان می فهمم که نسیم همیشه از تو صحبت میکرد معلوم بود که او به شما خیلی علاقه داشت،  وقتی شبها درس خودشو آماده میکرد می اومد پیش من وبا هم صحبت میکردیم او  از شما برام  تعریف میکرد  که شما توکلاس با اونا خیلی خودمونی هستید وشاگردا خیلی راحت مشکلات خودشونو به شما میگند من هم گفتم این وظیفه منه اصلا معلم باید همین باشه تازه من چون دانشگاه هم میرم کم وقت میذارم که با دانش آموزهام  باشم  وحتی با اونا به گردش علمی ببرم آخه وظیفه معلم همینه باید اینطور باشه نه اینکه  معلم بره کلاس وخشک وبیروح فقط حاضر غائب کنه واز چند نفر درس بپرسه وبعد هم چند صفحه درس جدید بده  باید به دانش آموز آنطور آموزش بده تا برای فردا وفرداها آمادگی  خدمت به مردم ومیهن خودشونو کسب کنند  که انسانهای با محبت وغمخوارنسبت به  مردم باشند.در همین زمینه ها کمی صحبت کردیم ،   ساعتی پیش آونا  بودم بعد  خداحافظی کردم وبرگشتم .

از اون روز سالها گذشت ونسیم به دبیرستان رفت ،  تا اینکه یک روز حین عبور از خیابان نزدیک خونه مان  یک دفعه با او روبرو شدم بله خودش بود اول شک کردم آیا این  همان نسیم هست یا نه؟ آخه او  دختر بزرگی شده بودو سال آخر دبیرستان بود  وقتی مرا دید جلوم آمد وسلام واحوالپرسی  گرمی کرد از او  احوال باباش رو پرسیدم دیدم سکوت کرد وقتی به اوگفتم نسیم  بازچه شده سکوت کردی؟ آیا  اتفاقی براش  افتاده حادثه ای پیش آمده؟ که یک باره گریه اش گرفت وگفت آقا گویا همه بلاها باید سر من بیاد چند ماهه که بابامو دستگیر کردند وتوزندونه به اوگفتم زندون !! برای چی؟ چکار کرده بود چه خلافی مرتکب شده بود که زندونیش کردند ؟ گفت آقا کار خلافی نکرده بود او هوادار مجاهدین بود تو دانشگاه همش به دانشجوهای هوادار مجاهدین کمک میکرد و با آونا دوست بود که اومدند واونو دستگیر کردند  اواخر مر داد 1360 بود ، او که هرروز عصر  ساعت 4 به خونه می اومد یه روزوقتی خونه رفتم وهرچه منتظر موندم بابام نیومد والان نزدیک یک ساله که تو زندونه ، گفتم اونو به  کدوم زندون بردن ،  گفت توی اوین ، کمی با او صحبت کردم وگفتم نسیم مانند همیشه قوی باش وتسلیم شرایط نشو او انسان شریفی بود ولاجرم به دلیل همین خوبی هایی که داشت به کسانی کمک کرد که راهشان نجات مردم بود همون هایی که سالها در زمان شاه زندان رفتند وشکنجه شدند وخیلی ها اعدام شدند بعد هم که بیرون آمدند د رتظاهرات وقیام علیه شاه وساواک وگارد ومزدورانش همین ها بودند که مردم رو به حرکت در می اورندند اما آخوندها حق شونو خوردند وبعد هم تصمیم گرفتند که آونا رو نابود کنند ، سرپایی کمی با او صحبت کردم اما  چون دیرم شده بود از او  اسم مدرسه اش رو پرسیدم وگفتم حتما  به تو سر میزنم واز او خداحافظی کردم ورفتم دنبال کارهایم  .....
  سالها سپری شد محل کارم عوض شده بود ودیگر او را نمی دیدم اما می دونستم که پدرش هنوز زندان است بله روزها و سالها میگذشت و آخوندها هم هرچه تونستند گرفتند وزدند وکشتند وزندانی کردند محیط مدرسه وکلاس برام زجر آور شد خیلی  بیسواد ها رو از بسیج وسپاه وحوزه بعنوان معلم استخدام کردند وهرمعلمی که حق میگفت وبا دانش آموزان صمیمی بود ومحرم رازشان بود وتن به قوانین ضد مردمی  وضد آموزش آخوندها نمی داد اخراج کردند ،  من هم دیگه دانشگاه ام تموم شده بود وتمام وقت در مدارس درس میدادم .  از این وضع  موجود کلافه شده بودم  هر حرفی میزدی  انجمن  اسلامی که عقب مانده های بسیج بودند  به اسم منافق هشدار می دادند وتهدید میکردند . تا اینکه تصمیم گرفتم درس ومدرسه وکارو   ول کنم واز این جهنم  آخوندها خارج شم چون چند بار به من اخطار داده بودند که کله ات بوی قرمه سبزی میده ومواظب خودت باش ومیگفتند مگه هوس آب خنک کردی  که کار منافقانه میکنی و...منهم تصمیم گرفتم از جهنم آخوندی خارج شده وبه کشور دیگری بم تا اینکه در آخرین روزهای شهریور که چند روز مانده بود تا  مدرسه ها بازشند  دیدم دیگه تحمل  این وضع ورفتن به کلاس ومدرسه روندارم به خودم  گفتم الان وقتشه  تا کلاسها شروع نشده خودمو از این جهنم خلاص کنم تصمیم گرفتم و از کشور خارج شدم.


دوستم که حرفهامو تا اینجا شنید گفت خوب بابای نسیم چه شد خود ش  چه شد؟ آهی کشیدم ودر فکر فرو رفتم نمی دونم چه مدت  توفکر بودم که دوستم گفت بابا قهوه ات سر د شده نیم ساعته حرفی نمی زنی گفتم بله متوجه نشدم وازاومعذرت خواستم آخه داشتم به او روز فکر میکردم به همه  خاطراتی  که با بچه های مدرسه داشتم وخصوصا وقتی داشتم از اتفاقی که برای نسیم پیش اومده بود تو فکر رفتم دست خودم نبود ، اون سالها رو مرور میکردم وبه  نسیم وباباش فکر میکردم ،  دوستم گفت خوب خوب بگو چه شده؟  باباش بالاخره آزادشد یا هنوز تو زندونه خود نسیم چه شد آیا درس ومدرسه  اش تموم شد بعد چه شد آیا دانشگاه رفت یا ....  بغض گلویم رو گرفت واشکم سرازیر شد دوستم گفت چه شد چرا داری گریه میکنی برام بگو تا من هم بدونم گفتم مگر تو خبرهارو دنبال نمیکنی ؟ مگه داستان قتل عام 67 رو  نشنیدی مگه این روزها که همه دنیا دارند روی فایل صوتی آقای منتظری و قتل عام ها صحبت میکنند مگه خبر نداری چه شده مگه نمی دونی 30 هزار نفر رو خمینی وآخوندها قتل عام کردن و از دست این جانیان کسی توزندون زنده نموند مگه این روزها خبرهای گورهای دسته جمعی رو نمی شنوی ؟گفت چرا چرا  چیزهایی شنیدم اما این چه ربطی به نسیم وباباش داره گفتم آخه  بابای نسیم هم از قتل عام شده های 67 دیگه ،  نسیم که هر هفته به ملاقات باباش میرفت از اول تابستون 67دیگه به اوملاقات ندادند اوکه هرهفته با خاله اش به ملاقات باباش میرفت به او گفتند فعلا ملاقات نیست برو ما  داریم  پرونده اش رو  بررسی میکنیم شاید او آزاد بشه. نسیم هم که خوب اینقدر ازشقاوت وطینت جنایتکارانه آخوندها وخمینی ملعون اطلاعی نداشت که این سفاکان شقاوت پیشه چه موجوداتی هستند انتظار میکشید شاید باباش آزادشه چند ماه گذشت تا اینکه یه روز صبح که نسیم تو خونه بود زنگ در به صدا در اومد با خودش گفت این وقت صبح چه کسی زنگ زده با کسی قراری نداشتم خاله من هم  هیچ وقت اول صبح نمیاد در همین فکر بود که به طرف درب رفت ودرب را بازکرد با دو پاسدار ریشو که از صورتشون شقاوت وجنایت می بارید  روبرو شد  که ساکی دستشان بود وقتی که نسیم ساک را دید شناخت بله او ساک پدرش بود اما اینا کی هستند وچرا ساک پدرم دست ایناست در همین فکرها بود که یکی از اونا گفت ببین خانم این ساک پدر شماست او طبق حکم  قاضی شرع،  منافق بود واعدام شد ایناهم وسایل اش. حق ندارید مراسمی بگیرید وبه کسی بگید ودادو بیداد کنید محل قبرش هم تو قبرستون خاورانه که بعد به تو زنگ میزنیم ویا اطلاع میدیم که کجا دفنش کردند باشنیدن این حرفها نسیم چشم اش سیاهی رفت وبه زمین افتاد معلوم نیست  چه مدتی در این حالت بود که یکهو سردش شد وچشم اش رو باز کرد دید توی حیاط و نزدیک  درب خونه افتاده،  بلند شد وبعد از ساعتی خاله اش هم وارد خونه شان  شد دید نسیم در گوشه ای نشسته وداره گریه میکنه وقتی علت رو از او  پرسید ، نسیم  در حالیکه بغض گلویش رو گرفته بود ماجرا را برای خاله اش گفت، بله از اون روز ببعد  مسیر زندگی وسرنوشت نسیم بکلی دیگرگون شد وبا خودش عهد کرد که راه پدرش رو ادامه بده  روزها گذشت من هم مدتی بود که از او خبر نداتشم .  تا اینکه به یکی از دوستام که همکار قبلی ام بود زنگ زدم وبا او تماس گرفتم که حالش رو بپرسم در صحبت هام از وضعیت نسیم پرسیدم ،  او نسیم وخانواده اش  رو  می شناخت اولین سوالی که از دوستم کردم این بود از نسیم چه خبر اما او سکوت کرد دوباره پرسیدم که آیا نسیم را می بینی آیا او دانشگاه اش تمام شده وچکار میکنه که از پشت تلفن با صدای گرفته وبغض آلود گفت:بذار ماجرای نسیم رو برات بگم ،  نسیم در حالیکه آخرین سال دانشگاش بود پدرش رو اعدام کردند چند بار اورا دیدم وبا او احوالپرسی کردم واز کارش پرسیدم که گفت دنبال کار هستم تا اینکه مدت زیادی دیگه او را ندیدم یک روز اتفاقی خاله اش رو که اغلب به خونه او نا رفت واومد داشت دیدم  با او سلام وعلیک کردم واحوال نسیم رو پرسید م در حالیکه خیلی ناراحت وگرفته بود وقتی اسم نسیم را شنید گریه اش گرفت گفتم چه شد آیا  چیزی شده مشکلی براش پیش آومده که داستان نسیم وربودن اورا برام تعریف کرد که  یک شب پاسدارها  اومدند تو خونه واو نو بردن اون وقتی آن موقع شب صدای زنگ وشنید حدث زد گویا  فهمیده بود پاسدارها  هستند لذا وقتی درب روباز کرد ودید چند پاسدار جلو درب هستند  سرو صدا کرد همسایه ها هم با شنیدن سرو صدا  از خونه شون بیرون اومدند وسرکشیدند پاسدارها وقتی  که داد وفریاد نسیم بلند شد جلو دهان اونو گرفتند وکشان کشان سوار ماشین کردند وبردند از اون روز تا الان هرجا میرم کسی از او خبر نداره سپاه میگه ما چنین کسی رو دستگیر نکردیم ، اطلاعات میگه ما هرکسی رو بخواهیم دستگیر کنیم حکم جلب میبریم ما کسی رو  با این اسم دستگیر نکردیم.  به اوین رفتم وبه قزل حصار وگوهر دشت اما گویی او آب شده وبه زمین رفته هیچ خبری از او نیست 

وقتی این موضوع را برام گفت  دیگه ساکت شدم وصحبت با دوستم رو  ادامه ندادم نمی دونم چقدر طول کشید که دوستم گفت یعنی  خانواده اش هیچ خبری از او ندارند،  اینطور که میگی گویی  الان چند ساله که این اتفاق افتاده اینطوری که سالها  میگذره یعنی هنوز هم کسی نمی دونه چه شده؟ اینجا بود که به دوستم گفتم  عزیزم مگه این همه جوان هارو  از تو خونه ودانشگاه ومحل کار وکوچه وخیابون ربودند وبردند ودر خونه های امن سپاه واطلاعات شکنجه کردند وبعد یا با واکیوم ویا آمپول ویا داروی سمی کشتند وحتی خیلی موارد جنازه شون را هم در  بیابانها سوزاندند کسی خبر داره؟  مگه سعید زینال که مادرش میگفت سعید من گو کسی به او جواب داده مگه محسن پسر آقا فتح الله که از خوابگاه دانشگاه دزدیدند والان سالها میگذره کسی خبر داره مگه دو دختر منیر خانم را که هر دو پرستار بودند ودزدیدند ودر بیابان چال کردند واتفاقی نزدیک یه  مرغداری بود وصاحب مرغداری که شب داشت  کار میکرد که نزدیکی های صبح سروصدای یه ماشین رو از بیرون شنید که وقتی از  پنجره بیرونو نگاه کرد  متوجه ماشین شد وبعد هم ماشین در کنار یک گودال ایستاد واونا چیزی رو درگودال انداختند وصبح که صاحب مرغداری به کنار گودال رفت با دو جنازه روبرو شد و....دهها وصد ها جوان دیگر. مگه قتل های زنجیره ای که مختاری وفروهر ونوه مصدق وپوینده و وزالزاده  ودکتر سامی ودهها نفر رو با چاقو وکارد نکشتند ویا  با تصادف ساختگی زیر چرخهای ماشین له نکردند،  مگه  غزاله علیزاده رو از تو خونه اش ندزدیدند ودر جنگل های شما ل به دار نزدند ؟  کسی تا الان  پاسخ اینها رو داده ؟  مگه بعد از قیام 88 دهها جو ان  رو ندزدیدند وبردند وکشتند که این روزها دژخیم مرتضوی برای سفید سازی ولی فقیه ودر بردن خودش از جنایات کهریزک از خانواده ها معذرت خواهی کرد دیگه نتونستم ادامه بدم سرمای سختی در بدنم احساس کردم عرق سردی بر پیشانی ام نشسته بود احسام کردم که لرزم گرفته دوستم گفت حالت خوب نیست  بلند شو بریم ساعتها ست که اینجا نشستیم خلوت شده بریم خونه دیر وقت هم هست در حالیکه خاطره وسرگذشت نسیم را با خود زمزمه میکرد  بله او که مانند نسیم بهار چون رایحه گلها آمد وبا نسیم رفت  وهمچون ستاره ای درخشید وغروب کرد وهمینطور هزاران نسیم دیگر که از بقیه  شنیده بودم به آینده فکر میکردم از جایم  بلند شدم وبه طرف خونه رفتم در حالیکه به آخوندها واین جانیان لعنت میفرستادم وآرزو میکردم که هرچه زودتر سرنگون بشن ،  در دلم گفتم الهی به ناله وآه مادران همین شهدا وقتل عا م شده ها ،  این رژیم  هر چه زودتر به دست این  پدران ومادران داغدار سرنگون بشه، ما هم نباید بیکار بشینیم باید صدای دادخواهی رو  که خانم مریم رجوی اعلام کرده والان همه ایران وهموطنان خارج کشور نیز  از آن صحبت میکنند وخیلی از عناصر خود همین رژیم نیز که الان جدا شدند مثل پسر خزعلی ورضا ملک وقدیانی وهمینطور شخصیت های مدنی وحقوق بشری مثل آقای ملکی ومادر ریحانه وبسیاری از مادران شهدا الان دارند تلاش میکنند که این دادخواهی رو جهانی کنند ودر ایران هم مردم و خانواده هارو وادار کنند که گورهای جمعی رو شناسایی کرده  واسامی شهدا رو جمع ،  وقاتلین این جوانها رو شناسایی کنند ودر اینترنت به همه معرفی نمایند  در حالیکه به ایران بعد از سرنگونی آخوندها فکر میکردم به خونه رسیدم تا روزهای بعد  پیک وقاصد پیام ها و راه  وآرمان همه نسیم ها باشم !!