آذر مريم از شب آوازهای کاظم مصطفوی
آذرِ مـــريــــم
از رهــــگـذر خاك ســر كـوي شما بــود
هر نافه كه در دست «نسيم سحر» افتاد
«حافظ»
«وصل» راز عجيبي است. نه تاريخ ميشناسد و نه جغرافي. نه زمان و نه مكان. و حتي نه طبقه ميشناسد و نه فرهنگ و سنّت. وقتي كه شد، شده است. ميگويند از مقولة عشق است و «سخن عشق نه آن است كه آيد بهزبان». حداقل زبان عبارت بسندهاش نيست و بايد با زبان اشارت گوشههايي از آن را حس كرد.
اما من هربار كه داستاني از اين مقوله را در ميان مجاهدين ميبينم، ميخوانم يا ميشنوم رغبت هرگونه بحث فلسفي را از دست ميدهم. احساس ميكنم در پيچ و تابهايي ميافتم كه از اصل مسأله دورم ميكند. داستانهاي «وصل» برايم شوقانگيزترند.
داستان آذر سليماني يكي از اين داستانهاي نانوشته است. آذر، بهكسي عاشق بود كه هرگز نديده بودش. تنها، پيام انقلابش را از راديو شنيد؛ و آتش سركش عشق آنچنان بهجانش افتاد كه به«آذرمريم» معروف شد. و عاقبت در شمار يكي از 30هزار شهيد قتلعام سياه خميني بهپرواز درآمد و قلة «وصل» را فتح كرد.
تمام داستان او در يك كلمه، «وصل»، خلاصه ميشود. نميدانم چرا وقتي داستانش را شنيدم ياد آسمان افتادم. آسمان اينجا. آسمان «اشرف» كه گشادهترين آسمانهاست. در هر غروبدمان، اينجا، آدم احساس ميكند خورشيد در ميان ابرهاي گداخته شهيد ميشود. اما وقتي نسيم در سحري شعلهور ميوزد، و تو سر در گريبان، كوله و سلاحت را اين دست آن دست ميكني و از خياباني با رديف درختان تشنه ميگذري بياختيار با خود زمزمه ميكني:«اي نسيم سحر آرامگه دوست كجاست؟». درست در همان لحظه يكدفعه خورشيدي را در جلو رويت مييابي كه خورشيد ديروز نيست. خورشيدي است جوان كه سر در دامان مهربان آسمان دارد. آسماني كه اكنون سالهاست، هر بامداد، خورشيد را با سخاوت از ميان آبيهاي بيكرانهاش ميزايد، و در غروب، در ميان ابرهاي سرخ و مواج فرويش ميدهد. و فردا، خورشيدي نو، همچنان ميدمد. از پيچي ميگذري. با خاك دمكرده و ريگ تفته حرف ميزني و پژواك صدايت را از اقصاي جهان ميشنوي: «آتش طور كجا؟ موعد ديدار كجاست؟»
اينبار با كسي موعد ديدار داري كه ميخواهد دربارة يكي از خورشيدهاي شهيد برايت بگويد. تجربهيي از «وصل» كه از هر نظر كشفي جديد است.
خواهرش «نيره»، كه حالا رزمندة ارتش آزاديبخش است، برايت تعريف ميكند: «آذر در سال1343 در يك خانوادة متوسط در كرمانشاه بهدنيا آمد. فعاليتش را از سال57 شروع كرد. در سال58 هوادار سازمان شد. از وقتي در كتابها خواند حنيفنژاد سختترين كارها را خودش ميكرده است كارهاي بنايي و رنگ زدن بهدر و ديوار خانة خودمان را بهعهده گرفت. در بيرون بهمسجدها ميرفت تا كلاش را آموزش بگيرد. از سال بعد در تمام ميتينگها و راهپيماييهاي مجاهدين شركت داشت. در راهپيمايي 30خرداد مثل يك ببر ميغريد. فالانژها حمله و بسياري فرار كردند. اما آذر ايستاد. با يكي از سردستههايشان آنچنان جسورانه درگير شد كه همه، جا زدند. محل يك راهپيمايي ديگر لو رفته بود. آذر ولكن نبود. پرسوجو را آنقدر ادامه داد تا محل دوم را پيدا كرد. در غروب 30خرداد وقتي خبر بهرگبار بستن تظاهرات تهران را شنيد گفت: "تمام شد. خط بين حق و باطل كشيده شد"». از فرداي آن روز در تيم مجاهد شهيد اعظم برازش كار را در فاز ديگري شروع ميكند. اعظم را بهخانه خود ميآورد. و از همان جا عمليات كوكتلاندازي آغاز ميشود. وقتي خبر تأسيس راديو مجاهد را ميشنود ساعتها پاي راديو مينشيند و با اميد شنيدن صدايي آشنا بهپارازيتها گوش ميدهد. در شهريور60 تيمشان ضربهميخورد و بيشترشان دستگير ميشوند. آذر اينبار هم سالم باقي ميماند. شوق وصل اوج بيشتري ميگيرد.