۱۳۹۵ آذر ۹, سه‌شنبه

يك خاطره بیاد میرزا کوچک خان در سالگردشهادت او ، چی کم داریم هیچ ما باید پیروز شویم ومیشویم زمان زمان قدیم نیست




به نقل از سایت موزیک اشرف
يك خاطره- كاري كنيم قصه هاي تاريخمان درخشان و زيبا باشد…

يك خاطره بیاد میرزا کوچک خان در سالگردشهادت او ، چی کم داریم هیچ ما باید پیروز شویم ومیشویم زمان زمان قدیم نیست


خدا بيامرزه جناب ناصري رو. فكركنم بيشتر از 90 سال عمر كرد. پيرمرد با تجربه ودنيا ديده  اي بود. با بچه ها مي نشستيم پاي صحبتهاش و باهاش تا گوشه و كنار تاريخ معاصر ايران مي رفتيم. ذهنش يه ديسك سخت پرظرفيت بود كه فقط كافي بود موضوع رو بگي و بعد هم سرچ بزني، اون وقت سند پشت سند بود كه برات مي آورد و قصه پشت قصه بود كه تعريف ميكرد.

يه بار از ستارخان و مشروطه مي گفت، يه بار ما رو تا جنگلهاي گيلان و همنشيني با ميرزا مي برد. وقتي داستان يخ زدن ميرزا رو تعريف ميكرد، اشك تو چشمهاش حلقه ميزد و صداش ميلرزيد. يه روز هم از مصدق مي گفت. از اون حمايتهاي ميليوني، از اون شعارهاي كوبنده و خالصانه. نميدونم چرا همه قصه هاي تاريخي آقاي ناصري پايان غم انگيزي داشت. هيچكدومشون به پيروزي ختم نمي شدن. يه بار يكي از بچه ها همين رو ازش پرسيد.   آقاي ناصري شونه هاي نحيفشو بالا انداخت و گفت: « لابد يه چيزي كم بوده پسرجون. لابد يه دردي بوده بابا» سالها گذشت و آقاي ناصري عمرشو داد به شما، ما هم بزرگتر شديم و قصه هاي آقاي ناصري رو توي كتابها خونديم. جلوتر كه رفتيم واسه خيلي از سئوالها جواب پيدا كرديم و سئوالهاي تازه اي هم برامون ايجاد شد. راست مي گفت آقاي ناصري، هميشه يه چيزي كم بوده. سرداران اين ميهن هميشه سر بزنگاهها تنها ميموندن. هيچوقت نيروي منسجم و از جون گذشته اي كه حاضر به گذشتن از همه چيزش باشه نبوده.هميشه يه دردي بوده. يه دردي كه پايان قصه ها رو غم انگيز ميكرده.  حالا ما همه امون با هم شخصيتهاي آخرين فراز اين قصه ايم. ببينم تا حالا از خودتون پرسيديد كه چي كمه؟ اگه از من بپرسيد ميگم هيچي كم نيست. باور كنيد كه اين دفعه هيچي كم نيست. برعكس داراييها خيلي بيشتر از هميشه ان.  هم راه آزادي هست هم راهنماي اون و هم رهروانش و هم ديكتاتوري كه داره نفساي آخرش رو ميكشه و كافيه ما از جامون بلند شيم. واسه همينه كه تو زمان برخاستن، درنگ نبايد كرد. بايد لحظه ها رو قاپيد. زمان، زمان درمان همه اون دردهاي صد ساله هم هست. كاري كنيم كه فردا اگه مثل آقاي ناصري نشستيم تا قصه هاي تاريخ رو واسه بچه هاي فردا بگيم. قصه كه به آخر رسيد نه اشكي تو چشمها حلقه بزنه ونه صدايي بلرزه.