محمدرضا چوپانی : به یاد فرمانده بیژن (محمدجواد صالح تهرانی)
فروردین سال ۱۳۶۳ بود که تازه وارد منطقه مرزی شده بودم، برای اولین بار با او روبرو شدم او از همان بدو آشنایی برایم صلابت یک فرمانده را تداعی میکرد، او فرماندهی حفاظت پایگاه را بر عهده داشت، یلی بود که تماموقت حفاظت پایگاه را دنبال میکرد، هر وقت او را میدیدم از او خیلی انگیزه میگرفتم که چگونه با تمام سلولها با مسئولیت انقلابیاش عجین و ذهنش متمرکز اینکار است.
سالها بعد در سال ۱۳۷۱ هم مجدداً این افتخار را داشتم که تحت مسئولیت مجاهد شهید بیژن تهرانی که فرماندهی پشتیبانی یکی از قرارگاهها را بر عهده داشت، باشم، این بار فرمانده بیژن را در صحنهای دیگر از رزم و تلاش ایدئولوژیکی و کار بدون نام و نشان در ارتش آزادیبخش دیدم، وقتی در روز اول با او تحت عنوان فرمانده مستقیم مواجه شدم در پوست خودم نمیگنجیدم و تمام خاطرات سالهای قبل بهویژه روزهایی که او در سرما و گرما در دل کوههای کردستان، حفاظت مقر را بر عهده داشت و من با پشتگرمی او، همیشه این احساس را داشتم که در دژی نفوذناپذیر حضور دارم، در ذهنم تداعی میشد و حالا بااحساس شعفی مضاعف در کنار فرمانده، یار و همرزمم به مسؤولیتهایی که بر عهدهام خواهد گذاشت میتوانستم پاسخ دهم.
بعدها وقتی با او مواجه میشدم تمام مشکلات و تضادها و خستگیهای روز را فراموش میکردم چراکه بهواقع او پناه خستگیناپذیر در برابر سختیها و تضادها بود از ویژگیهای بارزش گوش دادن به تحت مسئولینش بود که خودش راهگشای تمام مشکلات بود …
سالها بعد او را در پهنههای دیگری از کار و مسئولیت بهویژه اطلاعات ارتش آزادیبخش میدیدم، در جبههای دیگر و از معاونان ارزنده در بخش اطلاعات ارتش.
غالباً هرروز صبح در رزمگاه لیبرتی او را میدیدم و به شوق و یاد سالهای قبل که مسئولم بود به طرفش میرفتم تا سلامش کنم و جواب گرم و دلنشین همیشگیاش را بشنوم؛ و انبوهی از خاطرات صحنههای رزمش بهویژه در پهنه انقلاب ایدئولوژیک که آموزگارم بود را در ذهن مرور میکردم تا در عشق و صفای وجودش غرق شوم.
اما در شبانگاه ۵ دی دقایقی بعد از موشکباران لیبرتی با ۲۰ موشک کینه و شقاوت رژیم، متوجه شدم فرمانده بیژن مرا گذاشت و رفت و به دیگران یاران شهیدم پیوست، برای مدتی از خود بیخود شده بودم و غرق در اعماق خاطراتم جستجوگر لحظات شیرین با او.
و لحظاتی در این فکر فرورفته بودم که یار دیرین صحنههای رزم و سختیها، از کنارم پر کشید و من دیگر چهره شاداب و سرشار او را صبحگاهان در مسیر خیابان ۱۰۰ در لیبرتی نخواهم دید…
اما در اشتباه بودم صبح روز بعد، بله، رأس ساعت همیشگی، آن روز و روزهای دیگر، او را استوارتر و مقاومتر و دلیرتر در صحنههای رزمهای بعدیمان در چهره تکتک یاران و برادرانم در رزمگاه لیبرتی دیدم، فرمانده ای که با شهادتش در دیگر برادران تکثیرشده بود و جواب سلامم را رساتر از همیشه، در زبان گویای انقلاب در جایجای خاک رزمگاه عاشقان میداد و من در آن لحظات به او و نسل او، فقط میبالیدم. چه کوتهبین دشمنی که میپندارد ما با موشک و قتلعام از بین رفتنی هستیم! این جنبشی است که به دلیل حقانیت و اصالتی که دارد و به دلیل آمادگی برای دادن بالاترین قیمت در مسیر آزادی، در پس هر ضربه تبرداران، رویان تر از گذشته قد برافراشته است، آنکس که چنین حقیقتی را ورای این رویارویی پنجاه سال گذشته با ارتجاع قهار آنهم پیچیدهترین شرایط سیاسی و بالاترین حمایتهای سیاسی از آن، ندیده است، بقول معروف حقیقتاً مردهای فاقد شعور تاریخی و یک حقیقت پوشی است که شایسته خواندن نماز میت است.
محمدرضا چوپانی
دی ۹۵