۱۳۹۵ دی ۲۵, شنبه

پارادوکس مرگ رفسنجانی



عزیز پاکنژاد: پارادوکس مرگ رفسنجانی



رفسنجانی مُرد و سیاهه ای خونین از آمریت و شراکت در جنایت و ترور، از خود بر جای گذاشت. کارنامه سیاه این شخصِ جنایت مرام، محدود به عرصه های مختلف زندگی «سیاسی» اش نبود.
تعرض او به سطح معیشت مردم ایران در دوران ریاستش، و فجایع و خسارت های غیر قابل جبران بعدی که مستقیما از «سیاست تعدیل اقتصادی» او ناشی می شد، وضعیت امروز ایران را به گونه ای که هست و تعریف می شود، رقم زد. فقر و فحشاء و اعتیاد و همچنین بوجود آمدن نوکیسه ها و آقازاده های بی ریشه و اخلاق با سطح نازلی از دانش و مسئولیت اجتماعی و انسانی، و بسیاری فجایع دیگر مثل سدسازیهای بی رویه و خشکاندن و تخریب محیط زیست و عوارض مخرب آن، حاصل اندکی از سیاستهای ویرانگر این «روباه مکار» است که به شمارش نمی آید.

شاهکار او در این راه، به تخت نشاندن خامنه ای به عنوان «ولی فقیه» نظام بود. با این کار هر جنایت و آسیبی که خود به زحمتکشان و روشنفکران و فرزندان آزادیخواه ایران وارد نکرد را، بر عهده او گذاشت. این انتخاب به قدری شایسته این نظام بود، که خود او را نیز بی نصیب نگذاشت و توسط همان «ولی فقیه» عملا از دور قدرت و تصمیم گیریهای حیاتی برای موجودیت نظام خارج کرد.

موجودیت رفسنجانی و آن چیزی که بود اما، نمی توانست از این نظام دور و به طور کلی کنار گذاشته شود. او همیشه مقام دوم در حاکمیت ملایان بر ایران را به دوش می کشید و بدلیل نزدیکی و حشر و نشر طولانی با پایه گذار این نظام ضد انسانی، کسی توان جایگزینی او در این موقعیت ممتاز را نداشت و برای نظام شخصیتی منحصر به فرد محسوب می شد.

داشتن موقعیت اجرایی یا کنار بودن و نقش فرعی، از اهمیت او برای نظام نمی کاست. او این را بخوبی می دانست و با زیرکی برای پیشبرد مقاصدش به کار می گرفت. سیاست مماشات دولتهای غربی بر پایه وجود او در لایه های مختلف نظام شکل گرفت و پیش رفت.

در هر بن بستی، سرو کله اش در پشت «جناح معمولا مغلوب» نظام پیدا می شد. او در راس یک ارگان بیشتر تشریفاتی و بی تاثیر بنام «مجمع تشخیص مصلحت» قرار داشت. این مجمع که عملا نقش محلل را در اختلافات بین شورای نگهبان و مجلس رژیم ایفا می کرد و در جای خود ارگانی «قانون گذار» محسوب می شد، همواره پر از عوامل آشکار و پنهان دستگاه ولی فقیه بود که مانعی اساسی در موثر بودن آن در تصمیم گیریهای مهم نظام ایجاد می کرد و به همین دلیل کاری مستقل از خواست خامنه ای و دستگاه او نمی توانست پیش ببرد.

به این ترتیب رفسنجانی طی سالهای اخیر، در چهارچوب قدرت، از تصمیم گیری مستقیم در سیاست های دیکته شده خامنه ای محروم بود، اما هرکس یا هر مقامی که برای حفظ منافع خود و جناحش، در مقابل خواسته های «ولی فقیه» نظام قد علم کرد، این کار را با تکیه بر نفوذ بی برو برگرد و پنهان رفسنجانی در جوامع و مراجع مذهبی و ارگانهای اجرایی کشور انجام می داد. او کسی بود که خامنه ای را به این جایگاه رسانده بود و در هر فرصتی این را تکرار می کرد و اجازه نمی داد کسی این را فراموش یا نفی کند.

او در ادامه یابی این رژیم ضد انسانی در واقع «شخص اول» بود. او «مقام دوم» نظام را در هر شرایطی داشت، ولی در زمینه موجودیت و ابقاء قدرت در نظام، بعنوان وزنه تعادل عمل می کرد و عملا مانع از سقوط آن بود. بازی «دو پایگی» در این نظام را، او از خمینی آموخت، عملی، اجراء و به خامنه ای تحمیل کرد. این کار ثمرات مهم و مفیدی برای نظام «ولایت فقیه» داشت که تا امروز کسی آنرا نفی نکرده است.

مشغولیت ذهنی و نگرانی دائمی او، حفظ میراث خمینی و نظام ضد مردمی او بود. وانمود می کرد که کارهای باند مقابل و در قدرت حاکم، باعث به خطر افتادن موجودیت آن و برباد رفتن تلاشهای سی و چند ساله آنها می شود. به همین دلیل راهی متفاوت با آنها پیشنهاد می کرد.

 البته برای پیشبرد راهی که نشان میداد و تحمیل آن به باند غالب، استفاده از مردمی رام و مطیع که برای پیشبرد مقاصد او آماده فداکردن جان هستند، را با آغوش باز می پذیرفت. در مقابل، خروج مردم بر این نظام و رژیم حاصل از آن را، هرگز برنمی تافت و همواره در میانه راه، در مقابل قدرت فائقه، کرنش می کرد و طرفدارانش را در مقابل سرکوبی رژیم تنها می گذاشت.

داستان اختلافات بین رفسنجانی و خامنه ای، بعد از آن آغاز شد که خامنه ای قدرت خود را در نظام تثبیت کرد، ارگانهای قدرت را در پنجه گرفت و شراکت با رفسنجانی را برنتافت. تناقض اصلی نظام در آن مقطع این چنین شکل گرفت.

 در حالی که سراپای این دو تبهکار برای حفظ نظام، با خون و ترور و کشتار و فاجعه برای مردم ایران در هم آمیخته بود، این «دوقلوهای متضاد و جدایی ناپذیر» سایه همدیگر را با تیر می زدند. «ولی فقیه» نظام در عین حال که رفسنجانی را محدود و از دور قدرت خارج کرده بود، در هر پیچی، برای تعادل و هماهنگی بین جناحها، بشدت به او وابسته بود.

پارادوکس مرگ رفسنجانی برای نظام «ولایت فقیه» و مقام اول آن، در همین جاست. مرگ رقیب اصلی «ولی فقیه» که حامی بالقوه یا بالفعل کلیه مخالفانش بود، باید خیالش را راحت تر کرده باشد. اما واقعیت چیز متفاوتی را نشان می دهد.

خامنه ای با پدیده «تغییر دوران»، روبروست. این مهم قاعدتا باید خود را در فشار بیشتر بر رژیم از جانب طرفهای معامله و مذاکره، و همچنین سقوط آزاد «سیاست مماشات» نشان دهد. «ولی فقیه» برای برخورد با حوادث آینده، مجبور است در جهت یکدست کردن باندش، و همزمان دفع مخالفان، اقدام کند. «ولی فقیه» شاید بتواند این کار را به سادگی با تکیه بر ابزار سرکوبی، پیش ببرد ولی برای ایجاد تعادل در «هندسه نظام» به رقیب مرده اش نیازی حیاتی دارد. این را در تلاش او و عواملش برای مصادره «لاشه» رفسنجانی می شود دید.

 با مرگ رفسنجانی، رژیم برای عبور از بحرانهای پیش رو آرامش کمتری احساس می کند. خامنه ای در مقابل فشارهای آینده، رقبای بیشتری را که به خاطر وجود یا خواست رفسنجانی ساکت بودند، در قفای خود خواهد داشت. آنها «تدبیر» و «دوراندیشی» رفسنجانی که حفظ «ولی فقیه» برایش خط سرخ بود را شاید نداشته باشند. و این آن نیشتری است که خامنه ای همواره در پهلوی خود حس خواهد کرد.

مجموعه این مشخصات رفسنجانی را، در حفظ تعادل درونی نظام ولایت فقیه، غیر قابل «جایگزین» کرده و مُردنش، خواه و ناخواه، نظام حاکم را در ورطه خطرناکی وارد خواهد کرد.