۱۳۹۶ خرداد ۲۸, یکشنبه

محمد اقبال - آتش به اختيار در ۳۰ خرداد ۶۰




محمد اقبال - آتش به اختيار در ۳۰ خرداد ۶۰



خاطرات من از آن ايام
درست در تقاطع تخت طاووس و مصدق تهران در طبقه چهارم تنها ساختمان نبش جنوب شرقي اين تقاطع، يك دفتر داشتيم به نام «دفتر حقوقي». اين دفتر كه من از سازمان تحويل گرفته بودم، محل تجمع و فعاليت شخصيتهاي نزديك به سازمان بود كه با اطلاعيه هاي تكي، سخنراني و يا از طريق امضا بر روي بيانيه هاي مشترك در اعتراض به سركوبها خطاب به رژيم يا خطاب به رهبر مقاومت مسعود رجوي و همچنين جلسات و تجمعات مختلف فعاليت مي كردند.
(مهندس) نصرالله اسماعيل زاده (از اعضاي دفتر پدر طالقاني در حال حاضر عضو شوراي ملي مقاومت)، (مهندس) محمد اقبال (در حال حاضر عضو شوراي ملي مقاومت، نگارنده اين سطور)، (مجاهد شهيد) كاظم باقرزاده (عضو شوراي ملي مقاومت كه در عمليات كبير فروغ جاويدان به شهادت رسيد)، (مجاهد شهيد) علي اصغر زهتابچي (از بازاريان به نام كه در همان تابستان ۶۰ به شهادت رسيد)، زنده ياد بتول علائي (مادر طالقاني همسر پدر طالقاني)، (استاد) جلال گنجه اي (در حال حاضر مسئول كميسيون اديان شوراي ملي مقاومت)، زنده ياد كاظم متحدين (از فعالان حسينيه ارشاد و پدر چند شهيد)، (دكتر) محمد ملكي (اولين رئيس دانشگاه تهران بعد از انقلاب ضد سلطنتي)، (دكتر) عبدالعلي معصومي (نويسنده و مورخ، در حال حاضر عضو شوراي ملي مقاومت)، زنده ياد محمد ميهن دوست (پدر مجاهد شهيد علي ميهن دوست)، (مجاهد شهيد) ابوذر ورداسبي (نويسنده و تاريخ دان كه در عمليات كبير فروغ جاويدان به شهادت رسيد) از جمله اين افراد بودند.
تظاهرات پراكنده و تاكتيكي نيروهاي سازمان در روزهاي منتهي به ۳۰ خرداد ۶۰ كه در سراسر كشور جريان داشت، در منطقه ذكر شده دفتر حقوقي به كرات انجام مي شد. يكباره خيابان خالي پر مي شد از مجموعه يي دختر و پسر ميليشياي مجاهد، شعار و پخش تراكت... و بعد همه غيب مي شدند. پيش مي آمد كه پاسداران رژيم سرمي رسيدند و درگيري شروع مي شد. ميليشيا با دست خالي و پاسداران و كميته چي ها با چاقو و قمه و اگر زورشان مي رسيد دستگير مي كردند. از سراسر تهران اخبار اين تظاهرات پراكنده و تاكتيكي مي رسيد. آنها كه ارتباطي با شهرستانها داشتند نيز اخبار مشابهي نقل مي كردند.
هرچه به آن روز نزديك تر مي شديم فضا سنگين تر مي شد. توي تخت طاووس يك دختر و پسر ميليشياي مجاهد خلق را در حال شعارنويسي بر روي ديوار به گلوله بسته بودند. من كه رسيدم آثار خون بر ديوار بود و مردم دور جنازه هاي مطهر دو شهيد جمع شده بودند و به رژيم فحش مي دادند. از پنجره دفتر به خوبي مي شد صحنه هاي اينچيني را ديد.
***
ظهر روز شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ طي يك تماس تلفني مطلع شدم كه عارف برادرم در تظاهرات تير خورده و مجروح شده و او را به بيمارستان فيروزگر برده اند. خودم كار ديگري داشتم و به تظاهرات نرفته بودم. ضمن اين كه از اواسط ارديبهشت همان سال به علت شناخته شدگي مخفي بودم.
بعد از ظهر آن روز با يكي از برادران مسئول سازمان نشست داشتيم. نفرات ديگر را خبر كردم. رفتيم منزل يكي از بازرگانان هوادار مجاهدين به نام هاشم آقا. خانه وي در زعفرانيه تهران بود.
به علت شرايط خاص آن موقع، آن برادر نيامد و به جايش برادر حبيب (ابوالقاسم رضايي) آمد. شركت كنندگان در آن نشست كوچك عبارت بودند از (مجاهد شهيد) ابوذر ورداسبي، (استاد) جلال گنجه اي، (دكتر) عبد العلي معصومي و يكي از برادران كه اكنون در آلباني است و من.
قرار بود زنده ياد كاظم باقرزاده نيز در اين جمع باشد كه چون روز قبلش در مراسم سالگرد درگذشت دكتر علي شريعتي، پاسداران رژيم او را از پشت چاقو زده و مجروح كرده بودند، غايب بود. همچنين خبر آمده بود كه (مجاهد شهيد) فاطمه فرشچيان همسر ابوذر ورداسبي كه در همان اكيپهاي تظاهرات پراكنده بود، دستگير شده است كه عصر مطلع شديم با سر كردن چادر و جا زدن خود در ميان مردم عادي توانسته از معركه جان سالم بدر برد.
اخبار ديگري حاكي از يورش و تحت تعقيب قرار دادن و دستگيري برخي از اعضاي همين جمع بود.
برادر حبيب شرايط را توضيح داد و به طور خاص شرايط زندان اوين را كه شكنجه ها به شكل وحشيانه شروع شده و تا حد مرگ بچه ها را شلاق مي زنند يادآور شد... در ميانه نشست زنگ تلفن به صدا درآمد. هاشم آقا صاحبخانه گوشي را برداشت و آمد و مرا صدا كرد. نگران شدم. چون شماره تلفن را فقط به يك نفر داده بودم و گفته بودم كه جز در شرايط اضطراري، آن هم از تلفن عمومي مجاز به تماس گرفتن نيست. گوشي تلفن را گرفتم، از آن طرف گفت: عارف آقا شهيد شد... من گوشي را گذاشتم و برگشتم به جلسه.
خبر را به حاضرين دادم. تلاش مي كردم صدايم لرزش نداشته باشد و تا مي شد كلمات را به صورت شمرده و آرام بيان كنم. در درونم آتش به پا شده بود اما خجالت مي كشيدم، نه از جمع، بلكه از برادر نازنينم ابوالقاسم رضايي كه تا آن زمان چند تن از اعضاي خانواده اش شهيد شده بودند.
حاضرين در نشست، بهت زده هريك به زباني سر سلامتي دادند و نشست ادامه يافت؛ اما در يك نقطه من ديگر نتوانستم خودم را نگه دارم و بغضم تركيد...، شانه هايم از گريه مي لرزيد، خوب چكنم؟ براي من اولين بار بود كه برادري را شهيد مي دادم. نمي دانستم كه از آن روز هزار هزار جوانان اين ميهن به مسلخ برده خواهند شد... هق هق مي گريستم و هاشم آقا ليوان آبي برايم آورده بود و سعي مي كرد همراه با بقيه آرامم كند.
نشست ادامه يافت و تصميم گرفتيم هر كدام از ما با شخصيتهايي كه ارتباط داريم بحثها را منتقل كنيم. درپايان قرار شد به رغم ريسكهايي كه داشت، من فردايش صبح بروم و سعي كنيم كه مراسم مجاهد شهيد عارف اقبال را به بهترين وجه برگزار كنيم. به ويژه اين كه عارف در محله مان در مختاري شاهپور جواني شناخته شده بود، هم به خاطر سوابقش با مجاهدين خلق و هم به دليل اين كه كشتي گير بود و همه او را فردي آزاده و «با معرفت» مي شناختند. ميز كتابي كه سر كوچه مان، كوچه علائي و تحت مسئوليت او بود، به همت عارف و ياران مجاهدش از معدود ميز كتابهايي بود كه تا آستانه ۳۰ خرداد پاسداران جرأت حمله به آن را به خود راه ندادند... و عارف و همرزمانش آن روز ميز كتاب را جمع كرده راهي تظاهرات ۳۰ خرداد شدند. آن موقع در ذهن من و بقيه الگوي تشييع جنازه هاي شهداي قيام ضد سلطنتي بود و مطلقا ابعاد سركوبي را در پيش بود تصور نمي كردم و نمي كرديم.
برگشتم و آن شب تا صبح در كنار پدر و مادرم بيدار بودم و بايد خبر را به نحوي به آنها مي دادم كه دادم و چه دردناك است خبر شهادت فرزندي را به پدر و مادرش دادن. تا صبح با خودم در چالش بودم كه چگونه اين خبر را به آنها بدهم. آنها مي دانستند كه عارف مجروح شده است. هرگز نگاههاي نيازمند پدر را در آن شب فراموش نخواهم كرد. او به چشمانم مي نگريست در حالي كه در نگاهش نوعي تمنا و التماس نهفته بود، گويي فرياد مي زد كه: نه، محمد ترا به خدا نه، اين خبر را به من نده... و گويي كه خبر را مي داند، هيچ سؤالي نمي كرد. حتي يك بار نپرسيد كه حال عارف چطور است؟ آيا زخمش خوب شده؟ آيا با بيمارستان تماس گرفته ايد؟ فقط آن نگاههاي نيازمندش بود كه تا تك تك سلولهاي من فرو مي رفت؛ و وقتي صبح نهايتا خبر را به او دادم و گفتم خميني عارف را از ما گرفت، از هوش رفت...
صبح از مسير پزشكي قانوني كه جواز دفن را بايد صادر مي كرد و روي آن نوشته بود عارف در اثر اصابت گلوله به طحال و خونريزي در همان ناحيه درگذشته است، رفتيم به بهشت زهرا براي تشييع و تدفين. بقيه داستان را در مقاله يي به مناسبتي ديگر با عنوان «اين سند جنايت منافق» آورده ام كه قسمت مربوطه را اينجا مي آورم: «صبح روز يكشنبه سي و يكم خرداد ماه ۱۳۶۰ به بهشت زهرا رفتم. براي حضور در مراسم كفن و دفن برادرم، مجاهد شهيد عارف اقبال كه روز قبل، سي خرداد، در تظاهرات پانصدهزار نفره مردم تهران عليه خميني دجال، از سوي پاسداران جنايتكار، شناسايي و مورد اصابت گلوله مستقيم قرار گرفته و متعاقبا در بيمارستان شهيد شده بود. چون مدتي بود به زندگي مخفي روي آورده بودم، با حضور مختصري در خانه پدري در مختاري شاهپور تهران، زودتر از كاروان خودروهاي فاميل راه افتادم و در نتيجه قبل از اين كه بقيه برسند من كنار غسالخانه بهشت زهرا بودم.
يك گله دختران چادر به سر، ايستاده بودند و يك پاسدار ريشو در حال به صف كردنشان بود. شايد سي چهل نفري مي شدند كه در صفوف و ستونهاي شش در شش چيده ميشدند. كمي نگذشت، كاروان تشيع جنازه هنوز نرسيده بود كه يك آمبولانس آمد و تويش انبوه جنازه، همه تير خورده. دو نفر رفتند بالا و از در پشت آمبولانس جنازه ها را ميانداختند پايين. 
اين جا بود كه علت حضور آن چادر به سرها را دريافتم. دختران معاويه بودند كه خود را خواهران زينب نام گذاشته بودند. هر پيكري كه از آمبولانس به زمين انداخته ميشد فرياد مي زدند: ”اين سند جنايت منافق“. وصف حال دل خونينم از آن روز بماند براي فرصتي ديگر، در حالي كه داشتم با خودم فكر ميكردم خميني عجب دجالانه از تكرار تجربه شاه جلوگيري ميكند و به درستي مي داند كه شكل گرفتن كوچكترين تظاهراتي در بهشت زهرا براي بزرگداشت شهدا تا سرنگوني تام و تمامش پيش خواهد رفت، پيكر عارف را به زمين انداختند، وقتي كه افتاد و صورتش به سمت من چرخيد، شناختمش. پيكر را چند نفري بلند كرديم و برديم به محل شستشو (غسالخانه) و پشت سرمان همان دختران معاويه فرياد زنان مي آمدند... ”اين سند جنايت منافق”. كمي بعد خبر آمد كه شناسايي شده ام و به ناچار همراه با مجاهدي كه بعدا شهيد شد ـ يادش به خير، حسرت شركت در تشييع جنازه به دلم ماند ـ  ناچار شدم برگردم».
برگردم به روز ۳۰ خرداد. رشته تظاهرات تاكتيكي و پراكنده يك باره از ۲۶ خرداد تقريبا قطع شد. مجاهدين خلق و در رأسشان مسعود رجوي تصميم خود را گرفته بودند. تظاهرات تاكتيكي و هر كار ديگري تعطيل... بسيج و آمادگي براي ۳۰ خرداد. «اگر خميني مي‌خواهد پانزده خرداد و يا هفده شهريور ديگري درست كند بگذار شهدايش را مجاهدين تقديم كنند»، «ما به قربانگاه مي‌رويم تا نسل‌هاي آتي لعنت‌مان نكنند».
«از صبح سي خرداد... تمامي پيكر مجاهدين و ميليشيا در تهران مشتاقانه سر از پا نمي‌شناخت و در هر پارك و كوچه و خيابان و خانه‌اي گروه‌ گروه آماده مي‌شد».
آري آن روز رهبر مجاهدين يك شاهكار تاكتيكي و نظامي آفريد. غير ممكن، ممكن شد و تعداد تظاهر كنندگان به پانصد هزارنفر رسيد. خميني دو راه داشت: يا بگذارد تظاهرات ادامه يابد، كه ابتدا به مجلس رژيم و سپس به بيت العنكبوت جماران مي رفت و رژيم را جارو مي كرد و يا حداقل خميني را وادار مي كرد كه ببيند آنچه را كه هرگز تمايل به ديدنش نداشت. پانصدهزار مخالف در تهران رو در روي او يعني يك اپوزيسيون بسيار قوي كه ناچار است به رسميت بشناسد و يا به هر ترتيب شده تظاهرات را متوقف كند. خميني دجال ضد بشر راه دوم را برگزيد. پاسداران ابتدا تلاش كردند با حمله با چوب و چماق به صف پيشاپيش تظاهركنندگان جلوي شروع تظاهرات را بگيرند. دفاع تهاجمي سنگين ميليشيا حمله را در هم شكست و تظاهرات آغاز شد. در اينجا بود كه خميني دستور داد كه سيل رگبار سلاحهاي سبك و نيمه سنگين به سوي تظاهركنندگان سرازير شود. آن دجال كه در دوران شاه هرگز فتواي «جهاد» نداده بود و حتي در شب ۲۲ بهمن آخوندهايش با بلندگو در خيابانها فرياد مي زدند كه «امام حكم جهاد نداده است»، آن روز البته فرمان «آتش به اختيار» داد و چه نوجوانان، جوانان، ميانسالان و سالمنداني از زن و مرد كه در اين روز بزرگ خون خويش را فديه راه آزادي مردم ايران كردند و برگي از تاريخ سراسر افتخار مقاومت را ورق زدند.
اكنون و در دوران پاياني رژيم، اين بار اين ولي فقيه پوشالي است كه دستور «آتش به اختيار» مي دهد، بازهم در وحشت از نيروهاي مقاومت و مجاهدين خلق. اين بار اما همانگونه كه خود خامنه اي با وحشت اعتراف مي كند: «نه در میدان جنگ نظامی (بلكه) در یک میدانی که از جنگ نظامی سخت‌تر است»؛ و «گاهی وقتها ... موجب شده که من خوابم نبرده شب».!! دير نيست كه همان دلاوراني كه ميداني سخت تر از ميدان جنگ نظامي براي خامنه اي و پاسدارانش تدارك ديده اند و خواب شب را بر آنان حرام كرده اند، دودمان رژيمش را در هم بپيچند.
به اميد آن روز