سلسله بحث های فلسفه شعائر ،سردار شهید خلق موسی خیابانی - قسمت پنجم وششم به مناسبت ماه مبارک رمضان
فلسفهٴ شعائر- قسمت پنجم: انطباق، جوهر تکامل
سردار شهید خلق، موسی خیابانی:
قسمت پنجم: انطباق، جوهر تکامل... تا کنون جریان تکامل را بهطور کلی تصویر کردیم. اکنون میخواهیم ببینیم جوهر و مضمون تکامل چیست؟ همانطور که در دنیای عینی، تغییر و تحولات یک پدیدهٴ مشخص، چیزی جز ظهور و بروز ماهیت آن از حالت کمون و پنهان، بهصورت ظاهر و آشکار نمیباشد. در مورد جریان تکامل هم با چنین مسألهای روبهرو هستیم. یعنی چه عنصری است که در حقیقت از طریق اشکال و صور متنوع، از حالت کمون و پنهان بهصورت ظاهر و آشکار در میآید. در این جا نمیخواهم وارد توضیحات ریز و مفصل بشوم. بهطور کلی جوهر یا مضمون تکامل چیزی جز انطباق یا وحدت نیست. در اینجا منظور از انطباق و وحدت سازش با شرایط و با محیط نمیباشد. بلکه دقیقاً مضمونی متضاد و مقابل آن، یعنی مرادف با تسلط و رهایی دارد. درست به همین علت است که تکامل را اینگونه تعریف کردهاند: «سیر مداوم از قلمرو ضرورت به قلمرو آزادی». یعنی از ضرورتها، از جبرها کنده شدن. رها شدن از جبرهای حاکم بر دنیای مادی و پیوند خوردن با مطلق هستی.
برای روشنتر شدن مسأله توضیحات بیشتری میدهم. این ویژگی تکامل، یعنی آداپتاسیون و تطبیق، در مرحله تکامل زیستی به خوبی بارز میشود. همانطور که خودتان نیز در کتب طبیعی (بخش مربوط به تکامل) مشاهده کردهاید، معیار و ملاک را در این مرحله تطبیق و آداپتاسیون تعریف کردهاند. قانون انتخاب طبیعی یا انتخاب اصلح، در حقیقت بیانی دیگر از همین مسأله است. موجودات زنده را در نظر بگیرید: مشاهده میکنیم که دقیقاً در رابطه با شرایط متحول و پیچیده شونده بیرونی، تنها موجوداتی توان رویارویی و ایستادگی دارند، که بتوانند بر شرایط مسلط شوند؛ نه موجوداتی که تن به سازش با محیط و با شرایط بدهند. برای نمونه: دایناسورها که موجوداتی بسیار بزرگ بودند، ولی به علت اینکه خونسرد بودند و دستگاه تنظیم حرارت نداشتند، با سرد شدن هوا و آغاز عصر یخبندان، از بین رفتند.
پس میبینیم مضمون و جوهر (معیار) تکامل چیزی جز رهایی و تسلط نیست. موجود زنده از آن جریانی که وجود داشت جدا میشود و فردیت و تشخصی پیدا میکند. این موجودی که به آن ترتیب جدا شد، وقتی میتواند به حرکت تکاملی خودش ادامه بدهد، که یک نوع انطباق با این شرایط پیدا کند. اگر نتواند، مسلماً از بین میرود. انطباق با شرایط متحول (شرایطی که تغییر میکند)، مقتضیاتی دارد؛ اگر موجود بتواند به آن خواستهها پاسخ دهد و با جریان تکامل هماهنگ شود، باقی میماند. در غیراینصورت از بین رفتنی است. پس باید بهدنبال جدایی، وحدتی دوباره وجود داشته باشد. انطباق و تطابقی وجود داشته باشد.
البته این انطباق و وحدت با همان شرایط و حالت قبلی نیست، بلکه انطباق و وحدت با یک مرحله و شرایط فراتر و متعالیتر است. اگر این انطباق نتواند بهوجود بیاید، موجود نه تنها تکامل پیدا نمیکند، بلکه از بین میرود.
در مسیر تکامل هر موجودی که کاملتر است، جداییش از طبیعت بیشتر است و فاصله بیشتری از آن گرفته است. از این طرف باید انطباق و وحدت متعالیتری برقرار کند. خودش را در سطح عالیتری با جریان تکامل تطبیق دهد. اما این تطبیق چگونه حاصل میشود؟ موجود زنده از راه مجموعهیی از ارتباطاتی که با محیط پیرامون خود برقرار میکند، امکان انطباق و وحدت با محیط را بهوجود میآورد. موجودات زنده برای این تطبیق اندامهایی دارند، یا اندامهایی در آنها شکل میگیرد، تا بدین وسیله بقای موجود تأمین شود. برای نمونه، در موجودات زنده سلسله اعصاب و در مرکز آن «مغز» (بخصوص در حیوانات عالیتر) چنین کاری را انجام میدهد. ماهی را از آب بیرون بیاورید، میمیرد؛ قدرت انطباق با این شرایط را ندارد، نمیتواند مناسباتی با دنیای جدید برقرار کند و از این طریق به زندگی خود ادامه دهد. موجود وقتی متکاملتر است، دنیایی هم که دارد بزرگتر است. ولی موجودی که در مراحل ابتدایی تکامل قرار دارد، دنیایش کوچک است و روابطش با این دنیا محدود است.
برای نمونه یک گیاه یا یک حیوان را در نظر بگیرید؛ گیاه و حیوان هر دو جزو جهان زیستی هستند. اینها هر دو آن جدایی را دارند، هر دو از طبیعت اولیهٴ بیجان فاصله گرفتهاند؛ اما فاصله گیاه خیلی کمتر است تا فاصله حیوان. گیاه دنیایش خیلی کوچکتر است تا دنیای حیوان. گیاه برای اینکه با شرایط تطبیق بکند و از بین نرود، با دنیای پیرامون خود مناسبات محدودی برقرار میکند. برای نمونه از راه برگها نور آفتاب را میگیرد و عمل «فتوسنتز» را انجام میدهد؛ در زمین ریشه میدواند و آب و مواد غذایی جذب میکند. ولی قدرت مانورش خیلی محدود است. اگر شرایط یک تحول کیفی بکند، این گیاه احتمالاً از بین میرود. خیلی تسلیم طبیعت است، زمستان میآید، خشک میشود؛ خشک که نه، افسرده میشود؛ دوباره وقتی که بهار میآید سبز میشود. گیاه هم که یک مقدار فاصله گرفته یک مقدار آزاد شده از قیود طبیعت، باید برای وحدت تلاش کند. برای نمونه برخی از گیاهها بلندتر میشوند تا برسند به جایی که نور آفتاب وجود داشته باشد. یا گیاه در نقاطی که مرطوب است ریشه میدواند.
حیوان جداییاش خیلی بیشتر است. در نتیجه کوششاش برای انطباق هم بیشتر است؛ پس روابطی که برقرار میکند گستردهتر است. دنیای حیوان از دنیای گیاه بزرگتر است. لانه درست میکند، شکار میکند، دنبال غذا میدود، از جایی به جای دیگر میرود، اگر در نقطهای شرایط برای زندگی مساعد نباشد، بهجای دیگر کوچ میکند. برای چی؟ برای اینکه خود را با مقتضیات شرایط متغییر تطبیق دهد. تا باقی بماند، وگرنه از بین میرود.
اینها مثالهای بود، نمونههای از جدایی، از رهایی. میبینیم حیوان رهاتر از گیاه است، آزادتر است. درجات آزادی حیوان بیشتر است. در سلسله تکاملی حیوانات هم وقتی حیوانات متکاملتر را در نظر بگیریم، مثلاً یک حیوان پستاندار را در نظر بگیریم، نسبت به یک حیوان خزنده درجات آزادیش بیشتر است. برای اینکه در مرحله بعدی تکامل قرار دارد. بچهای را در نظر بگیرید که هنوز به دنیا نیامده و در شکم مادر است. این کودکی که هنوز به دنیا نیامده، این جنین، در واقع وجودش با وجود مادر یکی است؛ دنیای او همان دنیای درونی مادر است. غذای آماده از آنجا میخورد، هیچ حرکت و کوششی ندارد، یک رابطه محدود و معینی در آنجا برقرار شده، که از طریق آن تغذیه میکند. ولی جنین در یک حالت ثابت و مشخص نمیماند، رشد میکند. اما بچه وقتی از مادر متولد میشود، بهعنوان یک وجود مستقل، از آن حالت وحدت اولیهای که با مادر داشت جدا میشود.
حالا که آن وحدت اولیه بهم خورد، باید خودش را با شرایط جدید تطبیق دهد. باز باید وحدتی برقرار کند، وگرنه میمیرد. چطور؟ باید روابط و مناسبات جدیدی برقرار بکند. گریه میکند، به او شیر میدهند. تنها رابطهای که دارد این است که از پستان مادر شیر میخورد. دنیای بچه، ابتدا تا آن حد محدود بود؛ حالا که متولد شده، باز هم دنیایش محدود است، دنیای بچه در بدو تولد همان مادر است، فقط مادر. هنوز کس دیگری را نمیشناسد. به تدریج که رشد میکند دنیایش بزرگتر میشود. برای تطبیق با دنیای جدید، روابط و مناسبات جدیدی برقرار میکند. حالا خواهر، برادر و پدر را نیز میشناسد. وقتی آنها را میبیند به آنها جذب میشود. به آنها لبخند میزند. غذاهای جدیدی غیر از شیر مادر میخورد. به این ترتیب و با این روابط خودش را با شرایط، منطبق میکند. بچه باز هم رشد میکند، باز هم بیشتر از مادر جدا میشود، از دنیای اولیهاش جدا میشود و وارد جهان جدیدی میگردد.
کمکم چهار دست و پا راه میرود؛ به چیزهای جدیدی میرسد، به هر چه که میرسد بدان چنگ میزند. با چیزهای جدیدی خو میگیرد، با حیرت و تعجب دنیای بزرگتری را نگاه میکند؛ همینطور رهاتر میشود. اما همینکه رهاتر شد، به انطباق جدید و به وحدت جدیدی در سطح عالیتری نیاز دارد. برای این منظور، روابط جدیدی را با دنیایش که پیوسته بزرگتر میشود، برقرار میکند، این جوهر تکامل است.
چنین است که تکامل صورت میپذیرد، معنی پیدا میکند. پس در جوهر تکامل ما یک پروسه پیوسته، یا یک جریان دیالکتیکی از رهایی، از جدایی و از وحدت و انطباق میبینیم. رهایی، وحدت، باز هم رهایی و باز هم وحدت.
جدایی، انگیزه تلاش است برای وصل، برای وحدت. بعداً در مورد انسان این مسأله را دوباره مطرح میکنیم.
«هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش»
در مورد انسان خواهیم دید که این وحدت، این تطابق چگونه حاصل میشود و این جریان در نهایت به کجا میرسد.
بنابراین وحدت بعدی نسبت به وحدت قبلی در سطح متعالیتر و بالاتری قرار دارد. این را هم میتوانیم در مورد خودمان ببینیم که آیا رهاتر شدهایم یا نه؟ آیا کوشش جدیدی برای انطباق جدید با هستی به کار بستهایم و به وحدت در سطح عالیتری نائل شدهایم یا نه؟ آیا در یک مرحله مشخص از وحدت و انطباق درجا میزنیم یا دوباره کنده و رها میشویم؟ اگر درجا میزنیم، تکامل در کار نیست. اگر رها میشویم، چرا، تکاملی در کار هست. آیا به شرایط موجود تسلیم میشویم؟ (منظور نه آن تسلیمی که معنای «تطبیق» دارد) تسلیم به شرایط موجود عملی ارتجاعی است و معنای تطبیق این نیست. تطبیق با تسلیم فرق دارد، بهخصوص در مورد انسان. خواهیم گفت که تطبیق انسان یک تطبیق فعال است، یک تطبیق خلاق است، بر عکس حیوانات. شرایط هم هیچ وقت درجا نمیزند. پیوسته در حال تکامل است. آیا با شرایط متحول و متکامل تطبیق میکنیم یا نه؟ اگر اینطور باشد بله ما تکامل پیدا میکنیم وگرنه، خیر.
در اینجا هم میشود پرسشی مطرح کرد. اینکه این جدایی و وحدت تا کجا ادامه پیدا میکند؟ یعنی اینکه حالا که حرکت به انسان رسیده، این جدایی و وحدت آیا سر آمدی دارد؟ آیا مقصد و مقصودی در کار است؟ «یا أیها الإنسان إنّک کادح إلی ربّک کدحًا فملاقیه»... «تو ای انسان در تلاشی (در رنج و سختی) به سوی پروردگار خود هستی، پس او را ملاقات خواهی کرد».
کوشش برای تطبیق و تطابق با جوهر هستی، با نوامیس متعالی جهان!
کنده شدن از مراتب مادون و سیر کردن به مراتب برتر و بالاتر!
این مضمون حرکت تکاملی انسان است. اینطور هستیم یا نه؟ آیا از دنیای حیوانی کنده میشویم، فاصله میگیریم، به سمت دنیای انسانی، یا نه؟
قسمت پنجم: انطباق، جوهر تکامل... تا کنون جریان تکامل را بهطور کلی تصویر کردیم. اکنون میخواهیم ببینیم جوهر و مضمون تکامل چیست؟ همانطور که در دنیای عینی، تغییر و تحولات یک پدیدهٴ مشخص، چیزی جز ظهور و بروز ماهیت آن از حالت کمون و پنهان، بهصورت ظاهر و آشکار نمیباشد. در مورد جریان تکامل هم با چنین مسألهای روبهرو هستیم. یعنی چه عنصری است که در حقیقت از طریق اشکال و صور متنوع، از حالت کمون و پنهان بهصورت ظاهر و آشکار در میآید. در این جا نمیخواهم وارد توضیحات ریز و مفصل بشوم. بهطور کلی جوهر یا مضمون تکامل چیزی جز انطباق یا وحدت نیست. در اینجا منظور از انطباق و وحدت سازش با شرایط و با محیط نمیباشد. بلکه دقیقاً مضمونی متضاد و مقابل آن، یعنی مرادف با تسلط و رهایی دارد. درست به همین علت است که تکامل را اینگونه تعریف کردهاند: «سیر مداوم از قلمرو ضرورت به قلمرو آزادی». یعنی از ضرورتها، از جبرها کنده شدن. رها شدن از جبرهای حاکم بر دنیای مادی و پیوند خوردن با مطلق هستی.
برای روشنتر شدن مسأله توضیحات بیشتری میدهم. این ویژگی تکامل، یعنی آداپتاسیون و تطبیق، در مرحله تکامل زیستی به خوبی بارز میشود. همانطور که خودتان نیز در کتب طبیعی (بخش مربوط به تکامل) مشاهده کردهاید، معیار و ملاک را در این مرحله تطبیق و آداپتاسیون تعریف کردهاند. قانون انتخاب طبیعی یا انتخاب اصلح، در حقیقت بیانی دیگر از همین مسأله است. موجودات زنده را در نظر بگیرید: مشاهده میکنیم که دقیقاً در رابطه با شرایط متحول و پیچیده شونده بیرونی، تنها موجوداتی توان رویارویی و ایستادگی دارند، که بتوانند بر شرایط مسلط شوند؛ نه موجوداتی که تن به سازش با محیط و با شرایط بدهند. برای نمونه: دایناسورها که موجوداتی بسیار بزرگ بودند، ولی به علت اینکه خونسرد بودند و دستگاه تنظیم حرارت نداشتند، با سرد شدن هوا و آغاز عصر یخبندان، از بین رفتند.
پس میبینیم مضمون و جوهر (معیار) تکامل چیزی جز رهایی و تسلط نیست. موجود زنده از آن جریانی که وجود داشت جدا میشود و فردیت و تشخصی پیدا میکند. این موجودی که به آن ترتیب جدا شد، وقتی میتواند به حرکت تکاملی خودش ادامه بدهد، که یک نوع انطباق با این شرایط پیدا کند. اگر نتواند، مسلماً از بین میرود. انطباق با شرایط متحول (شرایطی که تغییر میکند)، مقتضیاتی دارد؛ اگر موجود بتواند به آن خواستهها پاسخ دهد و با جریان تکامل هماهنگ شود، باقی میماند. در غیراینصورت از بین رفتنی است. پس باید بهدنبال جدایی، وحدتی دوباره وجود داشته باشد. انطباق و تطابقی وجود داشته باشد.
البته این انطباق و وحدت با همان شرایط و حالت قبلی نیست، بلکه انطباق و وحدت با یک مرحله و شرایط فراتر و متعالیتر است. اگر این انطباق نتواند بهوجود بیاید، موجود نه تنها تکامل پیدا نمیکند، بلکه از بین میرود.
در مسیر تکامل هر موجودی که کاملتر است، جداییش از طبیعت بیشتر است و فاصله بیشتری از آن گرفته است. از این طرف باید انطباق و وحدت متعالیتری برقرار کند. خودش را در سطح عالیتری با جریان تکامل تطبیق دهد. اما این تطبیق چگونه حاصل میشود؟ موجود زنده از راه مجموعهیی از ارتباطاتی که با محیط پیرامون خود برقرار میکند، امکان انطباق و وحدت با محیط را بهوجود میآورد. موجودات زنده برای این تطبیق اندامهایی دارند، یا اندامهایی در آنها شکل میگیرد، تا بدین وسیله بقای موجود تأمین شود. برای نمونه، در موجودات زنده سلسله اعصاب و در مرکز آن «مغز» (بخصوص در حیوانات عالیتر) چنین کاری را انجام میدهد. ماهی را از آب بیرون بیاورید، میمیرد؛ قدرت انطباق با این شرایط را ندارد، نمیتواند مناسباتی با دنیای جدید برقرار کند و از این طریق به زندگی خود ادامه دهد. موجود وقتی متکاملتر است، دنیایی هم که دارد بزرگتر است. ولی موجودی که در مراحل ابتدایی تکامل قرار دارد، دنیایش کوچک است و روابطش با این دنیا محدود است.
برای نمونه یک گیاه یا یک حیوان را در نظر بگیرید؛ گیاه و حیوان هر دو جزو جهان زیستی هستند. اینها هر دو آن جدایی را دارند، هر دو از طبیعت اولیهٴ بیجان فاصله گرفتهاند؛ اما فاصله گیاه خیلی کمتر است تا فاصله حیوان. گیاه دنیایش خیلی کوچکتر است تا دنیای حیوان. گیاه برای اینکه با شرایط تطبیق بکند و از بین نرود، با دنیای پیرامون خود مناسبات محدودی برقرار میکند. برای نمونه از راه برگها نور آفتاب را میگیرد و عمل «فتوسنتز» را انجام میدهد؛ در زمین ریشه میدواند و آب و مواد غذایی جذب میکند. ولی قدرت مانورش خیلی محدود است. اگر شرایط یک تحول کیفی بکند، این گیاه احتمالاً از بین میرود. خیلی تسلیم طبیعت است، زمستان میآید، خشک میشود؛ خشک که نه، افسرده میشود؛ دوباره وقتی که بهار میآید سبز میشود. گیاه هم که یک مقدار فاصله گرفته یک مقدار آزاد شده از قیود طبیعت، باید برای وحدت تلاش کند. برای نمونه برخی از گیاهها بلندتر میشوند تا برسند به جایی که نور آفتاب وجود داشته باشد. یا گیاه در نقاطی که مرطوب است ریشه میدواند.
حیوان جداییاش خیلی بیشتر است. در نتیجه کوششاش برای انطباق هم بیشتر است؛ پس روابطی که برقرار میکند گستردهتر است. دنیای حیوان از دنیای گیاه بزرگتر است. لانه درست میکند، شکار میکند، دنبال غذا میدود، از جایی به جای دیگر میرود، اگر در نقطهای شرایط برای زندگی مساعد نباشد، بهجای دیگر کوچ میکند. برای چی؟ برای اینکه خود را با مقتضیات شرایط متغییر تطبیق دهد. تا باقی بماند، وگرنه از بین میرود.
اینها مثالهای بود، نمونههای از جدایی، از رهایی. میبینیم حیوان رهاتر از گیاه است، آزادتر است. درجات آزادی حیوان بیشتر است. در سلسله تکاملی حیوانات هم وقتی حیوانات متکاملتر را در نظر بگیریم، مثلاً یک حیوان پستاندار را در نظر بگیریم، نسبت به یک حیوان خزنده درجات آزادیش بیشتر است. برای اینکه در مرحله بعدی تکامل قرار دارد. بچهای را در نظر بگیرید که هنوز به دنیا نیامده و در شکم مادر است. این کودکی که هنوز به دنیا نیامده، این جنین، در واقع وجودش با وجود مادر یکی است؛ دنیای او همان دنیای درونی مادر است. غذای آماده از آنجا میخورد، هیچ حرکت و کوششی ندارد، یک رابطه محدود و معینی در آنجا برقرار شده، که از طریق آن تغذیه میکند. ولی جنین در یک حالت ثابت و مشخص نمیماند، رشد میکند. اما بچه وقتی از مادر متولد میشود، بهعنوان یک وجود مستقل، از آن حالت وحدت اولیهای که با مادر داشت جدا میشود.
حالا که آن وحدت اولیه بهم خورد، باید خودش را با شرایط جدید تطبیق دهد. باز باید وحدتی برقرار کند، وگرنه میمیرد. چطور؟ باید روابط و مناسبات جدیدی برقرار بکند. گریه میکند، به او شیر میدهند. تنها رابطهای که دارد این است که از پستان مادر شیر میخورد. دنیای بچه، ابتدا تا آن حد محدود بود؛ حالا که متولد شده، باز هم دنیایش محدود است، دنیای بچه در بدو تولد همان مادر است، فقط مادر. هنوز کس دیگری را نمیشناسد. به تدریج که رشد میکند دنیایش بزرگتر میشود. برای تطبیق با دنیای جدید، روابط و مناسبات جدیدی برقرار میکند. حالا خواهر، برادر و پدر را نیز میشناسد. وقتی آنها را میبیند به آنها جذب میشود. به آنها لبخند میزند. غذاهای جدیدی غیر از شیر مادر میخورد. به این ترتیب و با این روابط خودش را با شرایط، منطبق میکند. بچه باز هم رشد میکند، باز هم بیشتر از مادر جدا میشود، از دنیای اولیهاش جدا میشود و وارد جهان جدیدی میگردد.
کمکم چهار دست و پا راه میرود؛ به چیزهای جدیدی میرسد، به هر چه که میرسد بدان چنگ میزند. با چیزهای جدیدی خو میگیرد، با حیرت و تعجب دنیای بزرگتری را نگاه میکند؛ همینطور رهاتر میشود. اما همینکه رهاتر شد، به انطباق جدید و به وحدت جدیدی در سطح عالیتری نیاز دارد. برای این منظور، روابط جدیدی را با دنیایش که پیوسته بزرگتر میشود، برقرار میکند، این جوهر تکامل است.
چنین است که تکامل صورت میپذیرد، معنی پیدا میکند. پس در جوهر تکامل ما یک پروسه پیوسته، یا یک جریان دیالکتیکی از رهایی، از جدایی و از وحدت و انطباق میبینیم. رهایی، وحدت، باز هم رهایی و باز هم وحدت.
جدایی، انگیزه تلاش است برای وصل، برای وحدت. بعداً در مورد انسان این مسأله را دوباره مطرح میکنیم.
«هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش»
در مورد انسان خواهیم دید که این وحدت، این تطابق چگونه حاصل میشود و این جریان در نهایت به کجا میرسد.
بنابراین وحدت بعدی نسبت به وحدت قبلی در سطح متعالیتر و بالاتری قرار دارد. این را هم میتوانیم در مورد خودمان ببینیم که آیا رهاتر شدهایم یا نه؟ آیا کوشش جدیدی برای انطباق جدید با هستی به کار بستهایم و به وحدت در سطح عالیتری نائل شدهایم یا نه؟ آیا در یک مرحله مشخص از وحدت و انطباق درجا میزنیم یا دوباره کنده و رها میشویم؟ اگر درجا میزنیم، تکامل در کار نیست. اگر رها میشویم، چرا، تکاملی در کار هست. آیا به شرایط موجود تسلیم میشویم؟ (منظور نه آن تسلیمی که معنای «تطبیق» دارد) تسلیم به شرایط موجود عملی ارتجاعی است و معنای تطبیق این نیست. تطبیق با تسلیم فرق دارد، بهخصوص در مورد انسان. خواهیم گفت که تطبیق انسان یک تطبیق فعال است، یک تطبیق خلاق است، بر عکس حیوانات. شرایط هم هیچ وقت درجا نمیزند. پیوسته در حال تکامل است. آیا با شرایط متحول و متکامل تطبیق میکنیم یا نه؟ اگر اینطور باشد بله ما تکامل پیدا میکنیم وگرنه، خیر.
در اینجا هم میشود پرسشی مطرح کرد. اینکه این جدایی و وحدت تا کجا ادامه پیدا میکند؟ یعنی اینکه حالا که حرکت به انسان رسیده، این جدایی و وحدت آیا سر آمدی دارد؟ آیا مقصد و مقصودی در کار است؟ «یا أیها الإنسان إنّک کادح إلی ربّک کدحًا فملاقیه»... «تو ای انسان در تلاشی (در رنج و سختی) به سوی پروردگار خود هستی، پس او را ملاقات خواهی کرد».
کوشش برای تطبیق و تطابق با جوهر هستی، با نوامیس متعالی جهان!
کنده شدن از مراتب مادون و سیر کردن به مراتب برتر و بالاتر!
این مضمون حرکت تکاملی انسان است. اینطور هستیم یا نه؟ آیا از دنیای حیوانی کنده میشویم، فاصله میگیریم، به سمت دنیای انسانی، یا نه؟
فلسفهٴ شعائر- قسمت ششم: تفاوت علم و فلسفه
سردار شهید خلق، موسی خیابانی:
قسمت ششم: تفاوت علم و فلسفه
... به جریان تکامل، نگاهی کردیم. در پایان پرسشهایی مطرح کردیم. پاسخ این پرسشها، در صلاحیت علم نیست، فقط فلسفه میتواند به آنها پاسخ گوید. تبیین هم کار فلسفه است.
پرسشهایی که بهطور کلی در حیطه فلسفه مطرح میشود، از این قبیل است: آیا این جریان مضمونی دارد؟ مقصدی دارد؟ آیا در ورای آنچه که ما دیدیم که همگی نمودهای متغییر نسبی بودند، یک حقیقت مطلقی وجود دارد؟ یک وجود مطلقی وجود دارد یا نه؟ اصلاً وجود چیست؟ یا نه، هر چه هست خواب و خیال است، توهم است، تصور است؟
اینها پرسشهاییست که پاسخ آنها و کوشش برای پاسخ به این سؤالات را «تبیین» میگویند. تبیین فلسفی. میدانید فیلسوفی گفته که هیچ چیز در عالم خارج وجود ندارد؛ هر چه هست بازتاب تخیل و تصور انسان است. به گفته او، هیچ چیز در عالم خارج، واقعیت عینی ندارد. با مقوله ایدهآلیسم «برکلی» حتماً آشنا هستید. بعضی هم آمدند اینطور گفتند، که آیا ایده است یا ماده؟ این را بهعنوان مسأله اساسی فلسفه مطرح کردند که «ایده یا ماده» ؟ ما میگویم مسأله اساسی فلسفه این نیست. این یک مسأله ثانوی است. اول باید به این پرسش پاسخ گفت که «وجود یا لاوجود» ؛ اصلاً در جهان خارج از ذهن، چیزی هست یا نه؟ اینکه وجود چیست. این یک مسألهٴ دیگری است یک مسأله ثانوی است.
بعداً باید به این پرسش پاسخ داد که آیا این وجود مضمونی دارد یا نه؟ این سیری که ما مشاهده کردیم، سمت و جهتی، هدفی دارد، یا پوچ است؟ این چیزها که ما دیدیم، اینها همه چیزهای نسبی بودند. نسبی یعنی چه؟ یعنی متغییر، یعنی محدود. هر چه که ما دیدیم محدود بود، متغییر بود، مشروط به زمان بود، مشروط به مکان بود. از آن ابتدا پیشرفت ماده را دیدیم. اینها در حال زوالاند، در حال تغییرند، بهوجود میآیند، از بین میروند. آیا در ورای اینها چیزی هست یا نه؟ اینها پرسشهاییست که مطرح میشود، پاسخ به این سؤالات را تبیین فلسفی جریان تکامل میگویند.
البته بعضیها میگویند اصلاً هیچ نیازی به تبیین نیست. اصلاً نباید تبیین کرد. فقط ما حق داریم ببینیم و مشاهدات خودمان را توصیف کنیم. به اینگونه افراد «پوزیتیویست» میگویند. تحصلی، اثباتی، کسانی که میگویند: نشان بده، ثابت کن تا قبول کنم، ثابت کردن تجربی.
یک دانشمند فرانسوی بود که میگفت خدا را بیاورید زیر تیغ جراحی تا قبول کنم. یعنی بهطور تجربی، ولی تجربه کار علم است. پوزیتیویستها میگویند تبیین لازم نیست. ولی اگر انسان هرگز حق نداشت که این قبیل پرسشها را درباره مشهودات و محسوساتش مطرح کند، هیچوقت دانش پیشرفتی نمیکرد. «ماکس پلانک» این مسائل را خیلی خوب در کتاب «علم به کجا میرود» مطرح کرده است. پوزیتیویسم دشمن پیشرفت دانش است. برای روشن شدن تفاوت تشریح و تبیین، مثالی میزنم: فرض کنید یک نفر بعد از غروب، بیرون دانشگاه ایستاده باشد. مشاهده میکند که عدهیی مرتب به درون دانشگاه میآیند، ماشینها را پارک میکنند و به داخل میروند. بعد میبیند عدهیی بر میگردند به بیرون میروند. آخر شب میبیند تعداد زیادی از دانشگاه بیرون میروند. اینها را مشاهده میکند و میتواند حساب کند که چند نفر آمدند، چند نفر رفتند، چطور آمدند. یکی یکی آمدند، با هم آمدند، پیاده آمدند یا با ماشین، موتور و دوچرخه. ماشین را کجا پارک کردند و... همهٴ اینها را میتواند حساب کند. حتی میتواند برایش فرمول بنویسد.
خوب، این کار تشریح است. شرح داد، توصیف کرد. اما وقتی این پرسش مطرح میشود که آیا اینجا خبری هست؟ اینجا چه خبر است؟ فرض کنیم کسی هم نباشد که از داخل به او خبری بدهد. میگویند که این جا چه خبر است؟ آیا این رفت و آمد مضمونی دارد، هدفی در کار هست یا نه؟ البته آن فردی که آنجا هست بیدرنگ میگوید که خبری هست. چون این را پیوسته دیده است. مگر اینکه دیوانه باشد.
طرح اینگونه پرسشها و پاسخ دادن به آنها یک کار فلسفی است. به آن «تبیین» میگویند. نمونههای زیادی هم میتوان گفت.
حالا آیا این جهان هدف و مضمونی دارد؟ آیا وجود مطلقی هست؟ حقیقت مطلقی، سمت و جهتی در کار است؟ اینجاست که دعوا شروع میشود، دعوای تاریخی. تا وقتی که به تشریح میپردازیم هیچ دعوایی در کار نیست، چون تجربه میکنیم، برایش فرمول مینویسیم و در عمل نشان میدهیم. بر سر اینها دعوایی وجود ندارد، در حیطهٴ علم دعوا وجود ندارد. برای اینکه علم بر اساس تجربه بهوجود میآید. یعنی اگر کسی گفت اینطور نیست، او را میبرند در آزمایشگاه و میگویند بیا نگاه کن. تجربه در کار است، کمیت در کار است، برایش فرمول مینویسند.
ولی وقتی به قلمرو فلسفه میرویم، اختلاف نظرها شروع میشود. از ابتدای تاریخ انسان این اختلاف نظر وجود داشته که آیا خدایی هست یا نه؟ هنوز هم میبینیم این دعوا حل نشده و به این زودی هم حل نخواهد شد.
وقتی وارد فلسفه میشویم، دعوا شروع میشود. آیا در ورای این مشهودات، این مشاهدات، این جریان عظیم و با شکوه که ما دیدیم خبری هست؟
به هر حال وقتی وارد تبیین میشویم، تبیینات متنوعی وجود دارد، چون وارد قلمرو فلسفه شدیم، اختلاف نظرها زیاد است. هر فیلسوفی، هر کسی
قسمت ششم: تفاوت علم و فلسفه
... به جریان تکامل، نگاهی کردیم. در پایان پرسشهایی مطرح کردیم. پاسخ این پرسشها، در صلاحیت علم نیست، فقط فلسفه میتواند به آنها پاسخ گوید. تبیین هم کار فلسفه است.
پرسشهایی که بهطور کلی در حیطه فلسفه مطرح میشود، از این قبیل است: آیا این جریان مضمونی دارد؟ مقصدی دارد؟ آیا در ورای آنچه که ما دیدیم که همگی نمودهای متغییر نسبی بودند، یک حقیقت مطلقی وجود دارد؟ یک وجود مطلقی وجود دارد یا نه؟ اصلاً وجود چیست؟ یا نه، هر چه هست خواب و خیال است، توهم است، تصور است؟
اینها پرسشهاییست که پاسخ آنها و کوشش برای پاسخ به این سؤالات را «تبیین» میگویند. تبیین فلسفی. میدانید فیلسوفی گفته که هیچ چیز در عالم خارج وجود ندارد؛ هر چه هست بازتاب تخیل و تصور انسان است. به گفته او، هیچ چیز در عالم خارج، واقعیت عینی ندارد. با مقوله ایدهآلیسم «برکلی» حتماً آشنا هستید. بعضی هم آمدند اینطور گفتند، که آیا ایده است یا ماده؟ این را بهعنوان مسأله اساسی فلسفه مطرح کردند که «ایده یا ماده» ؟ ما میگویم مسأله اساسی فلسفه این نیست. این یک مسأله ثانوی است. اول باید به این پرسش پاسخ گفت که «وجود یا لاوجود» ؛ اصلاً در جهان خارج از ذهن، چیزی هست یا نه؟ اینکه وجود چیست. این یک مسألهٴ دیگری است یک مسأله ثانوی است.
بعداً باید به این پرسش پاسخ داد که آیا این وجود مضمونی دارد یا نه؟ این سیری که ما مشاهده کردیم، سمت و جهتی، هدفی دارد، یا پوچ است؟ این چیزها که ما دیدیم، اینها همه چیزهای نسبی بودند. نسبی یعنی چه؟ یعنی متغییر، یعنی محدود. هر چه که ما دیدیم محدود بود، متغییر بود، مشروط به زمان بود، مشروط به مکان بود. از آن ابتدا پیشرفت ماده را دیدیم. اینها در حال زوالاند، در حال تغییرند، بهوجود میآیند، از بین میروند. آیا در ورای اینها چیزی هست یا نه؟ اینها پرسشهاییست که مطرح میشود، پاسخ به این سؤالات را تبیین فلسفی جریان تکامل میگویند.
البته بعضیها میگویند اصلاً هیچ نیازی به تبیین نیست. اصلاً نباید تبیین کرد. فقط ما حق داریم ببینیم و مشاهدات خودمان را توصیف کنیم. به اینگونه افراد «پوزیتیویست» میگویند. تحصلی، اثباتی، کسانی که میگویند: نشان بده، ثابت کن تا قبول کنم، ثابت کردن تجربی.
یک دانشمند فرانسوی بود که میگفت خدا را بیاورید زیر تیغ جراحی تا قبول کنم. یعنی بهطور تجربی، ولی تجربه کار علم است. پوزیتیویستها میگویند تبیین لازم نیست. ولی اگر انسان هرگز حق نداشت که این قبیل پرسشها را درباره مشهودات و محسوساتش مطرح کند، هیچوقت دانش پیشرفتی نمیکرد. «ماکس پلانک» این مسائل را خیلی خوب در کتاب «علم به کجا میرود» مطرح کرده است. پوزیتیویسم دشمن پیشرفت دانش است. برای روشن شدن تفاوت تشریح و تبیین، مثالی میزنم: فرض کنید یک نفر بعد از غروب، بیرون دانشگاه ایستاده باشد. مشاهده میکند که عدهیی مرتب به درون دانشگاه میآیند، ماشینها را پارک میکنند و به داخل میروند. بعد میبیند عدهیی بر میگردند به بیرون میروند. آخر شب میبیند تعداد زیادی از دانشگاه بیرون میروند. اینها را مشاهده میکند و میتواند حساب کند که چند نفر آمدند، چند نفر رفتند، چطور آمدند. یکی یکی آمدند، با هم آمدند، پیاده آمدند یا با ماشین، موتور و دوچرخه. ماشین را کجا پارک کردند و... همهٴ اینها را میتواند حساب کند. حتی میتواند برایش فرمول بنویسد.
خوب، این کار تشریح است. شرح داد، توصیف کرد. اما وقتی این پرسش مطرح میشود که آیا اینجا خبری هست؟ اینجا چه خبر است؟ فرض کنیم کسی هم نباشد که از داخل به او خبری بدهد. میگویند که این جا چه خبر است؟ آیا این رفت و آمد مضمونی دارد، هدفی در کار هست یا نه؟ البته آن فردی که آنجا هست بیدرنگ میگوید که خبری هست. چون این را پیوسته دیده است. مگر اینکه دیوانه باشد.
طرح اینگونه پرسشها و پاسخ دادن به آنها یک کار فلسفی است. به آن «تبیین» میگویند. نمونههای زیادی هم میتوان گفت.
حالا آیا این جهان هدف و مضمونی دارد؟ آیا وجود مطلقی هست؟ حقیقت مطلقی، سمت و جهتی در کار است؟ اینجاست که دعوا شروع میشود، دعوای تاریخی. تا وقتی که به تشریح میپردازیم هیچ دعوایی در کار نیست، چون تجربه میکنیم، برایش فرمول مینویسیم و در عمل نشان میدهیم. بر سر اینها دعوایی وجود ندارد، در حیطهٴ علم دعوا وجود ندارد. برای اینکه علم بر اساس تجربه بهوجود میآید. یعنی اگر کسی گفت اینطور نیست، او را میبرند در آزمایشگاه و میگویند بیا نگاه کن. تجربه در کار است، کمیت در کار است، برایش فرمول مینویسند.
ولی وقتی به قلمرو فلسفه میرویم، اختلاف نظرها شروع میشود. از ابتدای تاریخ انسان این اختلاف نظر وجود داشته که آیا خدایی هست یا نه؟ هنوز هم میبینیم این دعوا حل نشده و به این زودی هم حل نخواهد شد.
وقتی وارد فلسفه میشویم، دعوا شروع میشود. آیا در ورای این مشهودات، این مشاهدات، این جریان عظیم و با شکوه که ما دیدیم خبری هست؟
به هر حال وقتی وارد تبیین میشویم، تبیینات متنوعی وجود دارد، چون وارد قلمرو فلسفه شدیم، اختلاف نظرها زیاد است. هر فیلسوفی، هر کسی
برای خودش استنباطی، استنتاجی میکند، نظری میدهد.
.
مطالب مارا در وبلاک خط سرخ مقاومت ودر توئیتربنام @bahareazady دنبال کنید
ما بر اندازیم# تهران # قیام دیماه# اعتصاب # تظاهرات# قیام سراسری# اتحاد