۱۳۹۹ مهر ۴, جمعه

🌹🌹🌹چشم درچشم ،‌داستانى بسيار زيبادرباره هلاکت لاجوردی دژخیم، هیولایی که به سزای عملش رسید.🌹🌹🌹

 



🌹🌹🌹چشم درچشم ،‌داستانى بسيار زيبادرباره هلاکت  لاجوردی دژخیم، هیولایی که به سزای عملش رسید.🌹🌹🌹

 -ببين رضا! اين پرونده كه مي‌بيني، همه‌ش جيك و پيك كاراي تو توش نوشته! بازم خيال مي‌كني ما تو رو نمي‌شناسيم؟ بازم حرف نمي‌زني؟ چندبار ديگه مي‌خواي بري زيركابل؟. مثل اين كه خوشت مياد!. باشه!! وقتي خودت مي‌خواي بخوري من چرا اينقدر اصرار كنم؟ ..... آهاي حسن! حسن سفيري!
در اتاق بازجويي باز مي‌شود و پاسداري درچارچوب پيدايش مي‌شود
-بازم ببرش پيش عباس! بگو ايندفعه اينقد بزنين تا يا زبونش بازشه يا از شرش خلاص شيم!

صداي كشيده‌شدن دمپايي رضا روي موزاييك كف راهرو در صداي جيغ‌هاي گوشخراشي كه از اتاق ته راهرو بگوش مي‌رسيد محو شد
پاسداركه تسبيحش را به دست رضا داده بود و خودش جلو مي‌رفت ايستاد
رضا كه خوب مي‌دانست چه بايد بكند تسبيح را ول كرد، پشتش را به ديوار داد و كنار در آهني نشست
پاسدارگفت: ممكنه قبل از اين كه نوبتت بشه، حاجي لاجوردي از اينجا رد شه. اگه ببينتت شانست گرفته، با يه نگاه تو چشمات، تكليفت رو روشن مي‌كنه و مي‌فرسته اون دنيا. از من مي‌شنفي سرتو بنداز پايين! اينجور خيره كه تو روي بازجو نيگاه مي‌كردي، تو چشاي حاجي لاجوردي زل نزن! اينقدر منافق از زيردستش رد شده كه با اولين نگاه، از چشاشون تشخيص مي‌ده كي منافقه كي‌نيس!
صداي داد وفرياد خشن چند مرد و جيغ‌هاي پي‌درپي يك زن از پشت در آهني، راهرو را پركرد
رضا با دورشدن صداي پاي پاسدار، چشم‌بندش را كمي بالا داد و سعي كرد با خودش شعري را كه حفظ كرده‌بود زمزمه كند.
«اي آزادي، نور خود را ، برخاك گور ما بعد از ما مي‌افشان...........»

صداي پاي چند نفر كه از انتهاي راهرو نزديك مي‌شدند به گوش رضا رسيد.
-دِ هه!!! اينو كه هنوز نگه‌داشتين! مگه همون رضا نيست؟ بابا مگه وقت زياد دارين اينقدر با اينا سروكله مي‌زنين!
رضا صداي لاجوردي را تشخيص داد. خودش بود
مرد لاغر قدكوتاهي كه همراه لاجوردي بود گفت: حاجي! اين هنوز مي‌گه منو اشتباهي گرفتين.
-پاشو بينم
رضا به آرامي بلند شد و به ديوار تكيه داد.
لاجوردي درحالي كه چشم‌بند رضا را با دست كنار مي‌زد گفت
-بابا اين كه اصلا احتياج به معطلي نداره. چرا بايد حتما به زبون خودش بگه. تكليفش روشنه. 
چشمهاي رضا صاف به مردمك چشمهاي لاجوردي خيره‌ماند. لاجوردي لحظاتي به چشمهاي رضا خيره‌شد. بعد انگار وحشتش گرفت و نتوانست تحمل كند، ناگهان سيلي محكمي به صورت رضا زد و گفت
- ببرينش بابا! مگه وقت زياد دارين! من خودم به ناصري مي‌گم. كارشو تموم كنين..
رضا دوباره پشتش را به ديوار سراند و آرام آرام پايين خزيد. و روي زمين نشست. سرش را به ديوار تكيه داد وزمزمه كرد
اي آزادي! ره پيمودم! درغوغاي طوفانها، 
خون خود را، جاري كردم، چون رودي درزندانها.
تا بشكوفد ، گلبانگ تو، برلبهاي انسانها
اي آزادي،... 
موج گرمي از سينه‌اش برخاست و مثل سنگي كه در بركة آب زلالي بيفتد دايره‌وار درتمام وجودش منتشر شد. تنش مورموشد و تيزي اشك چشمهايش را پرآب كرد. بربغض گلويش چيره شد وادامه داد:
اي آزادي، نور خود را، برخاك گور ما بعد از ما مي‌افشان...........

عصر دوباره صداي دمپايي رضا روي موزاييك راهرو كشيده مي‌شد. پاسدار كه سرتسبيحش را به دست رضا داده بود و جلو مي‌رفت، يكريز حرف مي‌زد
- من كه بهت گفتم تو چشماي حاجي لاجوردي نگاه نكن! خب سرتو مي‌نداختي پايين. از همين‌جا مي‌فهميد كه ديگه منافق نيستي! وقتي سرتو مي‌ندازي پايين، همين علامت اوله. من خودم زمستون سال 60 شاهد بودم، 50تا منافقو همينجوري جداكرد. گول اونايي كه مي‌خواستن كلك بزنن رو هم نمي‌خورد. اگه شك داشت چونه‌شونو مي‌گرفت مي‌آورد بالا و مي‌گفت به من نگاه كن! اونوقت از رنگ چشماشون مي‌فهميد. مي‌گفت حاضرم به خود امام قسم بخورم اين منافقه! آخه چشاي اين منافقا يه جوري برق مي‌زنه. هرچي دروغ گفته باشن و سر مارو شيره‌ماليده‌باشن، هيچكدومشون نمي‌تونن برق چشاشونو از من مخفي كنن. من اگه اينقد منافق كشته‌باشم و نتونم اينا روبشناسم پس به درد چي مي‌خورم؟ 
پاسدار، رضا را جلوي سلولش نگه‌داشت. قفل در را باز كرد و گفت
- اين ديگه آخرين شبه! صبح ميان سراغت! ديدي بالاخره حاجي تو رو هم شناخت؟. تقصير خودته
- همينجا باش تا امشب روونه‌ت كنيم اون دنيا!!. 


***


بازار شلوغ و گرم بود. اكبر از لابلاي ماشين‌هايي كه درترافيك سنگين آرام آرام پيش مي‌رفتند عرض خيابان را پيمود. از جلوي سبزه‌ميدان گذشت و جلوي دهانة بازار ايستاد. آنطرف خيابان ، منصور درحالي كه در ايستگاه تاكسي ايستاده‌بود، باديدن اكبر، دستي به موهايش كشيد. حالا ديگر اكبر مي‌توانست مطمئن باشد كه تااينجا خطري او را دنبال نمي‌كند. به طرف بازار برگشت.
بازار مثل غاري كه در كمركش كوهي دهان باز كرده‌باشد، تاريك و عميق بود. تاچشم كار مي‌كرد در سياهي‌هاي بازار، مردم در رفت و آمد بودند. اكبر آخرين نگاههايش را به خيابان و همهمة جمعيت درپياده‌روها انداخت. آنسوي خيابان، منصور و ناصر گويي با آخرين لبخندها و آخرين نگاههايشان براي او آرزوي موفقيت مي‌كردند. اكبر معني خنده‌هاي ناصر را بخوبي مي‌فهميد. هر وقت اينطور شاد مي‌خنديد، معلوم بود كه همة كارها روبه راه است. حالا هم حتما همة بچه‌ها بموقع كارهاي خودشان را كرده‌اند كه ناصر اينطور شاد است. قبل از اين كه وارد بازار شود، عكسي را از جيب پيراهنش درآورد و به آن نگاه كرد. باخودش فكر كرد، راست مي‌گفته اون جلاد! توي اين چشمها يه برق خاصي ديده مي‌شه. بعد چهرة ناصر را بخاطر آورد و صداي او درگوشش پيچيد
«مي‌گن لاجوردي از چشماي بچه‌ها اونا رو مي‌شناسه. يه وقت از چشات نفهمه تو يه مجاهدي»
اكبر نگاه ديگري به چشمهاي عكسي كه دردستش بود كرد. انگار همين نگاه به او يك دنيا دلگرمي مي‌داد. اين عكس را اول بار ناصر به او داده بود
عكس را بوسيد و در جيبش گذاشت. بند ساكش را روي دوشش جابجا كرد و زير لب گفت: یا علی!
بعد باقدمهايي پرشتاب به داخل بازار سرازير شد. همهمة داخل بازار فضاي گرم، و چراغهاي دكه‌هاي جلوي مغازه‌ها منظرة زيبايي به بازار مي‌داد. اكبر يك به يك از دهانة مغازه‌ها مي‌گذشت. چند قدم بعد، جوان قدكوتاهي كه مشغول نگاه كردن به ويترين يك مغازه بود، با ديدن اكبر ساك كوچكي كه روي شانه‌اش انداخته بود را به زمين گذاشت و به ديوار تكيه داد
اكبر حالا دومين علامت آمادگي را دريافت كرده‌بود. قدمهايش را كند كرد. و آرام آرام به دهنة فروشگاه بزرگي رسيد. دو نفرپشت ميزهاي دوطرف اتاق مشغول بحث بودند. داخل فروشگاه دونفركه پيش از اكبر وارد فروشگاه شده‌بودند با افرادي كه پشت ميزهانشسته‌بودند مشغول صحبت ‌بودند.

بند ساكش را روي شانه‌اش جابجاكرد. زير لب یک یاعلی دیگر گفت و پایش را روي پلة گذاشت 
. لحظاتي بعد ساكش را روي ميزگذاشته مقابل لاجوردي گذاشته بود و منتظر تمام شدن صحبت اوبا مردي بود كه ستونهاي سندي را يك‌به يك مي‌خواند و امضا مي‌كرد
مرد همانطور مشغول امضاء كردن ستونهاي جدول سند بود
لاجوردي نگاهي به اكبر كرد، اكبر به سرعت نگاهش را از او دزديد و به تماشاي عكس بزرگ خميني كه روي ديوار به او نگاه مي‌كرد مشغول شد
مرد سند را به دست لاجوردي داد و كيفش را برداشت و خارج شد
- شما كاري داشتين؟ 
اكبر درحالي كه زيپ كيفش را باز مي‌كرد به چشمهاي لاجوردي خيره شد و گفت
- بله ! با خود شما كار داشتم!
دوجفت چشم، رو درروي هم به يكديگر دوخته شدند
دونگاه كه هركدام هزاران معني داشتند به يكديگر گره خوردند
در چشمهاي حاچی، پرسش و ترديد موج مي‌زد:
«اين چشمها آشناست! اين چشمهاي كيست؟ چه بسيار اين مردمكها و اين برق آشنا را ديده‌ام.»
يك لحظه نمي‌توانست چشم از چشم اكبر بردارد. لحظه‌به لحظه برق آن چشمها آشناو آشناتر مي‌شد. بتدريج صحنه‌ها بيشتر درخاطرش زنده‌‌شدند. راهرو هاي اوين ... تنها يك چشم نبود. صفي از چشمها ... همه با يك درخشش. درانتهاي صف چشمها، دري به حياط كوچك تيرباران ختم مي‌شد. ... ولي آن چشمها اينجا، در اين حجره؟!! نكند خواب مي‌بينم؟ آن چشمها كه تماما خاك شدند. خود من آخرين فروغ بسياري ازآن‌ها را ديده‌ام. ؟ 
اكبر همانطور كه چشم درچشم حاجی دوخته بود، پارچه‌هاي داخل ساكش را كنار زد، سلاحش را بيرون آورد و روبروي صورت جلاد گرفت. يك لحظه پلك نمي‌زد. صاف توي چشمهاي جلاد نگاه مي‌كرد.در برق چشمهايش، در نگاه تيزش، انگار هزار حرف مي‌زد
«بله! درست مي‌بيني؟ بايد هم اين چشمها را بشناسي. شبهاي متمادي، تا صبح، خودت ازجلوي اين چشما عبور كردي. يك به يك توي اين چشمها خيره‌شده‌اي. ... چشماي مسعود شكيبانژاد. وقتي مي‌بردنش واسه تيربارون. يادته؟ چشماي اونايي كه ده‌تا ده تا مي‌فرستادي توي استخر، بعد دستور رگبار مي‌دادي. چشماي مادركبيري، وقتي توي اون اتاقك كنار دادگاه گلوشو گرفتي كه خفه‌ش كني. و اون توي صورت تو تف كرد. يادته؟ آره درست مي‌بيني! اين همون چشماس! چشماي اون مادر هفتاد ساله، ذاكري همينجوري نگات مي‌كرد. چشماي فاطمة مصباح، چشماي منيره، ميليشياهايي كه اسمشونو بهت نگفتن. مشتاشونو گره كردن و طناب دارو بوسيدن. چرا شك مي‌كني؟. الان روبروي تو ايستاده.»
جلاد، در زلالي درخشان چشماي اكبر دقيق شد. با خود گفت:
- آره انگار اين چشماي كاظم افجه‌ايه، وقتي از بالاي ساختمون خودشو انداخت پايين، رفتم بالاي سرش، و آخرين بار با غرور و خشم نگام ميكرد. آره ! چشماي حبيب خبيريه. اون شب، توي حسينية اوين، وقتي جلوي زندونيا خواستم تحقيرش كنم! وقتي يكي از زندانياي زن داد كشيد: با شرف بميري حبيب! يه دفه حبيب همينجوري نگام كرد.
نگاه اكبر، حاجی را ميخكوب كرده بود. مثل اين كه همه‌چيز، در آن لحظه از حركت ايستاده بود. زمان، مكان. تمامي عضلات حاجی فلج شده‌بود. فقط توي آينة چشمهاي اكبر، تصاوير حركت مي‌كردند. جلاد يك به يك صحنه‌ها را به ياد مي‌آورد و باخود حرف مي‌زد:
«اون شبِ 19بهمن كه گفتم همه‌رو از سلولا بيارن بيرون، چشماشونو ببندند، بعد از روي جسداي خوني ردشون كنند. يادمه، همون شب كه اون هشتاد نفرو به دار زده‌بوديم وگفتم زندونياي چشم‌بسته‌ رو از زير دارها رد كنن، تا سرشون به پاهاي كشته‌ها بخوره. بعد چشم‌بندا رو بازكردم تا ساية شكست رو توي اونا ببينم
دهان جلاد از ترس و هول خشك شده‌بود. سيبك حلقومش بالا و پايين رفت. ولي آبي توي دهنش نبود كه قورت بدهد.
دستهاي اكبر روي ماشة مسلسل لغزيد. آتش آه هزاران هزارمادر و پدر، روي پيشاني حاجی نشست. درست بين دوچشمش
قفل نگاههاي چشماني كه درهم گره خورده بودند بازشد. سرو تنة جلاد به ديوار پشت سرش ميخكوب شد و پلكهايي بي‌رمقش روي نگاه مرده‌اش را پوشاند

🌳💧 #شورش زندانیان #تيك_تاك_سرنگوني  #  شهرهای شورشی❤️🌳🍒

🌳💧#مجاهدین_خلق ایران #ایران  #  کانونهای شورشی🌳🌹🌹🌹  

🌳💧#coronavirus #COVID2019 #IranRegimeChange🌳💧

🌳💧#انحلال_سپاه_پاسداران #ما بر اندازیم #کروناویروس #اعدام نکنید🌳💧

لام🍒🌳🌹 ما را در توئیتر با حساب توئیتری 7 @Bahar iran دنبال کنید❤️🌳💧